
مرادعلی قازانی بایگی معروف به مرادنمکی متولد سال ۱۳۲۳ در بایگ شهرستان تربتحیدریه است. او از ۱۵ سالگی به مشهد آمده است. از اول نمکی نبوده، بلکه در پایینخیابان شاگرد کبابی بوده و خانهاش هم همان نزدیکیها در کوچه سیابون. وقتی بیمهاش نمیکنند، از آنجا بیرون میآید و سهچهار شغل عوض میکند تا میشود نمکی. «سال ۱۳۵۵ در محله بلال مشهد توانستیم زمینی بخریم و از مستأجری خلاص شویم. چون دستمایه نداشتم، این شغل را که مایه کمی میخواهد، انتخاب کردم. درآمدش هم بد نبود و زندگیمان با ۶ فرزند میچرخید.»
این گاری مراد نمکی که بیرون مسجد گذاشته و به قول خودش کسی از ترس او جرئت نمیکند «آن را بلند کند»، از ۱۰ سال پیش همراه اوست. قبل از آن یک «گاریاسبی» داشته. البته اسمش این بوده، اما الاغی آن را میکشیده! بله یک الاغ که طویلهاش درست پشت خانه آنها در انبار نگهداری نانهای خشک و ضایعات بوده است.
در روزگار جوانیاش، بعد از نماز صبح بیدار میشده و به دنبال یک لقمه نان حلال تا ظهر در تمام محدوده بلال و دروی و خواجهربیع و سمزقند دور میزده. جالب اینجاست که به گفته عمومراد، اهالی این محلهها هم نانهای خشک و ضایعاتشان را تا قبل از بهراهافتادن ماشینهای بازیافت فقط به او میفروختهاند؛ چون سنگ ترازویش درست بوده است.
مرادنمکی قبلا یک «گاریاسبی» داشته. البته اسمش این بوده، اما الاغی آن را میکشیده!
عمومراد میگوید: «صبح خودم را به خدا میسپردم و به راه میافتادم. جوان بودم و خسته نمیشدم. در گرما و سرما میرفتم و با همه خوب بودم. داد زدنم هم حساب نداشت.» بدون خجالت میگوید: «آنقدر داد زدم که حالا اعصابم خرد است و اگر کسی اذیتم کند، داغ میکنم و دیگر حریفم نمیشوند.»
بعد هم به درخواست من دستش را روی لاله گوش میگذارد و با صدایی گرم و رسا و بلند که البته کهولت سن لرزه بر آن انداخته، کار هر روزش را تکرار میکند: «آی نمکیه، حلب داری، آهن داری، بیا...» با سقلمه همسرش که میگوید «آرام تر» به خودش میآید.
این عبارات را که میخواند، یکی از نوجوانان محله که درشتاندام است و به گفته خودش والیبالیست، بلند میگوید: «آقا مراد سرور همه است.» جمع میزند زیر خنده.
عمومراد دلش پر است از اینکه شهرداری الاغش را از او گرفته و الان هم مجبور است قاچاقی عصرها کار کند، اما از آنجا که دریافته باید بخندد تا دنیا به رویش بخندد، عرقچین سفیدش را کمی جابهجا میکند و به شوخی مدعی میشود: «وقتی گوشت گران شد، الاغ را از من گرفتند!»
دوباره جمع میزند زیر خنده. بعد هم میگوید: «قدیمها روزی ۵۰۰ تومان درآمد داشتم و حدود ۱۵۰ کیلوگرم نان از مردم میخریدم. نانها را هم گاوداران روستاهای اطراف از من میخریدند.»
نمکیها میتوانند با داشتن مجوز از سازمان بازیافت آزادانه کار کنند. عمومراد هم دو سالی از سازمان بازیافت مجوز میگیرد، اما، چون باید ماهی ۱۲۰ هزار تومان در قبال مجوز بدهد و تهیه این پول برایش سخت است، الان روزی
دو ساعت آن هم عصرها به قول خودش قاچاقی کار میکند و دستکم اهالی محله خودش، نانها و ضایعاتشان را فقط به او میفروشند.
ازآنجاکه عمومراد دیگر مثل قدیمها حوصله سروکلهزدن با آدمها را ندارد، بهویژه اگر خبرنگاری سمج بخواهد سیر تا پیاز زندگیاش را بداند، از همسرش زهرا یوسفنیا که همراه دار و ندارش و نیروی کمکیاش برای خالیکردن نانهای خشک از گونی و جداکردن زبالهها از نانهای خشک است، میپرسیم داخل این نانهای خشک چیز عجیب و غریب هم پیدا کردهاید؟
جواب میدهد: «تا دلت بخواهد سوزن، شیشه، استخوان مرغ و حتی کله گوسفند جدا کردهام. بارها در حال خالیکردن گاری، طلا هم پیدا کردهام که آقا مراد همه را به صاحبانش پس میداد. بیشترین مقدار طلا در پلاستیکی پیچیده شده بود که حدود ۹ میلیون تومان به قیمت الان میارزید.»
با تعجب میپرسم چطوری عمومراد صاحبانش را پیدا میکرد که دوباره تکدندان عمو با خنده از دهانش بیرون میزند و دست را پناه گوش میکند و میگوید که در کوچهها فریاد میزدم: «آی نمکیه، آی طلا یافتم، هر کی گم کرده بیاید...»
حالا که دوباره عمو به حرف آمده، فوری میپرسم فقط یک خاطره از ماجراهایی که بین شما و مردم اتفاق میافتاد تعریف کنید. میگوید: «در محله سمزقند خانمی نانهای کیسهگونیاش را برای فروش جلوی در گذاشته بود و من هم در حال جابهجا کردن کیسهها در گاریام بودم.
ناگهان موشی نمیدانم از کجا روی خانم بیچاره پرید. بنده خدا جیغ میکشید و...» باز هم سقلمه زهرا خانم که «هیس! زشت است دیگر» و عمومراد هم غشغش میخندد و معترض که« آی پهلویم را سوراخ کردی!»
زهرا خانم قاری قرآن است و عمومراد در تمجید از او علاوهبر اینکه به شوخی او را ۱۰ سالی از خودش بزرگتر میخواند، یک خدابیامرزی محکم نثار پدرش میکند و میگوید که با نان خشک هم میسازد.
این همسر مهربان خاطرهای از الاغ عمو تعریف میکند: «گاری داخل حیاط بود و پسرم میخواست الاغ را به طویله ببرد. ناگهان حیوان پشت بچهای را در کوچه گاز گرفت؛ بهطوری که یک تکه از گوشت پشتش کنده شد...» غم چهرهاش را میپوشاند و ادامه میدهد: «بچه را به بیمارستان رساندیم. از آنجا که خانواده این بچه اهل افغانستان بودند، به ما سخت نگرفتند.»
مسئول هیئتامنای مسجد پنج تن آل عبا در خیابان قائم ۱۵ که در جمع ماست، نکتههایی درباره عمومراد یادآوری میکند که باورش سخت است و تأملبرانگیز: «این آقا مراد محله ما ۳۰ سالی است که در ظهر شهادت امامرضا (ع) به حدود هزار نفر ناهار قیمه میدهد. راحت بگویم که آن روز در خانهاش به روی همه باز است.
علاوه بر این، در روزهای عید با شیرینی به مسجد میآید. هر روز در نماز اول وقت مسجد پنجتن آل عبا حاضر میشود و بچههای محله را هم به خواندن نماز اول وقت تشویق میکند.» عمو مراد به نوجوان والیبالیست حاضر در جمع اشاره میکند و میگوید: «بهویژه آن چاقالو را... لپش را میکشم و بوس میکنم و میگویم بهبه چه خوشمزهای...» جمشید ربانیتنها ادامه میدهد: «خدمت دیگر او به این محله در زمان جنگ تحمیلی بوده است. عمو مراد ۱۵ سالی عضو هیئتامنای مسجد بوده که در دوره دفاع مقدس حدود ۱۰۰ نفر از جوانان این محله را برای رفتن به جبهه ساماندهی کرده است.»
ربانی با تعریفکردن خاطرهای بامزه از یک تور خانوادگی اهالی مسن محله به تهران صحبتش را درباره عمو تمام میکند: «دو سال پیش با چهاراتوبوس به سمت تهران و قم میرفتیم. در این سفر عمومراد با شیرینزبانیهایش همه همسفران را دور خودش جمع کرده بود. درست وقتی به نیشابور رسیدیم، رو به خانمش آب خواست، اما نه با لهجه مشهدی. تهرانی غلیظ میشکست و میگفت که خانم، به من یک کم آب بده. دیگه در راه تهران از «مو» خبری نیست و من هم دیگه نمکی نیستم!»
این آقا مراد محله ما ۳۰ سالی است که در ظهر شهادت امامرضا (ع) به حدود هزار نفر ناهار قیمه میدهد
عمومراد فشار خون دارد و از گرد نانهای خشک، آسم در گلویش نشسته است. بیمه هم که نیست. با وجود این، فرزندانش را با نان حلال بزرگ کرده است. زیر برف و باران و آفتاب داغ خودش را به خدا سپرده و دل داده به سقف خیابان.
دادزدنش حساب نداشته. فریاد میزده که «آی نمکیه، آی حلب کهنه میخرم، آی...»
عمو مراد از گفتگو خسته شده است و با صراحت به من میگوید که «دیگر بس است؛ اعصابم دارد خرد میشود.» میگویم عمو تو که ظاهرت خوب است و در این سن و سال از آدمهای دور و برت سرحالتر و قبراقتری؟ جوابش دوباره خنده را هديه ميدهد به جمع و دوباره تکدندانش نمایان میشود: «ما را چشم نزنی کاریمان شود!»
* این گزارش یکشنبه، ۵ خرداد ۹۲ در شماره ۵۵ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.