
آرزویش قالیبافی بوده، اما احتمالا وقتی وردست پدرش مینشسته و همراه با انگشتان او رنگهای نیلی گون را رجبهرج گره میزده و بالا میرفته تا ترنج قالی نقش بگیرد، هیچوقت گمان نمیکرده که «آبله»، این آرزوی محال را تا سالهای بسیاری به تاریکی حسرت بدل کند.
«خالهشهربانو» قصه دیگری دارد؛ داستان دخترکی روستایی اهل «نوزاد» که هنوز ۱۰ بهار از عمرش نگذشته، نابینا میشود. به قول خودش، «گلافشون» روشنی چشمهایش را میگیرد و برای همیشه از دیدن رنگها و نقشها محرومش میکند. نابینایی که چیزی از عصای سفید، خط بریل و عینک سیاه نمیداند؛ فقط یاد میگیرد که با تقدیر بسازد و گلیمش را تا ۶۰ سال پس از آن بهتنهایی از آب بیرون بکشد.
بهمناسبت روز جهانی «عصای سفید» سراغ کسی میرویم که هیچوقت عصایی به دست نگرفته و بیتکیهگاه همه سوراخسمبههای خانهاش را ازبَر است و تعادلش را با زانوان خمیده و دستهایی که کمی از بدن دورتر نگاه داشته، حفظ کرده است. خالهشهربانو را در کوچه «شفیعی» پیدا میکنیم؛ ته بنبستی که راهش را همه همسایهها میشناسند.
گفتههای خیرآبادی، نماینده شورای اجتماعی محله گلشهر، ما را به سمت خانهاش میکشاند. در که میزند، میگوید: «خاله! ببینم از صدایم مرا میشناسی؟» در بازنکرده، پاسخ میدهد: «جوادآقا! شمایید؟» و همراه با باز شدن آهسته در، چهره مهربان و خندان خاله هم نمایان میشود. خاله مانند همه آدمهای روزگار خودش، مهماننواز است و ما را بهگرمی به درون خانه دعوت میکند. وارد که میشویم، دستانش را به صورتمان میکشد. او سالهاست وظیفه چشمانش را برای شناختن اطرافیان، به دستانش سپرده است.
حالا نشستهایم. خاله از سماوری که در ورودی اتاق قرار دارد، برایمان چای میریزد. گمان میکنیم این پادری که روبهرویمان قرار گرفته، میتواند برای یک پیرزن نابینا که چند استکان چای در سینی دستش دارد، دردسرساز شود. سینیبهدست که راه میافتد، قدمهایش را میشماریم، اما او بهآرامی از پادری میگذرد و سینی را دستمان میدهد. برای اینکه بنشیند، یکی از دستانش را اهرم میکند و نیمخیز که شد، آن یکی دستش را هم به یاری میگیرد.
سر حرف را که باز میکند، میرود به ۶۴ سال پیش؛ زمانی که آبله هنوز روشنایی را از او نگرفته بود؛ «در کوچه با بچهها زیاد بازی میکردم، اما بعد از بیماری، سوی چشمهایم بهمرور کم شد؛ آنقدر که دیگر نمیتوانستم پا از خانه بیرون بگذارم، حتی بچهها هم دیگر بازیام نمیدادند.» شهربانو اوایل نمیدانست چه اتفاقی افتاده است، اما وقتی تاریکی، طولانیتر و زیر چشمانش چال میشود، ترس برش میدارد. این ترس به جان پدر و مادرش هم میافتد و همین میشود که راه جادههای مشهد را پیش میگیرند؛ آن هم چهار سال پس از وقوع بیماری.
حالا شهربانوی چهارده ساله با کمک «ستار»، صاحبخانه شهریشان، برای معالجه به پزشک معرفی میشود. معصومیت شهربانو دل ستار را میلرزاند؛ آنقدر که تصمیم میگیرد تمام مخارج درمان را بپردازد، حتی خاطرجمعی میدهد که آنها از هیچچیز نگران نباشند. روز ملاقات با پزشک فرامیرسد. نتایج معاینهها نشان میدهد که او بهطورکامل نابینا شده. این حرف، ضربه سنگینی برای شهربانو و مادرش است. دکتر میگوید: «خیلی دیر شده و رگ چشمان شهربانو خشک شدهاند و دیگر نمیشود کاری کرد.» بدتر از این حرف، شنیدن این واقعیت است که آنها فقط یکسال دیر کردهاند؛ یکسالی که میتوانست دنیای تیره شهربانو را دوباره روشن کند.
داستان شهربانو به اینجا که میرسد، با حسرت تعریف میکند: «یک چشمم همان سال اول و دیگری سال بعد کور شد. اگر یکی را داشتم، خوب بود؛ حداقل زیر پایم را میدیدم، اما سر دوسال هردوتایشان را از دست دادم.» از گودی چشمان بسته خالهشهربانو قطرات اشک سرازیر میشود و همراه با آن، گریزی به آرزوهای دستنیافتهاش میزند؛ «دیگر نتوانستم به مدرسه بروم، حتی از قالیبافی که رویای کودکیهایم بود، بازماندم. خیلی برایم سخت بود و در آن روزها حال مادرم هم دستکمی از من نداشت و خیلی بیتابی میکرد، اما دیگر چارهای نبود.»
حالا دیگر خاله تن داده بود به سرنوشتی که معتقد است برایش رقم خورده؛ «آدم از کار و درد خدایی که نمیتواند گلایه کند؛ قسمت آدم همان چیزی است که خدا خواسته. بعدش تن دادم به آشپزی و خانهداری و همه آن کارهایی که دختران عادی انجام میدهند. آسان نبود، اما دیگر تا هجده سالگی یک خانم تمامعیار شده بودم. همین بود که برایم خواستگار آمد و ازدواج کردم.»
خاله حالا شده بود زنِ «محمد قهرمان»؛ مردِ زنطلاقداده پنجاهسالهای که به قول شهربانو، «بچهآور نبود.» میگوید: «نمیدانستم که اجاقش کور است؛ چیزی نگفته بود و از همان ابتدا مدام دواودکتر میکرد، بیآنکه بدانم برای چیست، تا اینکه یک روز گفت که بچهدار نمیشود.»
تمام این سالها با گوش کردن به رادیو خودم را سرگرم میکردهام؛ چندوقتی هم هست که تلویزیون دارم، اما برایم مانند رادیوست. در روستا که زندگی میکردیم، از رادیو و تلویزیون خبری نبود و مشهد که آمدیم، با اینها آشنا شدم.
تمام این سالها با گوش کردن به رادیو خودم را سرگرم میکردهام
خالهشهربانو که دل پری از آن روزها دارد، آشناییاش با شوهر مرحومش را اینگونه تعریف میکند: «چندان راضی به این وصلت نبودم و تقصیر واسطه بود که برای این ازدواج، زیر پایمان نشست، اما بعدها که فهمیدم اولادآور نیست، دیگر دیر شده بود و کاری نمیشد کرد. دستآخر گفت روز اول خجالت میکشیدم بگویم بچهدار نمیشوم. حالا هم طلاقت میدهم تا دوباره ازدواج کنی، اما من جدا شدن را بد میدانستم؛ برای همین هم ۲۱ سال به پایش سوختم و ساختم، تا اینکه از بیماری فشارخون و دردِ قلب مرد.»
خاله که شوهرش کارگر راهآهن بوده و پس از بازخرید شدن و تا پیش از فوتش، دستفروشی میکرده، حالا خودش مانده بود و منبع درآمدی که نداشت. او ۳۹ سال بیشتر نداشته که تنهای تنها شده و در تمام آن سالها با ۱۶هزارتومانی گذران روزگار میکرده که از کمیته امداد امامخمینی (ره) میگرفته است.
هشت سال زندگی به همین شکل ادامه پیدا میکند، تا اینکه برای خاله خواستگار میآید. خودش این اتفاق را با نشان دادن عکس «حاجعلی غلامزاده» که روی دیوار است، اینگونه یاد میکند: «هشتسالی تنها بودم، تا وقتی که این پیرمرد پیدایش شد. چندبار به خواستگاری آمد، اما هردفعه جواب رد میدادم، تا اینکه یکروز ۴ صبح در خانه را به نیت خواستگاری کوبید. آخرش رحمم آمد و با وساطت فامیلش، به عقدش درآمدم.».
اما این وسط همزمان با متاهل شدن خاله در سال ۱۳۸۵، کمیته امداد هم همان مستمری ۱۶ هزار تومانی را قطع میکند. استدلالشان این بود که خاله ازدواج کرده و سرپرستی دارد که باید خرجش را بدهد، این در حالی است که شهربانو میگوید: «شوهرم ازکارافتاده بود و فقط گاهی قرآن میخواند؛ کاری که شاید مردم رویهمرفته به ازای آن، ۵۰ تا تکتومانی کف دستش میگذاشتند. خلاصه زندگی بهسختی میگذشت و از این هشت سال، پنج سالش را با پول یارانهها سپری کردیم»، با همه این تفاسیر، خالهشهربانو زندگی شادی با همسر دومش داشته و گویا از او راضی بوده است؛ «بندهخدا پناهنده و مونس من شده بود و عزیزم بود، تا اینکه کمتر از یک سال پیش فوت کرد. برایش تا سهروز فقط گریه میکردم؛ هنوز هم به یادش هستم، اما خب، دیگر او رفته است و امیدوارم خدا بیامرزدش.»
حالا که خاله نزدیک یکسالی میشود دوباره تنها شده، دل خوش کرده است به رادیویی که دارد و احوالپرسی گاهبهگاه همسایهها. مستمری اندکی که دوباره از کمیته امداد برایش برقرار شده و خواهر و برادرهای ناتنی که هیچوقت خبری از آنها نمیشود، اما همین بودنشان، نیز برای شهربانوی مهربان، کفایت میکند.
- چند سالتان است؟
سالش را نمیدانم، اما فکر کنم از هفتاد، چهارسالی بیشتر دارم.
- خاله! در این سالها سرگرمیتان چه بوده است؟
تمام این سالها با گوش کردن به رادیو خودم را سرگرم میکردهام؛ چندوقتی هم هست که تلویزیون دارم، اما برایم مانند رادیوست. در روستا که زندگی میکردیم، از رادیو و تلویزیون خبری نبود و مشهد که آمدیم، با اینها آشنا شدم.
- چه برنامههایی را بیشتر گوش میدهید؟
بیشتر اخبار، برنامههای دینی و روضه گوش میدهم. خلاصه همدمم رادیوست و اگر خراب شود، هیچکاری نمیتوانم بکنم.
- خاله! همسایههایتان به شما سرمیزنند؟
همسایههایم خوب هستند و هر روز به من سرمیزنند و اگر کاری داشته باشم، برایم انجام میدهند.
- همسایهها بیشتر چه کارهایی برایتان انجام میدهند؟
خریدهایم را همسایهها برایم انجام میدهند و هرروز خودشان میآیند دم در خانه و میپرسند چیزی لازم نداری برایت بگیریم؟ خدا خیرشان بدهد! من که با این وضعم نمیتوانم برای خرید بیرون بروم؛ عصای دستم هستند.
- چند سال است در این محل زندگی میکنید؟
۳۰-۴۰ سالی میشود؛ خانه پدریام است، اما نصفش مال فامیلهاست که به ازای خرجی که برای مراسم ختم پدرم کردند، برداشتهاند.
- بیشتر چه غذاهایی درست میکنید؟
هر چیزی که طبع خودم بردارد، میپزم. بیشتر آبگوشت و اشکنه قوروتی دوست دارم و آنها را از همه غذاها بهتر درست میکنم.
- درددلی دارید که گوشه دلتان سنگینی کند؟
آدم درددل که فراوان دارد، اما نمیشود هرچیزی را گویا کند. خلاصه اینکه سرنوشت آدمیزاد، بالاوپایین زیاد دارد.
- حرف آخر؟
هرچه از خدا بشاید، خوشآید. خدا تا حالا که ما را وانگذاشته است و امیدوارم از این به بعد هم وانگذارد.
* این گزارش در شماره ۱۷۰ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۷ مهرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.