
از خواندن در عروسی توبه کردم و روضهخوان شدم
کمیل حسنی| «کربلایی حسن طاهری» یکی از قدیمیترین روضه خوانهای محدوده بلوارطبرسی و محله پنج تن مشهد است. ۳۵ سال پیش بعد از جریاناتی که در زندگی اش رخ داد روضه خوانی مجالس امام حسین (ع) را شروع کرد.
بعد از گفتگوی دو ساعتهای که با او داشتیم به ما گفت: «اگر امر به معروف داشته باشید شاید کار شما از ما مهمتر باشد. امام حسین (ع) جانشان را برای امر به معروف و نهی از منکر دادند.» شرح حال این روضهخوان با تجربه را در ادامه بخوانید.
به التیمور میگفتند شاه آباد
سال ۱۳۳۴ در روستای سعدآباد از توابع چناران به دنیا آمدم. در ۱۰ سالگی به مشهد آمدیم و در پنجراه پایین خیابان ساکن شدیم. از همان زمان به دلیل مشکلات مالی سر کار رفتم. چون پسر بزرگ خانواده بودم. کارم قالیبافی بود و خیلی زود در این کار مهارت پیدا کردم.
بعد از مدتی کار کردن تصمیم گرفتم شبانه درس بخوانم. معلم مان روحانی بود. از حجت الاسلام داوری در زمینه مسائل دینی خیلی استفاده کردیم. من آن جا ۶ کلاس خواندم. البته به دلیل شرایط مالی و مشکلات زندگی زیاد نتوانستم درس را ادامه بدهم.
در ۱۵ - ۱۶ سالگی در کنار قالیبافی بعضی وقتها در مجالس عروسی دوستان که دعوت میشدم شعری میخواندم. صدای خوبی داشتم. سال ۵۴ ازدواج کردم. به سختی کار میکردم، چون پول زیادی نداشتم. سید محمد حسنی که صاحب کارم بود به من گفت، چون کارگر خوبی بودی پول دامادیات را میدهم. ۱۶۰۰ تومان داد. خدا رحمتش کند.
مشغول کار و زندگی بودیم که یکی از همکارانم به من گفت محلهای هست بنام شاه آباد بیا آن جا برویم (آن زمان به التیمور میگفتند شاه آباد). این شد که آمدم التیمور و یک تکه زمین را خریدم و اتاقی درست کردیم. اتاقی که نه گچ داشت نه کاه گل. یک دستگاه قالیبافی هم راه انداختم.
اصل ماجرا
بعد از مدتی در التیمور، به مجلس عروسیِ یکی از همسایه ها دعوت شدم. چون دوستانم می دانستند صدای خوشی دارم از من دعوت کردند یک چیزی بخوانم. من هم شعری خواندم. حکایت اصلی من از این جا به بعد شروع می شود!
اول در عروسی میخواندم، یکی از همسایهها گفت: بیا در جلسه ما بخوان. این صدا را آن جا خرج کن
بعد از این مجلس شخصی به نام آقای غفاری (خدا پدرش را بیامرزد) به من گفت حیف این صدا نیست! گفتم برای چی؟ گفت میگویند: توی عروسی میخوانی. گفتم کسی نبوده دست ما را بگیرد. گفت: بیا در جلسه ما بخوان. بیا دعای ندبه ما شرکت کن. این صدا را آن جا خرج کن. گفتم: چشم.
من رفتم به جلسه آن ها و دعای ندبه و روضههایشان را من میخواندم. البته نه روضه، شعر می خواندم. در همین ایام که ایام محرم - صفر بود یک شب رفتم مسجد صاحبالزمان (این مسجد هنوز هم دایر است).
در مسجد نوحهای که از حفظ بودم را خواندم. توی همین محل هم قالیبافی میکردم و هم در مجلسها و هیئتها شرکت میکردم تا اینکه یک روز یکی از همسایهها گفت داداش شما که شبها توی مسجد نوحه میخوانی بیا جلسه منزل ما روضهای بخوان. تقریبا از سال ۵۸ اولین روضههای جدی من شروع شد.
اولین اربعینی بود که من روضهخوانی را شروع کردم. رفتم توی این خانه شروع کردم چند خط روضه خواندن از امام حسین (ع). این مجلس شروع روضهخوانی رسمی من بود. « این بندههای خدا یکی گفت بیا خانه ما، آن یکی گفت بیا خانه ما، آن یکی گفت بیا خانه ما.» در حالی که علم من محدود بود. فقط شعر بلد بودم.
دیدم اینطوری نمی شود. شروع کردم روایت حفظ کردن و احکام خواندن. از حجت الاسلام خسروانی کمک گرفتم و چهار سال جامعالمقدمات، صرف و نحو خواندم تا به متون عربی آشنایی نسبی پیدا کردم.
کمکم کن آقا!
یک شب بعد از اتمام روضه، از منبر که آمدم پایین یک پیرمرد آمد دست من را بوسید. تا دست من را بوسید انگار از بالای یک ساختمان ده طبقهای افتادم پایین! شرمنده شدم. گفتم یا امام حسین (ع) این پیرمرد به احترام تو آمد دست من را بوسید کمکم کن آقا! گفتم طاهری تا حالا هر کاری میکردی از حالا دیگر باید یک قدری آرام زندگی کنی.
توفیق شد «توبه» کردم. از همه خطاها. این توبه را که کردم خدا یک سوزی توی صدایم انداخت. نه اینکه صدایم خوب است! این مال آن توبه است. هر مجلسی میروم اول به خدا میگویم تو دست من را گرفتی کشاندی توی این مجلس کمک کن پیش مردم شرمنده نشوم.
فردای همان جریان بود که رفتم زیارت امام رضا (ع) تا از حضرت هم کمک بخواهم. یادم هست در راه حرم بودم که کتاب «ثمرات الحیاه» را خریدم. این کتاب چهل مجلس با روضه است. هنوز این کتاب را دارم.
وظیفه ذاکر؛ پیوند محبت با هدایت
بعد از مدتی با پیشنهاد پدر شهید رستمی و کمک مردم یک زمین برای احداث حسینیه خریدیم. حسینیه امیرالمومنین حدودا سال ۶۱ برپاشد. هیئت جان نثاران ولیعصر و هیئت المهدی هم در حسینیه امیرالمؤمنین مستقر شد. هنوز برنامههای حسینیه فعال است.
چیزی که افراد را به مجالس روضه و عزاداری میکشاند محبت اهل بیت است. پشت سر محبت باید هدایت بیاید. هنر ما وصل کردن محبت به هدایت است. هدف من این است که مردم را فقط به اهل بیت علاقمند کنم با روضهام، با مسئله، با روایاتی که میگویم و بعد این محبت برسد به هدایت انشاءا... سعی میکنم در مجلسها سه چیز را همیشه در نظر داشته باشم؛ اول حمد و ثنای پروردگار، دوم درود بر محمد (ص) و آل محمد (ص)، سوم دعا برای فرج امام زمان. اگر جایی ۱۰ شب مجلس باشد یک شب را به امام رضا (ع) اختصاص میدهم.
درعتبات
کاروان های زیارتی عتبات را راه اندازی کردیم. همیشه در ترکیه، در سوریه، در لبنان، در عربستان و کشورهایی که رفتم سعی کردم یک طوری برخورد کنم که مایه عزت ایران باشم.
یک روز با یک خارجی بحثم افتاد. گفت آمریکا خوب، ایران نه! گفتم آمریکایی که شما را به ذلت کشیده، خوارتان کرده، با چوب بالای سرتان ایستاده خوب؟ ولی ایران که آزادی دارد استقلال دارد، بد است؟ همین استقلال و آزادی اش به همه چیز ارزش دارد.
شب یک جور صحبت میکنند فردا صبح یک جور دیگر. الان که مثلاً میتوانند فشار بیاورند روی ایران یک جور صحبت میکنند، فردا که میبینند نمیتوانند فشار بیاورند باز یک جور دیگر. بلافاصله لحنشان عوض میشود. هدف اصلی شان این است که ایران قدرت پیدا نکند.
اوایل انقلاب، پرده بزرگی در چهارراه مقدم روبروی کلانتری بود که این عبارت روی آن بود: «امروز جمهوری، فردا جماهیر» مشکل آمریکا و استکبار با همین یک جمله است. آن ها از اتحاد اسلام میترسند.
خاطراتی از توسل های مردم
تاسوعای چند سال پیش درحسینیه امیرالمؤمنین یک بنده خدایی آمد به من گفت متولی این حسینیه شما هستی؟ گفتم بله. گفت من یک نذری دارم میخواهم ادا کنم. گفتم نذرت چه هست؟ گفت دوتا گوسفند.
بساط دیگ را آماده کردیم تا آبگوشتی درست کنیم. سر دیگ بودیم که به آن بنده خدا گفتم حالا دلیل این نذرت چه هست؟ تا این را گفتم شروع کرد به گریه کردن. گفت من از روستاهای سرخس هستم. ده سال از ازدواجم با همسرم می گذشت ولی خدا به من اولاد نمیداد. یک شب که شب تاسوعا بود با گوسفندهایم در صحرا بودم.
از طرف مسجد روستا آمدند گفتند: فلانی امشب شب تاسوعا است دیگ بنام حضرت ابوالفضل است. نذری داری؟ گفتم یک گوسفند را ببرید. به ابوالفضل (ع) بگویید فلانی بچه ندارد یک دعایی در حق ما بکند.
این ها این گوسفند را بردند به سال نکشید خدا دختری به ما داد. گفتیم الحمدلله بعد نذر کردم خدا یک پسر هم به من بدهد، سالی دوتا گوسفند قربانی کنم. سال بعد خدا یک پسر به ما داد و الان این بچهها مدرسه میروند. قربانت بروم آقا ابوالفضل! که هیچ کس را نمیگذاری از در خانهات ناامید برگردد.
یک خاطره دیگر این که من را برای سفره حضرت ابوالفضل (ع) دعوت کردند. به صاحب مجلس گفتم چرا نذر کردی؟ گفت: بچهها در کوچه که بازی می کردند. سِرُمی پیدا می کنند. بچه من خواسته سرم را از دست دوستش بگیرد، سرم را از دست او کشیده و سوزنش در چشمش فرو می رود.
غرق در خون بردمش مطب. دکتر گفت برو دعا کن بچه ات کور نشود. من از همان جا آمدم مسجد گفتم: یا ابوالفضل مردم میآیند در خانهات حاجت میگیرند سلامتی بچه ام را از شما می خواهم و همان جا نذر کردم.
وقتی دکتر معاینه کرد به من گفت: برو خدا را شکر کن! فقط یک ذره آن طرفتر می خورد بچهات کور می شد. با اندک مداوایی چشم بچهام خوب شد.
* این گزارش یکشنبه، ۲۳ آذر ۹۳ در شماره ۱۳۲ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.