
بعضی آدمها عجیب هستند. عجیب زندگی میکنند، عجیب بزرگ میشوند و عجیب ماندگار؛ مثلا خیلی راحت میبخشند، راحت کنار میکشند، راحت برای ارزشهایشان میجنگند و راحت اعتقاداتشان را بروز میدهند. این عجیب بودن و راحت بودنشان هم هست که آنها را متفاوت کرده است. همین متفاوت بودن برای خیلی از آدمها بس است تا نفس راحتی در زندگی بکشند و با خود بگویند به بیراهه نرفتهاند.
شهید محمدحسن نظرنژاد هم از آن دسته آدمها بود. از همان ابتدا متفاوت بود. یک جور مرام و معرفت ویژه در وجودش نهفته بود. شاید همینها بود که او را به گود کشتی کشاند. گود کشتی برای خودش میدان جنگی بود برای بعضیها که بردن و باختن برایشان مهم بود اما نه برای شهید نظرنژاد که خیلی وقتها دستش بالا میرفت. خیلی وقتها برنده بود و خیلی وقتها که میتوانست مغرور باشد، نمیشد. اینها در وجود نظرنژاد، ساکن محله طلاب مشهد بود که وقتی پای جبهه و دفاع به میان آمد، راهی مناطق جنگی شد و شد بابانظر جبههها...
نوجوانی که تازه از روستا به شهر آمده است، به دنبال کار، سر از کارگاهی بافندگی در حوالی حرم مطهر درمیآورد. در آنجا با نوجوانی همسنوسال خود که پدرش صاحب کارگاه بوده، آشنا میشود و این آشنایی وقتی در همه لایههای زندگیشان نفوذ میکند، میشوند دو دوست صمیمی، دو برادر که خیلی وقتها با هم بودند.
با هم کار میکردند، با هم کشتی میگرفتند و با هم تفریح میکردند. حاجآقا همتینژاد که از یادآوری آن روزها حس خوبی دارد، میگوید: هر دو روستایی و رعیتزاده بودیم که به شهر آمده بودیم. نقاط مشترک زیادی داشتیم که باعث شد وقتی او برای کار به کارگاهمان آمد، مثل دو برادر با هم صمیمی شویم و صبح و شبمان را با هم بگذرانیم.
همتینژاد از روزهایی حرف میزند که با نظرنژاد به گود کشتی که در محدوده طلاب قرار داشت، میرفتند و تمرین میکردند و در مسابقاتی که آن زمان به شکل غیررسمی برگزار میشد، شرکت میکردند. تعریف میکند: آن زمان یک گود کشتی در چهارراه مجلسی کنونی، درست در مکانی که دانشکده افسری امروزی در آن قرار دارد، وجود داشت.
یک زمین خاکی که کشتیگیران آن را تبدیل به گود کشتی با جوخه کرده بودند. ما هم هر هفته جمعهها به آنجا میرفتیم و با سایر کشتیگیران کشتی میگرفتیم. مسابقات به صورت خودجوش و کاملا غیررسمی بود و بیشتر روی مرام و معرفت بچهها میچرخید. شهید نظرنژاد هم از آن دسته کشتیگیران بود که به خاطر مرام و معرفتش به او پهلوان میگفتند. در آن زمان مسابقات رسمی برگزار نمیشد؛ وگرنه نام او جزو بهترینها ثبت میشد؛ بهخصوص اندام پهلوان بسیار مناسب کشتیگیری بود اما مرامش مناسبتر بود.
همتینژاد بیآنکه لازم باشد فکرش را متمرکز کند، آن روزها را خوب به یاد میآورد؛ روزهایی که نظرنژاد قرار بود ازدواج کند و این باعث میشد رابطهشان کمرنگتر شود. میگوید: اول نظرنژاد ازدواج کرد. حدود ۲۲ سال داشت و بعد از آن من.
او ساکن محله طلاب در خیابان وحید ۲۱ شد و بعد از مدتی من هم ساکن همان محدوده شدم و با اینکه رابطهمان نسبتا کمتر شده بود، باز هم همسایه و برادر بودیم. نظرنژاد همچنان کشتی میگرفت و در محله هم به خاطر رفتارهایش با دیگران زبانزد شده بود. همه او را در محل قبول داشتند.
اولین فرزند شهید نظرنژاد (نرگس) است که در اول فروردین سال ۱۳۴۹ دیده به جهان گشود و فرزندان دوم و سوم به نامهای معصومه و فاطمه به ترتیب در تاریخهای اول فروردین ۱۳۵۵ و اول فروردین ۱۳۵۷ به دنیا آمدند.
به محض ورود «فرح» به سالن، بابانظر فریاد «مرگ بر شاه» سر داد و مردم حاضر در تالار نیز او را همراهی کردند
نظرنژاد در سال ۱۳۵۷ موفق به شرکت در جشنواره کشتی طوس میشود. شخص «فرح» نیز در این جشنواره حضور داشت؛ از آنجایی که فعالیتهای انقلابی در حال شکلگیری بود و نظرنژاد جزو نیروهای انقلابی به شمار میرفت، سعی در بر هم زدن برنامهها داشت. سرانجام با کمک یکی دیگر از کشتیگیران موفق به این کار شد.
به محض ورود «فرح» به سالن، آنها فریاد «مرگ بر شاه» سر دادند و مردم حاضر در تالار نیز آنها را همراهی کردند و طولی نکشید که تمام برنامهها به هم ریخت. مردم با فشار، دیوارهای ورزشگاه را خراب کردند و به بیرون راه یافتند و فریادهای «مرگ بر شاه» بیشتر و بیشتر شد.
بعد از این واقعه، فعالیتهای ورزشی نظرنژاد کم شد؛ چراکه ترجیح میداد بیشتر وقتش را به فعالیتهای انقلابی بپردازد. هر روز از صبح تا شب در تظاهرات شرکت و اعلامیهها و پیامهای امامخمینی (ره) را پخش میکرد و به عنوان یکی از نیروهای مسلح انقلاب فعالیت میکرد.
در طول همین تظاهرات، توسط ساواک دستگیر شد و مدت ۲۵ روز در زیر شکنجه و فشار به سر برد، اما همه را تحمل کرد و به هیچوجه حاضر به اعتراف نشد. گاهیاوقات برای تظاهرات به شهرستانهای اطراف میرفت. در تظاهرات دهم دی که به «جمعه سیاه» مشهد معروف شد، به همراه پدر، مادر و برادرهایش حضوری فعال داشت.
شهید نظرنژاد در خرداد سال ۱۳۵۸، از طرف سپاه مأموریت یافت تا از مرزهای شرقی ایران حفاظت و حراست کند. بر همین اساس سپاه جدیدی در شهرک جنتآباد (که مرز بین ایران، افغانستان و شوروی سابق است) تشکیل شد و نظرنژاد به عنوان فرمانده این سپاه مشغول به خدمت شد. نظرنژاد به عنوان اولین داوطلب برای عزیمت به منطقهای که «دکتر چمران» و گروهی دیگر از سپاهیان در محاصره دموکراتها بودند، راهی شد.
نظرنژاد به عنوان اولین داوطلب برای عزیمت به منطقهای که «دکتر چمران» در محاصره دموکراتها بود، راهی شد
او در خاطراتش میگوید: «در هلیکوپتری که بودیم، فرمانده گردان کلاهسبزها هم حضور داشت. از من پرسید: شما آموزش ویژهای دیدهاید؟ گفتم: نه. گفت: میدانی به کجا میروی؟ گفتم: بله، برای جنگیدن با دشمنان انقلاب. گفت: دیروز نزدیک به صدنفر از نیروهای ویژه نتوانستند کاری بکنند. گفتم: هرچه خدا بخواهد.» سرانجام با رهبری او و با همان گروه اندک، آنها توانستند با سرعتی فوقالعاده، پاسگاه را به تصرف خود درآورند.
در عملیات فتح بستان از ناحیه چشم مجروح شد. چند روزی را در بیمارستان بستری بود و سرانجام پزشکان مجبور به تخلیه چشم او شدند. پس از عمل جراحی دوباره به منطقه رفت و بعد از اتمام عملیات فتحالمبین برای درمان عفونت زخمهایش به مشهد بازگشت. در طول دورانی که در بیمارستان بستری بود، شب تا صبح را به خواندن دعای کمیل و توسل میگذراند.
در والفجریک بر اثر اصابت موشک به اتومبیلی که رانندگی آن را خودش به عهده داشت، از ماشین به بیرون پرتاب شد و از ناحیه کمر بهشدت آسیب دید. بار آخر به مدت هشتماه در بیمارستان امام رضای مشهد بستری بود اما هنوز هم قادر به راه رفتن نبود.
عملیات خیبر یکی دیگر از خاطرات غمانگیز نظرنژاد بود و در عملیات کربلای پنج به عنوان فرمانده عملیات، پیشاپیش بسیجیان حرکت میکرد. او این عملیات را بزرگترین عملیات هشتسال دفاع مقدس میدانست و میگفت: «ما در این عملیات جز دعای خیر امامان هیچچیز نداشتیم.
ما متکی به یک مشت بسیجی بودیم که هنوز حتی دوران آموزشی خود را به پایان نرسانده بودند. دو تیپ زرهی و پیاده دشمن بود و در مقابل تنها چندنفر سرباز. من هیچ چیز نمیدیدم جز برق آتش خمپاره، توپ، تانک و مسلسل. از بس آرپیجی زده بودم، از گوشهایم خون میآمد. تعداد زیادی از نیروهای خودی به خط دوم رفته و ما را تنها گذاشته بودند.
بالاخره به سراغ آنها رفتم و گفتم: من فرمانده عملیات لشکر شما هستم. شما مرا در میان دشمنان یکه و تنها گذاشتید. مگر شما مردم کوفه یا شام هستید؟ سپس روی خود را به سمت کربلا کرده و گفتم: حسینجان! اینها میگویند ما یاران توییم، در حالی که اینجا نشستهاند و...»
نظرنژاد با توان بدنی و قدرت روحی که داشت، توانست از همه این سختیها و جراحات سربلند بیرون بیاید؛ اگرچه بارها و بارها گفته بود منتظر شهادت است و از اینکه در جبهه شهادت نصیبش نشده بود، ناراحت بود. داستان زندگی این مرد اما به همینجا ختم نمیشود.
مگر میشود پهلوان نظرنژاد محله طلاب که پهلوان نظرنژاد همه مشهد بود و بابانظر همه کشور، مثل یک آدم معمولی زندگی کند؟ همین حالات درونی و اعتقادات و مرام و معرفت او بود که از او یک اسطوره ساخت، پس او باید داستانش را مانند یک اسطوره به پایان میرساند؛ اگرچه خودش هم نمیدانست با چه غرور و افتخاری قرار است این اتفاق بیفتد.
در سال ۱۳۷۵ مأموریت یافت برای بازدید از مناطق جنگی در ارتفاعات کردستان راهی آنجا شود. او در این سفر فرزند کوچکترش (مرتضی) را نیز (که آن موقع ۱۴ ساله بود) با خود همراه کرد. این سفرِ او از همان ابتدا با سفرهای دیگرش فرق داشت. به منطقه که رسیدند، به دیگر سردارانی که همراهش بودند، گفته بود: «اینجا بوی جنگ میدهد. اینجا بوی خون شهدا را میدهد و حرمت دارد.
با همان لباسهای خاکی جنگ باشیم...» میگفت: «اصلا دلم نمیخواهد از اینجا برگردم. این مسافرت، مسافرت دیگری است. چیز دیگری است.» وقتی به بالای ارتفاعات رسید، حال عجیبی داشت و میگفت: «احساس میکنم به خدا نزدیکترم.»
همسرش (به نقل از فرزندش مرتضی که لحظهبهلحظه آن روز را به خاطر دارد)، میگوید: «قله را بدون هیچ مشکلی بالا رفت. به بالا که رسیدیم، نشستیم. رفتارش برای من خیلی عجیب بود. هرگز او را اینطور ندیده بودم. چفیهاش را روی پیشانیاش انداخت و دراز کشید. متوجه شدم که در حال ذکر گفتن است.
در حالی که به پایین نگاه میکردم، برگشتم تا به او بگویم که ارتفاع چقدر زیاد است. دیدم پیشانیاش پُر از عرق شده و رنگش تغییر کرده است. سردار موسوی را صدا زدم. بلافاصله دویدند. آمبولانس آمد و او را به بیمارستان رساندند.».
اما دیگر خیلی دیر شده بود. این بود که سردار محمدحسن نظرنژاد در تاریخ ۷ مرداد ۱۳۷۵ بر اثر تنگی نفس و ایست قلبی در ارتفاعات اشنویه کردستان (که آن نیز ناشی از معلولیتهای حاصل جنگ بود)، به شهادت رسید.
* این گزارش یکشنبه، ۱۲ مرداد ۹۳ در شماره ۱۱۴ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.