
از دهسالگی با دوخت کت و شلوار آشنا شد و تا به امروز صدها کت و شلوار دوخته است. خاطرات زیادی در ذهن دارد و انتخاب بهترین خاطره از آن میان، برای او بسیار سخت است، اما خاطره جوانی که پس از هشتسال برای گرفتن کت و شلوارش به مغازه آمد، برایش جذابتر از بقیه است.
رضا قیمی که به قول خودش، خیاطی حکم شغل خانوادگی را برایش داشته، برای حفظ این میراث، زحمتهای بسیاری کشیده و حتی غم زندگی در شهر و دیار غربت را به جان خریده است.
او میگوید: برای آموزش مدلهای جدید کت و شلوار چندینسال در تهران سکونت کردم. بعدها نیز مدتی را در شیراز زندگی کردم. برای آدمهای مختلف با طبقات اجتماعی متفاوت خیاطی کردهام. عدهای انعام خوب و حسابی میدادند، برخی هم به بهانه اینکه بعدا پول را پرداخت خواهند کرد، حقالزحمه ما را خوردند و دیگر هم پیدایشان نشد.
حالا او که آخرین بازمانده از نسل خیاط خانواده است، به فکر بازنشستهشدن است. دلیل آن هم واضح است؛ بعداز شصتسال خیاطی، دیگر نیرو و توانی برای کارکردن ندارد. کوکزدنهای گاه و بیگاه و نخکردن سوزن چرخهای خیاطی که زمانی برایش از هرکاری آسانتر بود، حالا سخت شده است. از طرف دیگر، خیاطی دیگر رونق سالهای گذشته را ندارد.
قرار بود به خواستگاری دختری که عاشقش بودم، بروم. اما عشقم به دفاع از کشور پیروز شد و به جبهه رفتم
یکی از اتفاقات جالب کار او در این سالها، این است که کتوشلوارهایی را دوخته که هیچگاه به دست صاحبانشان نرسیدند. این خیاط قدیمی میگوید: آن سالها مثل حالا نبود که شماره تلفن یا همراه کسی را بگیرید و اگر دیر کرد، به او زنگ بزنید. بسیاری از مشتریها هم گذری و ناآشنا بودند. سالی چنددست کت یا کتوشلوار روی دستم میماند. این کتوشلوارها را تا چند سال نگه میداشتم تا اگر صاحبش پیدا شد، تحویل بدهم. باوجوداین بعضیها هرگز نمیآمدند.
قیمی براساس استفتاء دینی که گرفته بود، این کتوشلوارها را دراختیار خیریه یا افراد نیازمند قرار میداد و با این کار، خانوادههایی را خوشحال میکرد. اما حکایت برخی از این افراد که بعد از غیبتی طولانی بازمیگشتند، داستان دیگری بود.
او با یادآوری خاطره یکی از این افراد میگوید: اوایل جنگ بود. جوانی حدودا بیستودوساله به خیاطی ما آمد و سفارش یک کتوشلوار برای دامادی داد؛ یعنی قرار بود برود خواستگاری. خیلی هم عجله داشت. کت و شلوار را دوختم، اما چند هفته و چندماه گذشت و خبری از این جوان نشد. خیلی نگرانش بودم که بلایی سرش آمده باشد. هیچ نشانی هم از او نداشتم. بعد از گذشت هشتسال، یک روز جوانی لاغر، نحیف با موهایی سفید و غمی سنگین در چهرهاش به مغازه آمد.
ماجرا را که توضیح داد، شناختمش. گفتم: پسرجان، خدا بد ندهد؛ چه اتفاقی برایت افتاد؟ چرا نیامدی؟ چرا اینقدر پیر شدهای؟ نکند بیماری یا خدایی نکرده در زندانی، جایی تبعید بودهای. با خنده گفت: آن کتوشلوار را برای خواستگاری میخواستم.
قرار بود به خواستگاری دختری که عاشقش بودم، بروم. اما عشق دفاع از وطن و کشورم پیروز شد و بهجای خواستگاری به جبهه رفتم و بعداز چند ماه اسیر شدم. هشتسال در زندان بعثیها بودم. حالا آزاد شدهام. آمدهام کت و شلوارم را بگیرم و دوباره به خواستگاری همان دختر بروم. استاد، به نظرت بعداز هشتسال هنوز دوستم دارد؟
* این گزارش شنبه ۲۰ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۲ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.