از کودکی به خانوادهاش عرق داشت و به آنهاکمک میکرد. علیاصغر حسنپور، یک برادر و یک خواهر داشت که هر کاری برایشان انجام میداد و بهترین خاطره زندگیاش نیز با همین برادر شکل گرفت. اگرچه حالا که میخواهد از آن خاطره برایمان بگوید، بغض میکند و دلتنگ برادرش علیاکبر میشود.
پسر بزرگ خانواده بودن از همان دوران نوجوانی برای ساکن قدیمی محله ایثارگران مسئولیتهایی را بهدنبال داشت. مرحوم پدرش کارگاه دروپنجرهسازی داشت و علیاصغر از همان دوران نوجوانی در کارگاه پدر مشغول بود. خودش تعریف میکند: بعد از مدتی بهدلیل کهولت و خستگی پدر، همهکاره کارگاه شدم. برادر کوچکم را آوردم تا کمک دست و کنارم باشد. حساب دخلوخرج کارگاه دستم بود و همه تلاشم برای آسایش خانواده بود.
ارتباط عاطفی بین او و برادرش بهحدی بود که بهقول خودش اگر یک نفرشان سردرد میگرفت، نفر دیگر هم مریض میشد. زمان ازدواجش رسیده بود، اما علیاصغر برای حمایت از خانواده و ساماندادن به زندگی خواهر و برادرش، از خواستگاری و ازدواج طفره میرفت و بهانه میآورد.
علیاصغر جوان با اصرار مادرش سرانجام راضی به این کار میشود و ماجرای خواستگاریرفتنش را اینطور تعریف میکند: مرحوم مادرم دختر یکی از حاجیهای محله را برایم در نظر گرفته بود. من آوازه این حاجی یا همان پدرخانم آیندهام را شنیده بودم، اما هرگز او را ندیده بودم. مادرم تنهایی رفته بود و حسابی حاجی را پخته و آماده کرده بود. حاجی هم گفته بود باشد، بگو پسرت بیاید مغازه ما تا ببینم چندمرده حلاج است.
با وجود اصرار مادر برای رفتن پیش حاجی و آشنایی بهتر، علیاصغر جوان این کار را نمیکند و حاجی خودش برای دیدن او به کارگاه دروپنجرهسازی میرود. علیاصغر و برادرش مشغول کار بودند که حاجی وارد میشود: سر صحبت که باز شد، پرسید این مغازه مال شماست یا مال برادرت؟ گفتم مال هر دوتایمان. پرسید درآمدتان را چطور تقسیم میکنید؟
گفتم فرقی ندارد، ما تقسیم درآمد نداریم، هرچه درآوردیم با هم خرج میکنیم. بعد از چند سؤال دیگر، پرسید به برادرت اطمینان داری؟ اگر در نبود تو دروپنجرهای را بفروشد و به تو نگوید، چه؟ از این سؤالش خیلی ناراحت شدم و گفتم اگر برادرم همه مغازه را هم بفروشد، نوش جانش.
بعد هم گفتم شما آمدی آهن بخری یا میخواهی ما دو برادر را به جان هم بیندازی؟! با این کلام، از مغازه خارج شد. دوسه روز بعد از این ماجرا، مادرم گفت حاجآقا برای تحقیق آمده بود مغازهات، او را نشناختی؟ تازه فهمیدم آن مرد چه کسی بود.
شب بعد همه خانواده علیاصغر به خواستگاری میروند. در جریان ماجرا متوجه میشوند حاجی دو دختر دمبخت دارد: با فهمیدن این خبر، دختر دیگرش را هم برای برادرم، علیاکبر، خواستگاری کردیم. ما دو برادر در یک شب عروسی گرفتیم و باهم باجناق شدیم.
آن شب بهترین و زیباترین شب زندگی این دو برادر میشود: با یک تیر، دو نشان زده بودیم؛ هم خودم ازدواج کردم و هم برادرم. اما این شیرینی زیاد دوام نیاورد و برادرم، علیاکبر، بعد از یکسال راهی جبهه شد و در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید. با شهادت او، بهترین خاطره زندگی دیگر برایم شیرین نبود و تلخی آن برای همیشه در دلم ماند؛ اگرچه علیاکبر به جایگاه رفیع شهادت رسیده بود.
* این گزارش شنبه ۱۵ دیماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۷ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.