کد خبر: ۱۱۰۵۶
۲۶ آذر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

روایت‌هایی روشن از چشم‌های محمود؛ فرمانده ۱۸ ساله جنگ

محمود باقرزاده جانباز روشن دل محله بهشتی است که چشمانش را بدون دریافت هیچ بهایی به‌خاطر میهنش از دست داده است. او می‌گوید: «من در ۱۸ سالگی فرمانده گردان شده بودم. جان ۴۰۰ نفر در دست من بود.»

از این مردم و فرهنگ مبهمشان گلایه دارد. سعی می‌کند به‌تنهایی در میان آنها راه نرود؛ هر چقدر هم که دقت می‌کند باز هم ناخواسته در طول مسیر به رهگذران برخورد می‌کند و آنها بدون اینکه متوجه مشکل او شوند، از این ماجرا گلایه می‌کنند. این قسمت خوب ماجراست، اما زمانی‌که در حال گذر از خیابان است، برخی از مردم او را با متکدی اشتباه می‌گیرند و در دستش پول می‌گذارند.

در کمال ادب و احترام می‌خواهد به آنها بگوید او نیازمند نیست، اما طرف مقابل بدون اینکه صدایش را بشنود، می‌پرسد: «کم است؟» این لحظه برای او سخت و دردناک است و این سوال سخت‌ترین پرسش برای اوست و نمی‌داند در مقابل آنها چه بگوید؟!
ناخواسته با این پرسش غرورش را در هم می‌شکنند. او که چشمانش را بدون دریافت هیچ بهایی به‌خاطر میهنش از دست داد، حالا به چه پرسش‌هایی باید جواب بدهد. این نوشته درباره محمود باقرزاده است. صحبت‌هایش آن‌قدر دلنشین است که زمان دو ساعت‌ونیم مصاحبه برای من کمتر از نیم‌ساعت می‌گذرد و حرف‌هایش تلنگری بر افکار من می‌شود.

 

عمرش به دنیا بود وگرنه می‌رفت

ماجرای مجروح‌شدنش جالب و شنیدنی است. از روزی که این خاطره را شنیده‌ام، این جمله را در ذهنم تکرار می‌کنم «تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد.»

در عملیات بدر، توفیقی بود که در لشکر ویژه شهدا به فرماندهی شهید کاوه باشم. تعداد افراد دشمن زیاد بود. بچه‌ها مقاومت کردند، نزدیک به یک‌ساعت اولین پاتک طول کشید. بچه‌ها دشمن را مجبور به عقب‌نشینی کردند. کنار دجله اصلا پشتیبانی نمی‌شدیم.

نزدیک‌ترین عقبه جزایر مجنون بود که ۴۰ تا ۵۰ کیلومتر با ما فاصله داشت. بعد از یک حمله شدید، عراقیان تصور نمی‌کردند کسی زنده باشد برای همین دوباره آمدند. در نهایت ما سه پاتک را جواب دادیم، مهماتمان تمام شده بود. تنها هفت کلاش و آرپی‌جی برایمان باقی مانده بود، اما از مقاومت دست برنداشتیم، هنگامی که بلند شدم تا با آرپی‌جی تانک را بزنم، مورداصابت ترکش‌های تانک قرار گرفتم. حالم خیلی بد بود و حسابی زخمی شده بودم. یک سرباز مامور شد من را به عقب ببرد.

نیمه جان بودم، هر ۱۰۰ متر که راه می‌رفتم می‌نشستیم و دوباره به راه می‌افتادیم. ۳ کیلومتر پیاده رفتن در آن شرایط کار دشواری بود. وقتی می‌خواستیم از کنار خاکریز رد شویم باید کمر خمیده عبور می‌کردیم، اما با آن وضعیت نمی‌توانستم خودم را خم کنم و همان‌طور رد شدم. مدام آتش بر سرم می‌ریخت، اما اتفاقی نیفتاد و چیزی به من اصابت نکرد. دیگر خسته شده بودم و نای راه رفتن نداشتم.

سربازی که همراه من بود یکسره می‌گفت چند قدم بیشتر نمانده بیا برویم. بالاخره به کنار جاده رسیدیم و سوار ماشین شدم. هنوز حرکت نکرده بودیم که ماشین ما را زدند و من به بیرون پرت شدم. موتوری که از آنجا عبور می‌کرد من را در نور موتورش دید، سوارم کرد و به درمانگاه برد.

 

روایت هایی روشن از چشم های محمود؛ فرمانده 18 ساله در جنگ

وقتی به درمانگاه رسیدیم دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی که به هوش آمدم در بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز بودم. یکی از چشمانم تیر خورده بود و دیگری ترکش، شیمیایی هم که چاشنی ماجرا شده بود. این اتفاق در یک چشم برهم‌زدن و هم‌زمان رخ داده بود، حتی مژه‌ها و پلک‌هایم هم سالم بود.

لحظه‌ای که ماشین ما را زده بودند همه فکر می‌کردند من به شهادت رسیده‌ام و به خانواده‌ام خبر شهادتم را داده بودند. وقتی به هوش آمدم، به دایی‌ام در مشهد خبر دادم و او به تبریز آمد. هرچه به مادرم می‌گفتند که من زنده هستم باز هم او باور نمی‌کرد و تصورش این بود که من به شهادت رسیده‌ام. بالاخره من را به مشهد آوردند و خانواده‌ام را دیدم.


احساس نابینایی ندارد

چطور می‌شود حضرت زینب (س) با آن همه سختی در کربلا باز هم زیبایی کار را می‌بیند و شکایت نمی‌کند. اگر کاری که انجام می‌دهی برای خدا باشد نه از گذشته‌ات پشیمانی، نه نسبت به زمان حال اضطراب داری و از آینده‌ات هم نگران نمی‌شوی، چون تو مالک خودت نیستی.

اینها سخنان این جانباز ۷۰ درصد است. او تاکنون احساس نابیناشدن نداشته و از نظر درونی در آرامش خاصی زندگی می‌کند. اکثر کار‌های خانه مانند تعمیرات ابزار خانه، برق‌کشی، لوله‌کشی را خودش انجام می‌دهد. روز‌های اول برای خانواده‌اش سخت بود، اما کم‌کم به این وضعیت عادت کردند و همسرش بهترین همراهش بوده است.

بعد از مجروح‌شدنم از همسرم که معلم آموزش و پرورش بود، خواستم تدریس را رها کند، زیرا فشار کاری بزرگ‌کردن بچه‌ها برایش سخت بود؛ آن زمان بنّایی هم داشتیم؛ آماده‌کردن غذا، رفت‌وآمد بچه‌ها، کار بیرون هم بود که همه را بدون کم و کاستی تحمل می‌کرد. هنگامی که به دانشگاه یا برای تمرینات ورزشی می‌رفتم، رفت‌وآمدم برعهده همسرم بود، اما در این مدت جز محبت چیزی از او ندیدم.

 

روایت هایی روشن از چشم های محمود؛ فرمانده 18 ساله در جنگ

نمی‌خواستم به انزوا کشیده شوم

قبل از معلولیتم هم ورزش را به‌صورت جدی دنبال می‌کردم؛ بعداز مجروحیت باتوجه به روحیه‌ای که داشتم، نمی‌توانستم گوشه خانه بنشینم؛ برای همین تصمیم گرفتم که دوباره به ورزش بپردازم و ورزش کنم. به سراغ گل‌بال رفتم و در کنار آن ورزش کشتی را در پیش گرفتم. بعد از مدتی سراغ جودو رفتم.

به دنبال قهرمانی و کسب مدال نبودم؛ تنها ورزش و تحرک برایم مهم بود؛ با این وجود، توانمندی‌ام به حدی رسید که علاوه‌بر قهرمانی‌های داخلی در دو رشته گل‌بال و جودو برای تیم ملی انتخاب شدم و در این رشته تیم ملی را همراهی کردم. ورزش را برای تحرک انتخاب کردم تا به انزوا کشیده نشوم. از سال ۱۳۶۸ تاکنون نیز مسئول هیئت ورزشکاران نابینا در استان خراسان رضوی هستم. 



خلوص نیت رزمندگان بر همه چیز غلبه کرد

۵ مهر ۱۳۵۹ بود که به جبهه رفتم. در اوج ناباوری جنگ به ما تحمیل شد و تصور همه بر این بود که هیچ‌کس آماده این اتفاق نیست. اما برخلاف تصور همه، روحیه‌ای که مردم داشتند، آنها را به سمت جبهه کشاند. غیرت مردان ما این‌طور بود که بعد از پیدا کردن شناخت از دشمن با تمام قوا آنها را از مرز‌های جمهوری اسلامی بیرون کنند و در نهایت در عملیات کربلای ۵ دشمن مایوس می‌شود و اولین قطعنامه صادر می‌شود.

این حرف بنی صدر را فراموش نمی‌کنم «کسانی که تخصص ندارند ورودشان به جبهه‌ها دردسرساز است.» وقتی به داشته‌های خودمان و عراق فکر می‌کنم تصورآنچه در دوران جنگ انجام دادیم برای ناممکن می‌شود.

بار اولی که به جبهه رفته بودیم، یک اسلحه ژ ۳ با ۱۰۰ تیر فشنگ داشتیم. بعضی‌ها اسلحه برنو داشتند، یک نفر با اسلحه‌ام یک با هشت تیر فشنگ آمده بود. اکثر مردم با شمشیر، تبر، بیل، چهارشاخ، کابل برق و چوب دستی به جنگ آمده بودند. خلوص نیت بچه‌ها و عمل‌های خالص آنها انرژی و روحیه خاصی به یکدیگر می‌داد و سبب شد در مقابل دشمن بایستیم و دست در دست هم دهیم و در نهایت پیروز شویم.

شما ماجرای امام حسین (ع) را می‌شنوید که در کنار فرات با لب تشنه به شهادت رسیدند. ما می‌دانیم چه‌قدر سخت است. در کنار آب هستی و تشنه به شهادت می‌رسی. گاهی بودند بچه‌هایی که در آب بودند و از تشنگی رمقی برای ادامه کار نداشتند. آنجا برای بچه‌ها کربلا ملموس‌تر بود.


عشق، ترس را از بین می‌برد

شاید دوران جنگ در عشق بچه‌ها به میهن خلاصه شود. عشق از ریشه عشقه است. زمانی که محبت و ایثار وجودت را پر می‌کند، دیگر ترس و وحشت معنا ندارد. شاید این عشق بود که در دل بچه‌های ما نشسته بود و خلاقیت‌ها و مدیریت‌ها را ایجاد می‌کرد. وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم در ۱۸ سالگی فرمانده گردان شده بودم. جان ۴۰۰ نفر در دست من بود و این نیاز به تدبیر و مدیریت داشت و از لطف خدا موفق بودم. نظامی‌گری همه‌اش باید و نباید است، اما در آنجا این حرف‌ها نبود؛ عشق و ایثار بچه‌ها نیازی به این باید‌ها نداشت.

خانواده‌های شهید، شهیدتر از شهدا، خانواده‌های جانباز، جانبازتر و دردکشیده‌تر از جانبازان هستند


دعای خیرم بدرقه راهش شد

همیشه وقتی حرف از جبهه و جنگ به میان می‌آید، همه به یاد رزمندگان، شهدا، جانبازان و آزادگان می‌افتند، اما در این میان انگار خانواده‌ها به‌خصوص مادران فراموش می‌شوند. مادرانی که احساس مادری و وابستگی‌شان را فدای عشق به وطن می‌کنند. اگر بخواهم از زبان باقرزاده بگویم، این‌طور باید بیان کرد: «خانواده‌های شهید، شهیدتر از شهدا، خانواده‌های جانباز، جانبازتر و دردکشیده‌تر از جانبازان و خانواده‌های آزادگان، رنج کشیده‌تر از آزادگان هستند.» 

 

روایت هایی روشن از چشم های محمود؛ فرمانده 18 ساله در جنگ

اذان ظهر را گفته بودند، اما ما آن‌قدر گرم صحبت شده بودیم که متوجه زمان نبودیم. وقتی صحبتمان به آخر رسید، مادر محمود به جمع ما پیوست. باقرزاده از این فرصت استفاده کرد و رفت نماز ظهرش را بخواند. مادرش با نگاه او را دنبال می‌کرد، به‌راحتی احساس مادرانه را در چشمانش می‌دیدیم و احساسش را درک می‌کردیم؛ برای همین از او خواستم تا حسش را بیان کند. چشمانش پر از اشک شد و جمله‌اش را این‌طور آغاز کرد: وقتی می‌خواست به جبهه برود راضی نبودم.

آخر کدام مادری می‌تواند تحمل کند که فرزندش به سمت خطر برود و یک روز از او دور بماند؛ هر کس که بگوید، اشتباه کرده است، زیرا این احساسی است که خدا درون قلب هر مادری قرار داده، اما از طرفی بحث دفاع از کشور بود و نمی‌توانستم مانع کار او بشوم، باید می‌رفت. تنها کاری که از دست من بر می‌آمد این بود که دعای خیرم را بدرقه راهش کنم.

هر وقت که عملیات داشتند دل توی دلم نبود و یکسره برای سلامتی‌شان دعا می‌کردم. در آن زمان هم که تلفن به این‌صورت نبود تا همه از حال هم باخبر باشند؛ شرایط سختی بود و تنها راه، توکل به خدا بود و بس.

شنیدن کی بود مانند دیدن

آخرین باری که آمد سه روز بیشتر نماند. وقتی می‌خواست برود تا سر کوچه پشت سرش رفتم و تا وقتی که در تیررس نگاهم بود به او نگاه می‌کردم. مادرمحمود آهی کشید و به‌آرامی گفت: روزگار سختی بود که درکش برای شما سخت است. البته راست می‌گفت هیچ وقت یک شنونده نمی‌تواند موضوع را آن‌طور که هست درک کند و بفهمد.

ادامه داد: هنگامی که فهمیدم محمود چشم‌هایش را از دست داده است خیلی برایم سخت بود و نمی‌دانستم چه کاری می‌توانم برایش انجام دهم. پیش دکترش رفتم و از او خواستم اگر می‌شود چشمان من را بردارد و برای پسرم بگذارد، اما دکتر لبخندی زد و گفت «نمی‌شود مادرجان اگر می‌شد چشمان خودم را برایش می‌گذاشتم.»


پسرم با خدا معامله کرده است

او یکسره به من می‌گوید خوب است و مشکلی ندارد با این جملات می‌خواهد من را دلداری بدهد، اما من مادر هستم و احساسم متفاوت است. (دوباره به پسرش نگاه می‌کند و چند قطره اشکش به آهستگی سرازیر می‌شود) هر وقت که چیزی جلوی پایش قرار می‌گیرد و با آن برخورد می‌کند یا سرش به جایی می‌خورد، جگرم آتش می‌گیرد و ناراحت می‌شوم، اما این را می‌دانم که همه اینها به‌خاطر خدا و میهنش است و صبر می‌کنم؛ زیرا این را می‌دانم که پسرم با خدا معامله کرده است و هیچ کس در این معامله ضرر نمی‌کند. 

از همسرش می‌خواهم که به جمع ما بپیوندد و او هم صحبت کند، اما می‌گوید اهل مصاحبه و گفت‌و‌گو نیست و تنها این جمله را می‌گوید: از همان ابتدا دوست داشتم با پاسدار ازدواج کنم و بتوانم جبهه بروم. برای همین وقتی شنیدم که همسرم چشم‌هایش را از دست داده ناراحت نشدم و خدا را به‌خاطر نعمت‌هایی که به ما داده است سپاس می‌گویم.

 

* این گزارش در شماره ۸۰ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۲ آذرماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44