کد خبر: ۱۰۹۱۹
۱۷ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۳

داستان‌های آزاده ستاری، مثل محله‌اش «شریف» است

آزاده ستاری دختر نابینای محله شریف است. او نویسنده است، پیش دانشگاهی را تمام کرده و می‌خواهد در رشته حقوق دانشگاه ادامه تحصیل دهد.

‌می‌دانم که آسمان آبی است. ابر سفید است. کوه قهوه‌ای است. بال‌های پروانه‌ها رنگارنگ است. ولی من رنگی جز سیاهی ندیده‌ام. مادرم را هر روز صبح می‌بینم. دست‌هایم را روی صورت او می‌کشم.

حالا دیگر تمام برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های صورتش را از حفظ می‌دانم. هنوز هم وقتی با او حرف می‌زنم دوست دارم دستش را در دستم بگیرم، اما دیگر...  

شبیه به تمام آدم‌ها بود و به هیچ‌کس شباهت نداشت. کمی غیر‌عادی بودنش را با ردشدن از کنارش و بی‌توجهی‌اش می‌توانستی بفهمی. مثل خیلی‌ها نگاهش به رنگ لباس شما یا تمیزی یقه پیراهن یا مدل چادر رهگذران نبود. رنگ‌ها در دنیای زیبا و پر‌رنگ آزاده جایی نداشتند. 

آرام روی صندلی به انتظار من نشسته بود. با سری پایین‌تر از حد متعارف به زمین خیره شده بود. شبیه افرادی که هر روز می‌بینیمشان نبود. یک تفاوت ویژه داشت که شناختش را سخت‌تر می‌کرد.

به‌راحتی نمی‌توانستی از چشمانش حرف‌هایش را بخوانی. نمی‌توانستی در چشمانش حقیقت را پیدا کنی. 

آزاده ستاری، متولد‌۱۳۵۸ و ساکن محله شریف مشهد است و پیش دانشگاهی‌اش را تمام کرده است و می‌خواهد وارد دانشگاه شود و در رشته حقوق ادامه تحصیل دهد تا بتواند حق انسان‌های مظلوم را بگیرد.

حق انسانی‌هایی که به آنها بی‌توجهی شده است. حقیقت انسان‌هایی، چون آزاده ستاری در دل زیبایشان نهفته است و تا با او همکلام نشوی نمی‌توانی بفهمی‌که او نه، بلکه تو در گیر و دار روزگار و رنگ‌ها عوض شده‌ای...

 

۳ سالگی و آغاز یک راه زیبا

علت نابینایی‌اش را که پرسیدم صدای زیبایش اتاق مصاحبه را فرا‌گرفت. چقدر زیبا و با‌صلابت سخن می‌گفت. خودش هم به‌خوبی از ماجرا یادش نمی‌آمد. کمی‌فکر کرد و گفت: به خوبی نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما مادرم و دیگران همیشه می‌گویند که تا سه‌سالگی می‌توانستم دنیا را ببینم. اما به یک‌باره بینایی‌ام کم و سپس کور شدم.

مادرم می‌گفت: آن موقع و در آن روز‌ها همواره با مشت به چشمانم ضربه می‌زدم واز درد در ناحیه چشمانم رنج می‌بردم. در کمتر از یک ماه کاملا نابینا شدم.

سکوت می‌کند. از تصویر‌هایی که در ذهنش دارد، می‌پرسم، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: هیچ چیز یادم نیست. همیشه یک سایه از آن روز‌ها در ذهنم دارم که تمام خاطرات زندگی‌ام را با خود به همراه دارد.

عصای سفید و روز‌های خاکستری

زندگی در تاریکی مطلق سخت است. سخت است که تصورت از اسب، نوشته‌ای باشد که به تو می‌گوید «اسب حیوان نجیبی است. این حیوان یال زیبایی دارد و...»

سخت است که تصورت از خورشید فقط یک دایره باشد. دایره‌ای گرم و سوزان که هر روز در آسمان است. سخت است که نتوانی ببینی. اما آزاده از دنیای دیگری می‌گوید: من عاشق تاریکی‌ام. من در تاریکی می‌خوانم و می‌نویسم و راه می‌روم، اما شما نمی‌توانید.

من در تاریکی زندگی می‌کنم، اما تاریکی توقف زندگی شماست. من با نابینایی خودم کنار آمده‌ام، اما افسوس من از مردمانی است که در کنار من و مانند من هستند و باور نکرده‌اند که نابینایی آن‌قدر هم که فکر می‌کنند بد نیست.

آزاده ستاری حرف‌هایی می‌زند که سینه‌ات را می‌خراشد. با روحت بازی می‌کند و کاستی‌ها‌یت را پیش چشمانت نمایان می‌کند.

 

تلاش‌های مقدس

مصاحبه متفاوت و سختی است. بغض گلویم را می‌فشارد. سعی می‌کنم متوجه نشود که چه حس و حالی دارم. خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم و سوال بعد را می‌پرسم که می‌گوید: هیچ‌وقت خودم نخواستم که دنیا را ببینم.

اما برای معالجه چشمانم مدت‌ها در آمریکا بودم تا بتوانم دوباره بینایی‌ام که نمی‌دانم دلیل از دست‌دادنش چیست را دوباره بازیابم. آنجا سختی‌های زیادی کشیدم و فقط به‌خاطر مادرم به دنبال این موضوع بودم نه به خاطر هیچ چیز دیگری.

دکتر‌ها آنجا آن‌قدر در چشمم قطره ریختند که دیگر چشمانم بسته شد. اما قبل از آن چشمانم کاملا باز بود و فقط بینایی نداشتم.

علت نابینایی‌ات را نگفتند؟ حرف‌های زیادی زدند، اما همه‌شان معتقد بودند که مشکل از مغز است که به درستی نمی‌تواند فرمان بینایی را صادر کند. موضوعی که هنوز هم بعد از این همه سال کاملا برای من مشخص نیست.

 

آزاده ستاری، نویسنده نابینای محله تربیت است

 

خواب‌های سفید

از آزاده در مورد خواب‌هایش می‌پرسم. می‌گوید: من هیچ‌وقت خواب ندیده‌ام. خواب‌های من با خواب‌های شما متفاوت است. خواب‌های من یک نوع تجسم است و صدا‌ها در آن بیشتر نقش دارند تا تصاویر. دوست دارم فقط یک بار هم که شده خواب ببینم و در آن خواب، مادرم را یک بار دیگر ببوسم.‌

می‌گوید: بنویس. بنویس که این نوشته متعلق به نابینایی است که عاشق مادرش است و به خاطر او چشم‌هایش را می‌خواست، اما بعد از مادر، دیگر چشم‌هایش را نمی‌خواهد. بنویس که بدانند من یک زندگی عادی می‌خواهم. تمام خواسته من یک زندگی عادی است همانند همه مردم.

به یک‌باره انرژی دوچندانی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: تولد حضرت محمد (ص) با مادرم در خانه تنها بودیم. از صبح دو نفری عید را جشن گرفته بودیم. همه چیز خوب بود. تلویزیون را روشن کرد و به من گفت که حالم خوب نیست، می‌روم دراز بکشم، تلویزیون را روشن کردم که تنها نباشی.  

از او خواستم که با هم قهوه بخوریم. برایم چای ریخت و رفت. یک ساعت گذشت. هر چه صدایش زدم جوابم را نمی‌داد. ترسیده بودم. دور‌تا‌دور خانه می‌دویدم. می‌گفتم: فقط جوابم را بده بعد بخواب. روی تخت خوابیده بود.

صورتم را روی لبانش گذاشتم. لبانش قفل شده بود. ترسیده بودم. صدایش می‌کردم مادر! مادر. اما او دیگر هیچ وقت جوابم را نداد و من را تنها گذاشت. در خواب سکته کرده بود و من هیچ کاری نتوانستم برایش انجام دهم.

 

داستان‌های بریل

من عاشق نوشتن هستم. چندین مجموعه داستان دارم. یک فیلمنامه هم نوشته‌ام. مشکل من کامپیوتر است. من کامپیوتر ندارم که بتوانم نوشته‌هایم را تایپ کنم و نوشته‌های من همه به خط بریل هستند.  

آن تعداد از داستان‌هایم که تایپ شده است را هم از دوستانم خواسته‌ام که تایپ کنند، من خوانده‌ام و آنها تایپ کرده‌اند. نوشتن تنها راهی است که می‌توانم حرف‌هایم را به زبان بیاورم. تنها راهی است که می‌توانم با دیگران ارتباط برقرار کنم و از احساساتم با آنها سخن بگویم.

من شهروند آمریکا هستم، اما دوست دارم در کشور خودم زندگی و کار کنم، اما کسی من و توانایی‌هایم را قبول ندارد

 

حرف‌های غم‌انگیز...

احساس می‌کنم که نادیده گرفته شده‌ام. نه من بلکه نابینا‌ها در دنیا نادیده گرفته شده‌اند. من شهروند آمریکا هستم، اما دوست دارم در کشور خودم زندگی کنم. دوست دارم مانند دیگران کار کنم، اما هیچ‌کس، من و توانایی‌هایم را قبول ندارد. من نابینا هستم، اما این نابینایی باعث شده که دیگران توانایی‌های دیگرم را هم نبینند.

بنویس، بنویس آزاده ستاری از سختی‌هایش در زندگی عادی نمی‌گوید. از نبود امکانات مناسب برای نابینایان نمی‌گوید.

از نبود مسیر‌ها یا پارک‌های ویژه نابینایان نمی‌گوید. آزاده این روز‌ها از سمیرا، دوست و هم‌خانه‌ای‌اش می‌گوید که تمام زندگی او را رنگ بخشیده است و سختی‌های زندگی را به کامش شیرین کرده است.


* این گزارش پنج شنبه، ۶ تیر ۹۲ در شماره ۶۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44