هیچگاه خاطره آن روزها را فراموش نمیکنم؛ روزهایی که دست مادربزرگم را میگرفتم و راهی خانه همسایه میشدیم. خاطرم هست آن روزها همسایهها از حالوروز هم باخبر بودند و هر هفته با وجود مشغلههایی که داشتند، به هم سرمیزدند.
همین چند روز پیش، خاطره آن روزهای قدیم در خانه بمانجان زنده شد. خانه بمانجان هنوز به همان شکل قدیمش است؛ با همان باغچه و صفای همیشگی.
گرچه عصا پای سومی است برای راه رفتنش، او از ۲۳ سال پیش زیاد تغییر نکرده است و هنوز غذایش را خودش میپزد، خانهاش را خودش تمیز میکند و کلی کار دیگر.
مادرِ نودوششساله شهید سیدجواد قاینیخواه که نام شهیدش بر تابلوی ورودی کوچه پروین اعتصامی ۶ افتخاری است برای تکتک ساکنان این محله، مثل گذشته همان قدر بیآلایش و مهماننواز و سرزنده است.
گفتگو با این شهروند قدیمی ساکن در محله پروین اعتصامی را که در آخرین شماره نشریهمان در سال ۱۳۹۴ منتشر میشود، فرصت خوبی دانستیم تا در این روزهای پایانی سال با شنیدنیهایی از حدود یک قرن پیش، همراهتان کنیم.
«بمانجان آقاییمیبدی» سجلش برمیگردد به سال ۱۲۹۸ هجری شمسی. خاطرات و تجربههای بانویی که حدود یک قرن سردوگرم روزگار را چشیده است، باید شنیدنی باشد و خواندنی. زنی که از همان ابتدای ورودش به مشهد و همسایه امامرضا (ع) شدنش، حرف دارد تا دورهم جمعشدنهایشان با همسایهها و شهادت تهتغاریاش سیدجواد.
بیبیجان (کوکبخانم، از همسایههای بمانجان) کمکم میکند تا از لای خاطراتی که با هم داشتهاند، شیرینترینهایش را گلچین کنیم.
انگار حاجخانم خاطره روزی را که به مشهد آمدند و برای همیشه ماندگار شدند، خیلی دوست دارد؛ «پدرم که به رحمت خدا رفت، در یزد کلی باغ و ملکواملاک برای ما به ارث گذاشت، اما ازآنجاکه با برادرش شریک بود، همسر برادرم به ما گفت هرچه از اموال پدرتان بوده، همه را خرج فوتش کردهایم و شما دیگر دینی بر گردن عمویتان ندارید.
این شد که همه مالومنال پدرم را از ما گرفتند و ما همراه مادرمان، عازم مشهد شدیم و به امامرضا (ع) پناه آوردیم.»
بمانجان کمی تکیهاش را به تختش محکم میکند و دوباره یاد آن روزها در خاطرش زنده میشود؛ «انگار همین دیروز بود. روز اول رفتیم مسافرخانه. همانجا بود که برای خواهرم خواستگار پیدا شد؛ خواستگاری که چند روز بعد به عقد خواهرم درآمد.
چند روزی گذشت و دنبال خانهای گشتیم و بالاخره خانهای در عیدگاه اجاره کردیم. چندرغازی را که از پدرم برایمان باقی مانده بود، صرف اجاره خانه و گذر امورمان کردیم. بعد از آن هم همه با هم کار ریسندگی و شعربافی را شروع و مخارج زندگی را اینگونه تامین کردیم. مادرم زن زحمتکش و آبروداری بود و این را به ما هم یاد داده بود.»
«یک روز که برای تحویل کارهای آمادهشده نزد صاحبکارم رفتم، جوانی را آنجا دیدم که میگفتند سنگتراش است. او من را همان روز از صاحبکارم خواستگاری کرده و گفته بود این وصلت را برایش جور کند.
مرد خوبی بهنظر میآمد و تیشهکار سنگهای حرم امامرضا(ع) هم بود. اتفاقا آن وصلت جور شد و ما به عقد هم درآمدیم. خاطرم نیست مهریهام چقدر بود، اما همین را میدانم که به پول آن زمان اصلا زیاد نبود. همچنین خاطرم هست ظهر روزی که عقد کردیم، به بستگان آبگوشت دادند.»
این قصه شاید به ۸۰ سال پیش یا بیشتر برگردد؛ روزگاری که از محله پروین اعتصامی کنونی فقط خاک و سنگ و کلوخ و تکوتوکی خانههای کاهگلی در ذهن حاجخانم نشسته است.
بیبیجان میگوید: «آن روزها ما هنوز در این کوچه ساکن نبودیم و حاجخانم را نمیشناختیم. حاجخانم از قدیمیترین اهالی ساکن در این کوچه است. آن زمان، ما در کوچهای ساکن بودیم که به آن «میلان هشتم» میگفتند. چند سال بعد ما هم به این محله آمدیم و همسایه روبهرویی حاجخانم شدیم.»
قصه ازدواج بمانجان به ۸۰ سال پیش میگردد که او با دوست صاحبکارش کرد که تیشهکار حرم بود
بمانجان دوباره حرفهایش را از سر میگیرد؛ «حاجآقا را دوست داشتم. مرد خوبی بود. با اینکه هر دو کار میکردیم (من شعربافی و قالیبافی و او سنگتراشی و خریدوفروش آن) معتقد بود باید به زن، خرجی بدهد و تاجاییکه امکان دارد، رفاه همسر و فرزندانش را تامین کند.
خاطرم هست مدتی برای حرم امامرضا (ع) سنگها را تراش میداد. مرد مومن و باخدایی بود و خیلی تاکید داشت که فرزندانمان هم باخدا باشند.»
او ادامه میدهد: «از بین پنج فرزندمان، دخترم در همان کودکی فوت کرد؛ آن روز مادرشوهرم روی چراغ، غذا میپخت که دخترم از روی نردههای پله، روی بخاری علاءالدین افتاد. مدتی در بیمارستان بستری بود و عاقبت گفتند قلبش سوخته و کاری از دست ما برنمیآید.»
حاجخانم این صحنه تلخ را میان سالهایی که پشت سر گذاشته، اصلا دوست ندارد. با گوشه روسریاش، چشمهایش را پاک میکند و حرفهایش را ادامه میدهد: «اما خداراشکر با اینکه دختری نداشتم، پسرهایم بسیار دلسوزم هستند و هنوز هم هر روز به من سرمیزنند و از فرزندی برایم کم نگذاشتهاند.»
«خاطرم هست پسر اولم را که باردار بودم، با همسرم برای کاری به نیشابور رفتیم. آن زمان مانند الان سونوگرافی و این چیزها نبود. خانمهایی بودند که با نگاه کردن به چهره مادر باردار، حدسیاتی درباره جنسیت کودک میزدند. نیشابوریها به من میگفتند ننهغلامرضا. وقتی آمدم مشهد، به حرم رفتم و خطاب به امامرضا (ع) گفتم اگر فرزندم پسر باشد، غلام توست و نامش غلامرضا. همانطور هم شد.»
بمانجان و بیبیکوکب دوباره یاد خاطرات مشترکشان میافتند و یادشبهخیری میگویند. بیبیکوکب میگوید: «حاجخانم پس از فوت همسرش و ازدواج پسرانش به خانه ما خیلی سرمیزد. خیلیوقتها تا آخر شب مینشستیم و از خاطراتمان تعریف میکردیم. آنقدر صحبت میکردیم که زمان از دستمان درمیرفت و همانجا روی بهارخواب خانه، خوابمان میبرد.»
بمانجان یاد خاطرات جشن و سرورها و عزاداریهای مذهبی کوچهشان میافتد و میگوید: «همین برنامهها بود که بهانهای میشد همه همسایهها یکدیگر را ببینند و از حال هم خبر بگیرند. یکی از خاطراتی که از آن زمانها در یاد دارم، این است که در چهارشنبهسوری با همسایهها و بیبیجان دورهم در حیاط مینشستیم و شعرهایی را مینوشتیم و در کوزهای میانداختیم.
بعد هرکس نیتی میکرد و از درون کوزه، شعری درمیآورد. اگر معنای آن شعر خوب بود، یعنی او تا سال بعد حاجتروا میشد.»
دستش را دراز میکند تا با فلاسک چایی که همیشه کنارش است، برای من و بیبی چای بریزد که میگوید: «یادشبهخیر قدیمترها! خانوادهها آن زمان بسیار صمیمیتر بودند. غذا که میخواستند بخورند، یک کاسه میآوردند سر سفره و همه با هم با دست از همان کاسه، غذا میخوردند. خاطرم هست اکبر و جواد گاهی سر اینکه کی لقمه بزرگتری برداشته است، سربهسر یکدیگر میگذاشتند.»
میپرسم چرا نام شما بمانجان است که میگوید: «خدابیامرز مادرم پس از چند فرزندش که فوت کردند، نام من را بمانجان گذاشت تا برایش بمانم.»
بعد خنده تلخی میکند و چشمانش خیس میشود که؛ «این نام باعث شد من مرگ خیلی از عزیزانم را ببینم. دوست داشتم نامم فاطمه باشد.»
بیبیجان به ظرف حنای حاجخانم که زیر تخت اوست، اشاره میکند و یادآوری اینکه او از جوانی همیشه مرتب بوده است. حاجخانم هم میگوید: «حالا چندوقتی است که موهایم را حنا نکردهام. روحانی حرم (آیتا... طبسی) فوت کردهاند و من تا چهلم ایشان عزادار هستم.» بعد تاکید میکند که؛ «بیحرمتی به بزرگان دینی، خیلی بد است.»
مادر شهید سیدجواد قاینیخواه کمی دلگیر است. میگوید: «بنیادشهید، هزینههای ویزیت و داروی من را نمیدهد.»
او که نمیتواند از خانه بیرون برود و به تجویز پزشکش در خانه ویزیت میشود، میگوید: «بنیاد قبولدار هزینههای درمانیام نیست و میگوید در صورتی قبولدار خرجهای درمانتان هستیم که پزشک خودمان، شما را ویزیت کند.»
فرزندان بمانجان هم از کمتجربگی برخی پزشکان بنیاد، ناراضی هستند و همه هزینههای درمان مادرشان را خودشان تامین میکنند.
مادر شهید بودن، بخش دیگری از زندگی شهروند قدیمی ساکن محله پروین اعتصامی است. او درباره فرزند شهیدش میگوید: «دو سالی میشد که سیدجواد، سربازیاش را در منطقه جنگی میگذراند.
وقتی بازگشت، همزمان شد با همان روزهایی که امامخمینی در رادیو اعلام کرد «بازوی کسی را که به جبهه برود، میبوسم» و همین جمله، سیدجواد را هوایی جبهه کرد و منجر به اعزام و شهادتش در عملیاتی در سال ۶۱ در خرمشهر شد».
آهی میکشد که؛ «با اینکه چند روز بیشتر از پایان خدمت سربازیاش نگذشته بود، دوباره راهی منطقه جنگی شد. عشق او به امام (ره) زیاد بود و میدانست اگر ایشان چیزی بگویند، صلاح و خیر در همان است و باید اطاعت امر کرد.»
از میان فرزندان حاجخانم، جواد و اکبر همزمان رزمنده شدند. همان روزی که پیکر پاک جواد قاینیخواه با قطار به مشهد میآمد، اکبر نیز سوار بر همان قطار و بی اطلاع از شهادت برادرش، عازم مشهد بود. پیکر شهید به بیمارستان قائم سپرده شد و اکبر به خانه آمد.
درست همان زمان حاجی از قم، سنگ به مشهد میآورده که در میانه راه وقتی به نیشابور میرسد، رادیو کیفیاش، نام جواد را بین نام شهدا اعلام میکند و اینکه فردا پیکر جواد قاینیخواه در مشهد تشییع خواهد شد؛ «یادم هست ماشین سنگ را همان جا رها کرده بود و به منزل آمد تا همراه یکدیگر برای شناسایی جواد به بیمارستان قائم برویم.»
اینجای صحبت، حاجخانم کمی منقلب میشود و چند دقیقهای سکوت میکند.
ادامه میدهد: «در سردخانه وقتی برای شناسایی شهیدمان رفتیم، ملحفه سفید روی صورتش را که پس زدم، ناگهان دلم خیلی هوایش را کرد. دیدم گلویش خونی است. گفتم جواد، چرا رویت خونی است؟
دلم خیلی لرزید. نمیتوانستم از او دل بکنم. همانطور که گریه میکردم، از حال رفتم. خودم را دیدم و پیکر بیجان جواد را که همانطور در سردخانه آرمیده است. آبی از بالای سرمان روی صورت جواد و چادر من ریخت و همان لحظه بود که دلم کمی محکم شد. انگار خدا میخواست که من از او دل بکنم تا خاطره و یادش خیلی اذیتم نکند.»
حاجخانم اینها را میگوید و اضافه میکند: «یکبار دیگر هم وقتی دلم خیلی تنگ بود و احساس تنهایی میکردم، در خواب دیدم جواد در تصویر تلویزیون است و میگوید مادر! تو تنها نیستی؛ من همیشه پیش تو هستم.»
حاجخانم بمانجان باز لحظهای سکوت میکند و بیبیکوکب برای اینکه فضا را تغییر دهد و حالوهوای حاجخانم بهتر شود، میگوید: «بمانجان را از قدیم، همه به تمیزی و خودکفایی میشناسند. همیشه همه کارهایش را خودش انجام میدهد. با اینکه حدود ۱۰ سال پیش در همین کوچه زمین خورد و پایش کمی مشکل پیدا کرده است، هنوز هم خودش غذایش را میپزد و خانهاش را مرتب میکند.»
حاجخانم خندهای میکند و میگوید: «بیبیجان! این حرفها را ول کن. بیا از خاطرات مشترکمان بگوییم. آن روزها چه زود گذشت؛ روزهایی که با همسایهها قرار میگذاشتیم و چند نفری با هم به بازار یا حمام میرفتیم. در خانههایمان مراسم روضه و شادی برپا میکردیم.
در خانهها باز بود و دلها باصفا. در مراسم هر همسایه، انگار همه دعوت داشتند. چقدر خوش میگذشت، اما امروز را نگاه کن! چقدر از هم دور شدهایم و هرکس همین که بتواند به گرفتاریهای خودش برسد، خیلی کار کرده است.»
* این گزارش سه شنبه، ۲۵ اسفند ۹۴ در شماره ۱۸۶ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.