آیت الله شیرازی

انقلابِ روستا
من زیاد دنبال پست نبودم. هرجا رهبر انقلاب و شهید هاشمی‌نژاد بودند من همانجا بودم. از اطرافیان دور آن‌ها بودم. روزی که جلوی استانداری آیت‌الله خامنه‌ای روی آمبولانس سفید صحبت می‌کرد و شلوغ شد، یکی از کسانی که ایشان را گرفتند و پایین گذاشتند من بودم. منتها خودم را بروز نمی‌دادم.خودم را معرفی نمی‌کردم، ولی برای کمک می‌رفتم. شهید هاشمی‌نژاد من را می‌شناخت. حتی برای مراسم هفتم برادر شهیدم حسن، بر سر مزارش، برادر شهید هاشمی‌نژاد آمد و سخنرانی کرد. آقای دری نجف‌آبادی، آیت‌الله شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد، این‌ها من را می‌شناختند.
 انقلابی‌گری در پوشش کتاب‌فروشی و خرازی
سیدحمید مصطفوی به یاد می‌آورد اولین‌باری که صدای امام خمینی (ره) را شنیده درباره بحث مدرسه فیضیه قم بوده است. می‌گوید: آن‌زمان رژیم پهلوی در مراسم شهادت امام صادق (ع) دستش به خون روحانیت بی‌گناه آلوده شده بوده و مراسم را برهم زده بود. در آن نوار کاست، امام (ره) رژیم پهلوی را تهدید می‌کردند که این‌کارهایتان آخر و عاقبت ندارد و خون بی‌گناهان بی‌جواب نخواهد ماند.
کامیون‌دارها زنان پناه گرفته در حیاط منازل را از مهلکه نجات دادند
حبیبه روشندل، یکی از بانوان مبارز انقلابی است که در تعریف خاطره حضورش در تظاهرات یکشنبه خونین مشهد می‌گوید: همه فرار کردند. کشت و کشتاری فجیع انجام شد، به طوری که تلفات بسیاری به بار آمد و من با چشمانم دیدم که متأسفانه چه کسانی به چه شکلی شهید شدند. در حیاط منزلی را باز کردند و تعدادی از ما وارد آن شدیم. به دختر بزرگ‌ترم که سن و سالی نداشت سفارش کردم چنانچه اتفاقی برای من افتاد، خواهرش را بردارد و از مردم بخواهد که آن‌ها را به خانه برسانند. تأکید کردم که سمت سربازان نروید که شما را می‌کشند. وضعیت آن‌قدر نابسامان بود که به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند و فقط مردم را به گلوله بسته بودند. کمی بعد اوضاع خیابان آرام‌تر شد، کامیون‌های مردمی آمدند و چوب به دستان کمک کردند که بانوان سوار کامیون شوند تا آن‌ها را از مهلکه دور کنند.
جنایت در بیمارستان امام رضا(ع)
غروب 23‌آذر‌1357 خورشیدی، برابر با 13‌محرم 1399هجری‌قمری، مشهد، چیزی شبیه غروب کربلاست. چند‌ساعت پیش، هوای مشهد آفتابی بوده، آفتاب که نه، نیمه‌جان نوری با تابشی بی‌رمق در دهان یخ آسمان، یخ از جیغ گلوله‌های خلاص بر سینه‌ها، سرها، دست‌ها و شعارها. یکی می‌پرسد: «‌پس بچه‌ها! بچه‌ها کجایند؟» بعد فریاد ضجه و شیون ده‌ها مادر با صدای پاهایی که هراسان، پله‌های بسیاری را بی‌نشان بالا و پایین می‌دود، در‌هم می‌آمیزد تا روز سیاه مشهد در پاییز‌1357 رقم بخورد؛ روزی که با « کودک‌کشی» به پایان رسید اما همیاری و اتحاد مردم در دفاع از آرمان‌هایشان آن را در تقویم‌ها «روز همبستگی ملی» ثبت کرد.
شهید حنایی را به خاطر یک اعتراض در تظاهرات کشتند
محمدعلی حنایی قهرمانی است که شجاعانه در مقابل ظلم پهلوی ایستادگی کرد و به شهادت رسید اما آن گونه که بایدوشاید موردتوجه قرار نگرفته و نامش در صفحات تاریخ انقلاب اسلامی مشهد گم شده است. دکتر جعفر حنایی، پسر این شهید انقلاب درباره او می‌گوید: آن زمان من هشت ساله بودم و معمولا همراه پدرم در بیشتر راهپیمایی ها حضور داشتم. در آن روز یادم است که من و مادرم، برخورد کوتاهی با ایشان در خانه مادربزرگم داشتیم و بعدها مادرم تعریف می کرد که آن روز پدرم گفته است: «جعفر را با خودت ببر؛ بهتر است در تظاهرات امروز حضور نداشته باشد.» گویی به پدرم الهام شده بود که قرار است آن روز به شهادت برسد.