تاریخچه کوچه سناباد33 یا همان تربیت به بیش از نیمقرن قبل بازمیگردد. این کوچه باغ بزرگی بوده است با دیوارهای کاهگی کوتاه .این کوچه بهخاطر درختان سرسبز باغ یکی از زیباترین بخشهای محله سعدآباد بهشمار میرود. کوچه تربیت در اوایل دهه40 و قبل از تفکیک و چند تکهشدنفقط چهار ملک مسکونی داشت و مابقی متعلق به استخر سرپوشیده سعدآباد و ادارهها و مجموعههای وابسته به موقوفه گوهرشاد مشهور به باغی به همین نام بود.
محله سعدآباد در میان اهالی بهواسطه خیابان معروفش، به نام سناباد نیز شناخته میشود. اما خیابان سناباد امروزی در زمینهای روستای سناباد قدیم قرار ندارد و فقط در مسیر رسیدن به قنات آن بوده است. مزرعه سعدآباد از قدیمیترین مزارع وقفی خراسان و شهر مشهد است. بنا بر وقفنامه گوهرشاد تمامی مزرعه سعدآباد وقف مسجد گوهرشاد شده است.
خیابان طاهری در محله قدیمی سعدآباد قرار دارد. به گفته ساکنان قدیمی، قنات سعدآباد از این کوچه و رو به روی مسجد طاهری عبور می کرد. آب قنات به صورت جوی های پرآب، علاوه بر کوچه از میان خانه های بزرگ عبور می کرده است. کوچه طاهری از یک سو به خیابان سناباد و از طرف دیگر به خیابان های گلستان و اسدالله زاده راه دارد.
آنطور که ذوالفقار ذوالفقاری نقل میکند در مسابقهای یکی از مربیها همدورهای تختی بود و او را بهخوبی میشناخت. او تعریف میکرد در محلهای که این پهلوان زندگی میکرد پسری دانشگاه قبول شده بود و توان پرداخت شهریهاش را نداشت. دکهدار روزنامهفروشی سرکوچه متوجه ماجرا شده بود و به این جوان پیشنهاد داد که شهریهاش را به عنوان قرض به عهده بگیرد تا هر وقت او به جایی رسید بدهیاش را پس بدهد. همینطور هم شد. آن جوان پزشک شد و بعد از تمامشدن درسش بهسراغ دکهدار رفت. به او گفت دستش به دهنش میرسد و میخواهد بدهیاش را پرداخت کند. این ماجرا زمانی اتفاق افتاد که جهان پهلوان تختی از دنیا رفته بود.
کوچه شهید قرنی16 یا کوچه شهید جواد اکبری در محله سعدآباد واقع شده است. آنطور که در خاطر قدیمیهای کوچه ماندگار است این معبر پیش از دهه60 به کوچه «خوش» و سپس به «کوی سوزنچی» معروف بود. بعد از انقلاب بولواری که کوچه در آن قرار دارد به نام شهید سپهبد قرنی نامگذاری شد و این کوچه نیز به نام شهید قرنی16 پلاک شد. سپس با شهادت سرباز وظیفه جواد اکبری نام این شهید نیز زینتبخش کوچه شد.
تلخترین خاطره اسارت در نگاه او همان آغازین دقایق اسارت است؛ حس تلخ اسیری: بعد محاصره از سوی دشمن سربازی تیربار را گذاشت رو به روی ما و فریاد زد: کدامتان شیعه هستید. اشهدتان را بخوانید؟ اشهدمان را خوانده و منتظر شلیک بودیم. بهوضوح مرگ را در مقابل چشمانمان میدیدیم که ناگهان متوجه صدای خودرویی شدیم که به سمت ما میآمد و مدام چراغ میداد. خودرو که ایستاد سرباز به سرگرد داخل خودرو احترام نظامی گذاشت. حرفهایشان را خوب متوجه نمیشدیم؛ اما فهمیدیم که سرگرد میگفت ما به دست اینها اسیر داریم و نباید کشته شوند. اما سرباز اصرار داشت حداقل دو نفر اول صف را بزند و من نفر اول بودم.
مادر شهید ضابطی از عیدغدیرهایی که خانه پدرهمسرش کلی برو بیا داشت؛ از همان سال اولی که عروس ضابطیها شدم، روز عیدغدیر از 9صبح تا 11شب منزلشان پر از میهمان بود. من و سه جاری دیگرم و خواهرهای همسرم از صبح تا شب سر پا بودیم. پدرشوهرم سینی بزرگی را روی کرسی میگذاشت و آن را پر از دوزاری میکرد. آنقدر میهمان داشتند که وقتی شب میشد، ظرف عیدی خالی شده بود. من سر از پا نمیشناختم؛ از ته دل خوشحال بودم که به یکی از فرزندان نسل حضرت فاطمه(س) خدمت میکنم.
وقتی مادر عروس و داماد همدیگر را میبینند فوری هم را میشناسند. آنها دوستان دوره کودکیِ هم بودهاند و هر دو در روستای بقمچ در اطراف چناران همسایه بودهاند و اقوام همدیگر را خوب میشناختند. مهدی بقایی میگوید :کل خواستگاری ما به خاطره تعریف کردن مرحوم مادرزهره و مادرم گذشت. نکته جالب خواستگاری ما این بود که شبها با هم در مجلس خواستگاری از هر دری حرف میزدیم و روزها در دانشگاه در واحد بسیج کاملا جدی در جلسات حاضر میشدیم.