سیدرضا فرخنده برای رفتن به جبهه سناریوها نوشت و فیلمها بازی کرد. از تظاهر و تهدید به خودکشی گرفته، تا دست بردن در شناسنامهای که از برادر مرحومش به او به ارث رسیده بود. از گذاشتن تکه چوب و ابری در پوتین برای چند سانت بلندتر شدن، تا ضجهزدن و معرکه برپا کردن و دست آخر از پنجره قطار دزدانه بالا رفتن. اما در لحظه ورود به کامیاران با دیدن پیکر 3سپاهی بیسر، غش کرد و از همان لحظه به دنبال راهی برای فرار گشت. بالاخره هم با برگه بهداری به جای رفتن به بیمارستان کرمانشاه از مشهد سردرآورد. اینبار بازگشتش به اجبار برادر و پدر اتفاق افتاد، اما بعد از دومین اعزام، جبهه برای او دانشگاه شد و او مرد کوچک جنگ. 8سال بعد جنگ تمام شد؛ اما او باز هم در جبهه ماند.
میهمان خانوادهای شدیم که هنوز درگیر جنگ هستند. ایندفعه قضیه فرق میکند و قهرمان قصه ما با بیماری یادگار از جنگش دستوپنجه نرم میکند. احمد سیفی، جانباز40درصد که دیگر تنها 40درصد جانباز نیست و بیماری همه جان و تنش را درگیر کرده است. احمد آقا با اکراه ما را میپذیرد چون دلش نمیخواهد کاری را که برای خدا کرده است در جایی انعکاس داده شود. شاید هم دل پری از بیمهری دارد و نمیخواهد زبانش به گلایه باز شود. هرچه که هست با بیبی حمیده حسینی مادر سن و سالدار و سختی کشیدهاش همکلام میشویم تا شرح حالی از فرزند درد کشیدهاش بدهد.
ما با اعتقادمان جلو رفتیم و هنوز بر سر اعتقاداتمان هستیم. در گردان 741لشکر قدس بودیم و هرجا لازم بود، گردان ما را میفرستادند. 26فروردین1367 هنگام غروب بود که با 4نفر از بچهها برای آوردن جیره غذایی رفته بودیم. لحظه انفجار کنارم بودند. دیدم که خمپاره از روبهرو میآید. خدا کمک کرد و در همان لحظه به فکرم رسید که به پشت خاکریز معلق بزنم. خمپاره120 یکمتری پشت پایم به زمین خورد و ترکش آن به پاهایم گرفت. همانجا متوجه شدم که پاهایم قطع شد. البته من در آن لحظه به فکر خودم نبودم. نگران آن 4نفر بودم که هیچ صدایی از آنها شنیده نمیشد. وقتی سینهخیز بالای سرشان رسیدم، دیدم همه شهید شدهاند.
از در چوبی مسجد که وارد بخش مردانه بشوید، دیوار روبهرو توجه شما را به خود جلب میکند؛ طراحی مواج پرچم سهرنگ ایران که در دوسوی نشان الله، تمثال شهدا خودنمایی میکند. المان پلاکی که از بالای پرچم آویزان است، غرفههای سبزرنگ که با یادگاریهای شهدای محله تزیین شده است، چفیه، کلاه، خودکار و گاه دفترچهای با کاغذهای کاهی که نشانی از کهنگی دارد، همه آن چیزی است که در موزه یادمانهای شهدای مسجد فقیه سبزواری جانمایی شده است، با یادگاریهایی از اولین شهید محله طلاب و ...
غلامرضا شریفزاده از قدیمیهای خیابان نهضت میگوید: این روستاها از همه امکانات زندگی فقط یک منبع آب داشته است و بس و بعد ادامه میدهد: ما هرکاری که داشتیم و هرچیزی که میخواستیم بخریم باید میرفتیم میدان شهدا. تنها راه رفتوآمد ما به شهر بولوار وکیلآباد بود. پایِ پیاده از روستا راه میافتادیم و میرفتیم آنجا که سوار خودروهای میدان شهدا شویم. همین بُعد مسافت تا شهر باعث میشود که اربابها زمینی را که الان دقیقاً میدان نمایشگاه فعلی است، به قبرستان اختصاص بدهند.
سال 1337 بود که قدیمیترهای محله کوی دکتری خواستند مسجدی داشته باشند تا در آن بتوانند در کنار عبادت همبستگی بین همسایهها را بیشتر و مشکلات اهالی را رتق و فتق کنند. آن سالها یکی از مهمترین کاربریهای مسجد رفع مشکلات اهالی محله و ایجاد دوستی بین آنها بود. این شد که زمینی را خریدند و چند نفر از بزرگترهای محله مانند حسنخسرومنش، محمدنیا، محمدی، غفوریان و مسلمدوست هزینههای کلان ساخت را دادند و بقیه اهالی هر چه در چنته داشتند گذاشتند تا دیوار مسجد بالا برود و سقفی بر سر دوستیهای محله نبش خیابان ابومسلم20 شکل بگیرد.
رجب نیکو متولد سال 1331در مشهد است، مردی در کارنامه فعالیتش از تشکیل اولین پایگاه بسیج در سیدی تا مسئولیتهای مختلف در حوزههایی همچون تسلیحات، تدارکات و روابط عمومی دارد. او پیش از انقلاب کارش نقاشی ساختمان و سپس تولید لباس ورزشی بوده است. نیکو در سال 56 با سکونت در سیدی وارد مسیر جدیدی در زندگی میشود.