زیبایی ساخت این مسجد بهدلیل همدلیای است که در میان اهالی ایجاد شده است. اگر این مسجد نبود شاید ما سالها هممحلهای بودیم اما وفاق و همدلی و ارتباط محکمی بینمان به وجود نمیآمد.
«لایهای از دود و آتش شهر اسلامآباد غرب را در خودش گرفته بود. عملیات به طور تقریبی ساعت 2ونیم شروع شد. حدود 2ساعت پیاپی صدای گلوله و انفجاری بود که از شهر به گوش میرسید. هوا که گرگومیش شد پیاده و سواره به سمت این شهر راه افتادیم تا ببینیم از منافقین آثاری مانده است یا نه؟» این بخشی از صحبتهای سیدعلی حیدری، پاسدار دیروز و بازنشسته شرکت قطار شهری است که 33سال قبل در چنین روزهایی در عملیات مرصاد شرکت داشته است.
کریم علیجاننژاد از فعالیتهای اجتماعی اصناف به صداقت گفتار، قانعشدن به سود کم و ارتباط نداشتن با ذخایر دنیا اشاره میکند و میگوید: در صنف برنجفروشان مشهد مرحوم سیدمظفر مشیریان، معروف به «شرکت اول»، با ۸۰ سال سابقه تجارت و مرحوم حاج سیدابوالقاسم ساداتفاطمی با ۶۰ سال سابقه تجارت حضور داشتند. مرحوم آقای مشیریان با سرمایهاش میتوانست بهترین بنز درجه یک آلمان را سوار شود، اما در زندگی خود فقط ۲ نوع خودرو اپل و پراید داشت و مرحوم حاج سیدابوالقاسم فاطمی نیز با دوچرخه رفتوآمد میکرد.
نام زنان شهید را شاید کمتر از نام مردان شنیده باشیم، زنانی که در هشت سال جنگ تحمیلی دوشادوش مردان مبارزه میکردند. شهید زری موسوی یکی از همین زنان است. زنی از خطه آبادان که همسرش را سالها پیش از جنگ تحمیلی هشت ساله علیه ایران از دست داده بود و طالب تک فرزندش را با کار در زمینهای کشاورزی و باغهای نخل بزرگ میکرد، اما آنطور که طالب میگوید یک روز ظهر تابستان زمانی که کنار تنور مشغول پخت نان بوده بر اثر اصابت ترکش شهید میشود و طالب ١٢ساله مادرش را هم از دست میدهد. طالب که معلولیت جسمی دارد و کاری از دستش برنمیآید، حالا ٥٤سال سن دارد.
در محله دریادل علی عصارانخانرودی را به نام شهید زنده میشناسند، شهیدی که قبل از مراسم تشییع، در مراسم خاکسپاری خودش شرکت کرد. او از داستانها و روایتهای ملموس و تازهای از جبهه و خطهای مقدم در شهرهای مرزی برایمان می گوید و چه شد روایت روزهایی که شهید اعلام شد و عشق پدر و فرزندی در معراج شهدا چطور دل پدرش را از زنده بودنش روشن کرده.
به دلیل فاصله طولانی مشهد از جبهههای غرب و جنوب و وضعیت جنگی منطقه به طور معمول بیش از یک تا 2ماه طول میکشید که نامه نوشته شده سربازان به اداره پست مشهد و از آنجا به دست خانوادههایشان برسد. به همین دلیل گاهی اوقات زمانی که آخرین نامه رزمنده به دست منِ پستچی میرسید، رزمنده شهید شده بود. اما چون وظیفه من رساندن نامه به دست خانوادهاش بود با هر ترفند و واسطهای که بود آخرین نامه شهید را به دست یکی از افراد یا بزرگان خانوادهاش میدادم تا آنها نیز سر فرصت مناسب نامه را به خانوادهاش تحویل بدهند.
علیرضا یوسفی بایگی، با چشمهایی که روزگاری شهادت هم رزمانش را زیاد دیده است، اما حالا فقط اندکی نور را میبیند و از حضور ما فقط میداند که رو به رویش نشسته ایم! قرار است برایمان از عملیات شبانه و شناساییهایی بگوید که بیخ گوش دشمن و در دلِ تاریکی انجام داده است. از سال ۶۱ تا آتش بس باوجود همه جراحتهای فیزیکی و شیمیایی دست از کار برنداشت و حسابِ مینهایی که طی این سالها خنثی کرده، از دستش در رفته است.