سلما همتیان بعد از حضور درخشان در مسابقات شطرنج استان و کشور در سال۱۴۰۱ طعم حضور و قهرمانی در مسابقات بینالمللی شطرنج اندونزی را چشید.
هر روز از حدود ۱۰صبح تا ۱۰شب، علاقهمندان به شطرنج به پارک ملت میآیند و بعد از مدتی بازی، برخی میروند و باز افراد دیگری جای آنها را میگیرند؛ بهطوریکه هیچ وقت این مکان را خالی نمیبینید.
روایت های کوتاهی که در ادامه می خوانید، برش هایی کوچک از حس و حال خوب نوجوان هایی است که با کمک خانواده، راه خود را در زندگی پیدا کرده اند. سردرگم نیستند؛ چون فهمیده اند از زندگی چه می خواهند و باید به دنبال چه باشند. روز آن ها و همه کسانی که در حال سپری کردن این سال های سرنوشت ساز و اثرگذار هستند، مبارک!
این ورزش بر درس و زندگی النا کامراننیا تأثیر بسزایی داشته است. این نوجوان باانگیزه توضیح میدهد: شطرنج گرچه بازی آرامی است، استرس و هیجان دارد و حس رقابتکردن در فرد ایجاد میکند. هم استرس دارد و هم خوشی، هم برد است و هم باخت. با این حال از باختها درس میگیرم و به آن بیشتر به عنوان تجربه نگاه میکنم. بهدلیل شطرنج در مدرسه و در زندگی موفق هستم.آموختهام زندگی هم مانند شطرنج است، برد و باخت دارد. برای آنکه چیزی را به دست آوری باید تلاش کنی.
5 یا 6ساله بودم که به همراه چند نفر از دخترهای همسن وسالم در کوچه مشغول بازی بودیم. خطی کشیده بودیم و با سنگ بازی میکردیم. زمانی که نوبت من رسید لیلی کنان از داخل صفحه شطرنج ی خطکشی شده عبور کردم. حالا باید سنگی را برمیداشتم و از پشت سر به داخل این خطوط شطرنج ی میانداختم. اما زمانی که خم شدم تا سنگ را بردارم، دیدم دستی ندارم، هرکاری که کردم نتوانستم سنگ صاف سفید را با تنها انگشت دستم بردارم. احساسی از شرم و ناتوانی تمام وجودم را فراگرفت. با حالت گریه داخل خانه رفتم و در گوشهای از اتاق خانه کز کرده و گریه میکردم.
وقتی که من نمازم را شروع کردم خادم مسجد از داخل آبدارخانه نوشته پشت لباس من را خوانده بود. نماز را که خواندم دیدم کسی بالای منبر رفت و بلندگو را در دست گرفت و شروع به چاوشی خواندن کرد؛ هر که دارد هوس کرببلا بسما...،هر که دارد سر سودای خدا بسما... اهالی آمدند، دستم را گرفتند و مرا بالای مسجد نشاندند. سفره پهن کردند و غذایی دور هم خوردیم. التماس دعا گفتند و... آخر شب که شد هر کسی دست من را میکشید که به خانه خودش ببرد، گفتم نه یا در مسجد به من جا بدهید یا بیرون از اینجا اردو میزنم.
مسعود هدایت، جوان روشندل از پانزده سالگی فهمید زندگی حتی بدون دیدن قشنگیهای دنیا میتواند زیبا باشد. از دامن افسردگی ناشی از معلولیت بیرون آمد و روی پای خودش ایستاد. درس خواند، ورزش کرد، مدال آورد و وارد بازار کار شد تا به همه ثابت کند که تسلیم هیچ محدودیتی نمیشود.