همیشه به دوستان هنرمند خود میگویم که یک کشاورز زمینی که دارد آب و کود میدهد و برای رشد گیاهان آن زمین کار میکند و حتی هزینه میدهد، زیرا میخواهد شاهد برداشت آن باشد. درباره هنرمند نیز چنین چیزی وجود دارد و برای او هم باید زمان برداشت برسد. این روایت نادر سیار، نقاش و مجسمهساز موفق مشهدی است.
از همان کودکی متوجه شد که در هنر نقاش ی استعداد دارد و این علاقه روزبهروز پررنگتر شد. در دورهای مجبور شد برای گذراندن برخی دورههای هنری دستفروشی وشاگردی هم بکند، اما با اشتیاق دل به قلم و بوم میداد. امروز فعالیتش را در مسجد محل سکونتش متمرکز کرده است و به هممحلیهای ساکن محله گاز علاقهمندش آموزش میدهد. رضا جلیلیان، هنرمند نوجوان متولد 1383، با اینکه سنوسالی ندارد، در کنار 8ساعت کار روزانه و آموزش هنرجویان نقاش ی، در فعالیتهای فرهنگی مسجد محله هم کم نمیگذارد.
کرونا و افزایش قیمت رنگ و لوازم کار تأثیر چندانی برکار ما نداشته است، چون مشتریهای ما بیشتر به دنبال زیبایی تجملی منازل و باغویلاهای خود هستند و برای آن پول خرج میکنند، در قید افزایش قیمتها نیستند و کارشان را انجام میدهند. در واقع نقاش ی کاری است که میتوان به تعویق انداخت اما مشتری برای زیبایی منزل و به قولی برای دلش هزینه میکند.
زمانی که در حال تصمیمگیری برای کار هنریام بودم دوست داشتم اثری به تصویر بکشم که تاکنون از سوی دیگر هنرمندان کار نشده باشد و حس و حال معنوی خوبی به بیننده منتقل کند بنابراین سر در مسجد گوهرشاد را انتخاب کردم. البته سختیهای خودش را هم داشت و کشیدن سر دری به آن عظمت در کاغذی 35 در50 سانتی متری کار سادهای نبود اما امام رضا(ع) کمکم کرد و توانستم طرح را به درستی به تصویر بکشم.
ماجرای کنکور دردسرساز را اینگونه روایت میکند: در آن زمان هنر، کنکور جدایی داشت. برای اینکه با روش تست زدن آشنا شوم در کنکور علوم انسانی هم شرکت کردم. آن دوران کنکور دو مرحله داشت، صبح سرجلسه حالم خوب بود، اما بعدازظهر سردرد بدی داشتم به حدی که نمیخواستم سرجلسه حاضر شوم. سردرد تأثیر خودش را گذاشت و رتبه بعدازظهرم خوب نشد. با این حال مجاز شدم، دوستانم در حال تعیین رشته بودند و به آنها گفتم برایم انتخاب رشته کنند. هنگامی که جوابها آمد دیدم رشته دینی و عربی تربیت معلم هاشمینژاد مشهد قبول شدهام.
زندگی سمانه احسانینیا سه قصه متفاوت دارد. یکی قصه زندگیاش تا آخرین روز سال 1383، دیگر قصه زندگیاش در همان دوران و مشکلات روزها و ماههای اولیه قطع نخاع شدن و قصه سوم که به نظر میرسد الهامبخشترین قصه زندگی او برای ما باشد مربوط به سالهایی است که در آسایشگاه فیاضبخش زندگی کرده است. خودش اینگونه شرح میدهد: «در آسایشگاه فیاضبخش زندگی کردن روحیه آدم را متفاوت میکند. دیدن تلاش و فعالیت بچههای آنجا و خلوتی که با خدای خودم داشتم خیلی مرا به این فکر فرو برد که باید چه کاری برای ادامه زندگی جدیدم انجام دهم.
ابوالفضل یک دل نه صد دل عاشق پروین میشود، البته در این دلدادگی دنبال زیبایی، تیپ یا پول نبود؛ او عاشق استقامت، صبوری، اراده و استقلال پروین میشود. مدتی این راز را در دلش نگه میدارد؛ اما سرانجام تصمیم میگیرد آن را به هدایی که حکم پدر را برای توانیابان دارد بگوید. هدایی به انتخاب ابوالفضل آفرین میگوید و موضوع را با پروین در میان میگذارد. ابتدا پروین جواب نه میدهد؛ اما پس از مدتی دلش نرم میشود و به دفتر مدیرعامل مجتمع توانیابان میرود و از او میپرسد آیا ابوالفضل کارهایش را خودش انجام میدهد؟