منطقه ۲

منطقه ۲

بزرگ‌ترین منطقه مشهد

منطقه ۲ بزرگ‌ترین و پرجمعیت‌ترین منطقه شهری مشهد است که محله‌های برخوردار و کم‌برخوردار بسیاری را در بر می‌گیرد. کوچه حسین‌باشی که طولانی‌ترین کوچه شهر است و بوستان حجاب که اولین بوستان ویژه بانوان در مشهد است، در این منطقه قرار دارد. مجموعه تفریحی‌گردشگری سپاد با برخورداری از مراکز تجاری و تفریحی و میدان جانباز با برج‌های تجاری و رستوران‌هایش، هر روز شهروندان و مسافران زیادی را برای خرید و تهیه سوغات به این محدوده شهر می‌کشاند. راسته‌بازار‌های مختلف ازجمله، بازارخطی پارچه و پرده در خیابان تعبدی، راسته کفش در خیابان عامل، راسته سرامیک در ابوطالب و... از دیگر ظرفیت‌های این منطقه است. فراوانی زمین‌های رهاشده، زباله‌گردها، فروشندگان مواد و آشپزخانه‌های تولید مواد صنعتی در محدوده توس از مشکلات چشمگیر این منطقه است. در مساحت ۳۸۴۴ هکتاری منطقه ۲ حدود ۵۱۳ هزار نفر زندگی می‌کنند.

کوی امیر(ع) را به پایتخت ترجیح ‌دادم
برادرم که سه سال از من بزرگ‌تر است، به ورزش ووشو علاقه‌مند شده بود اما برای اینکه پدرم ناراحت نشود پنهانی به باشگاه می‌رفت. من نیز شش‌ساله بودم که همراه برادرم می‌رفتم. آنجا مجذوب حرکات نرم، هماهنگ و منظم ورزش ووشو شدم. برای مدتی بدون اینکه پدرم متوجه شود باشگاه می‌رفتیم. اما بالأخره پدرم با دیدن لباس‌های رزمی ما در منزل متوجه ماجرا شد. همان شب من و برادرم را صدا کرد و از ما خواست که درباره ورزشی که انجام می‌دهیم توضیح دهیم. راستش اول کمی ‌ترسیده بودیم. بعد از دقایقی سکوت، برادرم گفت: من و عزیز‌الله مثل شما قوی‌جثه و تنومند نیستیم که بتوانیم کشتی بگیرم. اما قد و قواره کشیده و چابکی داریم و فرم بدنمان برای ورزش‌های رزمی ‌مناسب است.
دعای گیرنده‌ها، تسکین غم خانواده محمود بود
حوالی ساعت 7 یا8 بود که یکی از دوستانش به من خبر داد. از ترس اینکه فشار خون همسرم بالا برود به او چیزی نگفتم و به بهانه‌ای از خانه بیرون زدم. آن شب که اجازه ملاقات ندادند و مشغول گرفتن عکس و آزمایش بودند. اما صبح روز بعد تلفنی از ما خواستند به بیمارستان برویم. آنجا اولش کمی زمینه‌چینی کردند که دعا کنید، حالش زیاد مساعد نیست و... در نهایت گفتند فرزند شما با همین دستگاه‌هایی که به او وصل است زنده است، دستگاه‌ها که کشیده شود، زنده نمی‌ماند. این روایت اکبر بوری پدر محمود، بیمار مرگ مغزی‌شده از جریان اهدای عضو فرزندش هست.
امدادگری از 15 سالگی
مشغله‌های فراوان زندگی هیچ‌گاه باعث نشده است تا در طول 25 سال حضور داوطلبانه‌اش در جمعیت هلال احمر ذره‌ای احساس خستگی و یا پشیمانی کند، حسین فرخ نیا می‌گوید: هنوز هم امدادرسانی و آموزش امدادگران برایش لذت‌بخش است: روزی که امدادگری را شروع کردم فقط به خاطر علاقه خودم بود، وقتی هم که وارد جمعیت شدم، علاقه‌ام بیشتر شد. دوست داشتم به مردم خدمت کنم و چه کاری بهتر از فعالیت در جمعیت هلال‌احمر؟
تولد؛ زیباترین اتفاق هستی
مراسم کوچکی برای ازدواج یکی از بستگان برپا بود که من نیز به آن دعوت شده بودم. زمانی که به میهمانی وارد شدم و خودم را معرفی کردم چند خانم با تعجب به یکدیگر نگاه و کمی پچ پچ کردند تا اینکه یکی از آن‌ها اسم من را دوباره تکرار کرد و سپس گفت گواهی ولادت فرزند اول خانمی که دارد ازدواج می‌کند با نام من صادر شده است. پسر جوان را صدا کردند و من را نشان او دادند و گفتند تو را به دنیا آورده است، پسر نیز برایش بسیار جالب بود، حس خوشایندی بین همه ما وجود داشت!
کوچه زینبیه
اواخر دهه40 و ابتدای دهه50، شهید انفرادی محل سکونت مهاجران شهرهای مختلف شد. تا آن موقع زمین‌های اطراف کوچه، باغ و زمین کشاورزی بودند. این محدوده کدخدایی به نام غلام‌حسین کرمانی‌نژاد داشت که آن را اداره می‌کرد. هر سال، یک روز مردم محله کل زمین کدخدا را درو می‌کردند. او هم مشکلات مردم را حل می‌کرد. آرام آرام زمین‌ها خانه شدند و باغ‌ها آپارتمان. این معبر مدت‌ها پیش، شهیدمنتظری و سپس شهید مطهری و در زمان جنگ شهید انفرادی نام گرفت، استاد بنایی که داوطلبانه به جبهه رفت و تخریبچی لشکر5 نصر شد، او در عملیات والفجر8 به شهادت رسید.
«کیانا» در مسیر ادبیات
کیانا رهنورد بعد از اتمام جلسات دوره شاهنامه‌خوانی در هشت‌سالگی برای اولین‌بار در جشنواره شاهنامه‌خوانی بانوان انجمن سیاووش مشهد شرکت می‌کند. با وجود استرس زیادی که دارد رتبه برتر این جشنواره را به دست می‌آورد. کیانا می‌گوید: چون تا آن لحظه روی صحنه نرفته بودم و اجرایی نداشتم استرس تمام وجودم را فراگرفته بود اما توانستم بر خودم مسلط شوم و با اجرای بخشی از نقالی سیاووش‌خوانی رتبه برتر مسابقات را کسب و مورد تشویق داوران قرار گیرم.
تولد در "پاژ" مرا به ادبیات علاقه‌مند کرد
در دوره تحصیلش معلم‌های ادبیات با شک و تردید به انشاهایی که می‌نوشت نگاه می‌کردند. آن‌ها فکر می‌کردند احسان بزرگ‌تری دارد که برایش انشاها را می‌نویسد. هر بار با ناراحتی به خانه می‌آمد و با ناراحتی به مادرش از معلم‌ها گله می‌کرد. بالأخره مادر برای رفع این سوءتفاهم به مدرسه رفت و از معلم ادبیات خواست همانجا موضوعی به احسان بدهد تا انشا بنویسد و موضوع روشن می‌شود.حالا این جوان بیست‌وهفت‌ساله از چاپ دو کتابش مسرور است و امید به آینده‌ای دارد که بتواند در حوزه ادبیات و نویسندگی بیشتر بدرخشد.