شب عقدمان لباسها و چکمههای جبههاش را با خودش آورد. فردایش، سفره عقدمان هنوز پهن بود که بدرقهاش کردیم و رفت جبهه. یعنی ما فقط یک شب همدیگر را دیدیم و بعد او رفت. اتفاقا آن بار مأموریتش خیلی هم طولانی شد. 2ماه طول کشید. آن موقع هم که تلفن نبود. از طریق نامه با هم ارتباط برقرار میکردیم. من فقط یک عکس ازش داشتم. گاهی عکس را برمیداشتم و نگاه میکردم که ببینم شوهرم چه شکلی بود! او هم همین کار را میکرد.