ایمان جوکار| خیلی از دوستان نزدیکش را هم در دفاع از حرم از دست داده است. او در محله ایثار زندگی میکند و ازاینرو برای دانستن اندیشههایش در دفاع از حرم حضرت زینب (س) با او به گفتگو مینشینیم. جوانی که برخلاف تصور، چهرهای آرام و متبسم دارد و با حوصله از صحنههایی که در جنگ با دشمن تکفیری اسلام دیده است، با ما سخن میگوید.
چه شد که مسیر زندگیات برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) تغییر کرد؟
برای انجام یک کار چند ماهی به افغانستان رفتم. وقتی برگشتم پدرم هم از نبرد سوریه بازگشته بود. زخمی شده بود. آن زمان تعداد مدافعان حرم ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر بود. از پدرم درباره جبهه پرسیدم و گفت قرار است گردان فاطمیون به لشکر تبدیل شود. گفتم شما که مجروح شدهاید و چندباری هم به جبهه سوریه رفتهاید؛ پس رسالتتان را انجام دادهاید. بهتر نیست همینجا بمانید؟ گفت چند تا کار مانده که باید انجام دهم و شما را هم با خود میبرم. پدرم رفت. یک روز جمعه عکس خودم و پدرم را قاب کردم و زیرش نوشتم «مدافع حرم، قاسم شجاعی» و جای شهیدش را خالی گذاشتم. همان هفته، سهشنبه خبر شهادت پدرم را آوردند.
مختصری از زندگی پدرتان بگویید.
پدرم متولد ۱۳۳۸ است. او در شهر مزارشریف افغانستان به دنیا آمده است و در سن نوجوانی به خدمت مجاهدین افغانستانی درمیآید و مشغول به پخش نامههای امامخمینی در این شهر میشود. وی جزو اولین کسانی بوده که نامههای امامخمینی را در این شهر پخش میکردهاند و بعداز مدتی دستگیر میشود و به زندان انتقال مییابد.
بعداز آزادی، در سال ۱۳۵۸ به ایران میآید و در سال ۱۳۶۳ به سپاه پاسداران میپیوندد و مسئول آموزش نیروهای افغانستانی برای مبارزه با شوروی میشود. پساز مدتی به حزب وحدت اسلامی میرود و آنجا نیز مسئول دفتر حزب میشود و بعدا بهعلت جنگ داخلی، کنار میکشد و مشغول خدمت به خانواده خویش میشود تا اینکه در سال ۱۳۹۲، بانگ «هل من ناصر ینصرنی» را از سوریه میشنود و خود را به جمع مدافعان حرم میرساند که تا آن زمان لشکر فاطمیون هنوز گردان بوده و تعداد نفرات حاضر در جبهه خیلی کم بوده و وی جزو ۱۰ گروه اول بوده است. تا اینکه در اولین مرحله اعزام، مجروح میشود ولی از آنجاکه دلش با دوستانش بوده، خود را آماده میکند و در اوایل سال ۱۳۹۳ براثر اصابت گلوله به پهلویش خود را فدایی حضرت زینب (س) و زهرا (س) میکند. از ویژگیهای این شهید اعتقاد به جهاد و شهادت بود؛ وی تا آخرین لحظه آماده شهادت بود و هیچ ترسی نداشت. شهید شجاعی از ۱۵ سالگی جهاد را شروع کرده و در ۵۵ سالگی جهاد را با شهادت کامل کرد.
شهادت پدر چه تاثیری بر شما گذاشت؟
اینکه در کشوری غریب پدر نداشته باشی، سخت است. اینکه از آینده خود و برادر و خواهر و مادرت باخبر نباشی، سخت است. اما خانواده را دلداری میدادم. حالا من نقش سرپرستی آنها را برعهده داشتم.
باوجوداین برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفتی. پساز تو، برادرت هم به آنجا آمد. تازه شهید داده بودید. چطور مادرتان راضی شد؟
تصمیمم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) محکمتر شد. برای مادرم که همسرش شهید شده بود خیلی سخت بود که مرا راهی جبهه کند؛ اما با اصرار و پادرمیانی سایران راضیاش کردیم. گفتم اینکه من اینجا بمیرم یا در تصادف رانندگی بمیرم یا شهید شوم، کدام بهتر است؟ گفت شهیدشدن.
همین شد که رضایت داد. من و برادر کوچکم را که ۲۳ سال دارد، به حرم امامرضا (ع) برد و نذرمان کرد و برای فرستادنمان به جبهه تا کنار اتوبوس آمد و مرا بوسید و گفت «دوست دارم آبرو بخری نه اینکه آبرو ببری». این درحالی بود که برخی، فرزندانشان را در کنار اتوبوس، از رفتن به سوریه منع میکردند.
نقش اصلی برعهده شما بود. خودتان چه احساسی برای رفتن داشتید؟
بهعنوان فرزند یک شهید دوست نداشتم راه پدرم را نیمهکاره رها کنم. دوست نداشتم بگویند حالا که پدرش شهید شده سراغی از جبهه نمیگیرد. دوست داشتم در خط اول جنگ باشم و برای آرمانم و دفاع از حرم حضرت زینب (س) تلاش کنم.
از اعزامت به سوریه و نبرد برایمان بگو.
دوسه روز در پادگانی در دمشق بودیم. بعد هم چند روزی در حلب مستقر شدیم. از حلب به نبل الزهرا و بعد هم مایر. من هم ارشد گردان بودم و هم مسئول پشتیبانی. با شهید سید حمید سجادی رفاقت صمیمی داشتیم. با هم روی دیوارهای شهرهای درحال نبرد شعارنویسی میکردیم. شعارهای انقلابی همچون شعار «راه قدس از کربلا میگذرد!». این بخشی از کارهای تبلیغی ما و نشاندهنده انگیزه اصلیمان برای ورود به این میدان نبرد بود.
وضعیت دشمن و گروههای تکفیری که با آنها در نبرد بودید، چطور بود؟
آنها مجهز بودند. امکانات رفاهی و تجهیزات جنگی زیادی داشتند. یک روز در عملیات پاکسازی منطقهای که قبلا در اشغال نیروهای تکفیری بود، یک محموله بزرگ مواد خوراکی پیدا کردم. همه غذاها از اردن و عربستانسعودی بود. حتی نانهایشان بستهبندی ارسال شده بود. این نشان از پشتیبانی کشورهای منطقه از تروریسم و نیروهای تکفیری دارد.
چطور شد که مجروح شدید؟
برای پاکسازی به روستای شیخ عقیل رفته بودیم که متوجه شدیم عملیات لو رفته است و دور تا دورمان را تکفیریهای مسلح گرفتهاند. ابتدا خوب پیشروی کردیم و نیمی از روستا را هم گرفتیم، اما آنها هفت فروند ضدهوایی را روی تپهها جاسازی کرده بودند و بهسویمان شلیک میکردند.
یکی از دوستان صمیمیام بهنام «سیفا...» کنارم بود. در عقبنشینی بودیم که دوباره آتش دشمن شروع شد. دوستم سیفا... کنارم نشسته بود. چون آتش شدید بود و خمپاره میزدند، به او گفتم دراز بکشد. اما او داشت ذکر میگفت. گفت ذکرم تمام شود دراز میکشم. ناگهان خمپاره زدند و سیفا... شهید شد و ترکش پای مرا هم زخمی کرد. هیچکس نبود. من مانده بودم با پای مجروح و پیکر شهید و خدای بالای سرمان. نتوانستم پیکرش را برگردانم. از فاصله پانصدمتری، دشمن تکفیری داشت به سویم میآمد. با پای زخمی خودم را عقب کشیدم. هر لحظه خطر اسارت میرفت که نیروها به پشتیبانی رسیدند.
جنگ بیشتر از جراحت فیزیکی، جراحت روحی دارد. اینطور نیست؟
شاید تا آخر عمر صحنههای جنگ در ذهنم بماند. شبهای اول کابوس میدیدم. خیلی از دوستانم شهید شدند. شهید سیفا... در بغلم بود که شهید شد. اما راهی که داریم میرویم راه حق است. خیلیوقتها میگفتیم اگر در زمان امامحسین (ع) بودیم، به یاریاش میرفتیم. به نظر من الان همان کربلاست.
خیلی از دوستانم شهید شدند. شهید سیفا... در بغلم بود که شهید شد. اما راهی که داریم میرویم راه حق است
در خانواده شما، پدرتان شهید شده و تو و برادرت هم که مدام به نبرد میروید. فکر نمیکنید که چشم مادرتان برای بازگشت دو فرزندش به در خیره میماند؟ انتظار مادر را چه میکنید؟
یکبار که بروید، خاک سوریه جذبتان میکند؛ خاکی که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) شهید دادهاید، شما را بهسوی خود میکشد. شاید حرف شما منطقی باشد، اما بازهم باید بروم. با منطق جور درنمیآید، اما میدانم که دلم هوای رفتن را دارد. خودم یک دختر دوساله دارم. با خودم فکر میکنم که اگر شهید شوم، چطور بیبابا بزرگ شود، اما اگر نروم هم از قافله عقب میمانم.
از دیدارتان با مقام معظم رهبری و فرمایشات ایشان هم برایمان بگویید
یک روز به ما زنگ زدند و گفتند که بیت رهبری از ما خواسته تا به یکی از هتلهای اطراف حرم برویم. اصلا نگفتند میخواهیم با آقا دیدار کنیم. من بودم و مادر و سه نفر از خواهرانم. وقتی داخل هتل شدیم، گفتند باید برویم حرم. به ایست و بازرسی حرم که رسیدیم یکی از بچههای خودمان گفت «داریم میریم دیدار آقا». وقت نماز بود. حضرت آقا آمدند. ما در ردیف دوم ایستادیم و به ایشان اقتدا کردیم. بعد، جلسه سخنرانی شروع شد. آقا صحبتهای خودشان را شروع کردند و همان حین بود که نام من را خواندند.
همینطور یکپا و لیلیکنان خودم را به حضرت آقا رساندم. حضرت آقا رویم را بوسیدند. گفتند کجا مجروح شدی؟ گفتم نبلالزهرا. گفتند «پس بگذار یکبار دیگر هم رویت را ببوسم».
آقا گفتند وضعیت پایت چهطور است؟ گفتم خوب است خداروشکر. بعد گفتم من فقط یک درخواست دارم از شما و اینکه مادرم را راضی کنید که وقتی دوباره پایم خوب شد، به جبهه بروم. آقا گفتند «نه؛ من نمیگویم». یک نفر از میان جمعیت گفت «آقای شجاعی پدرش شهید شده و برادرش هم الان در منطقه است». آقا وقتی متوجه شرایط شدند، دوباره گفتند «نه؛ من نمیگویم».
*این گزارش یکشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۵ در شماره ۲۰۰ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.