رضا اسدی متولد خرداد سال۶۳ در شهرستان زاوه است. او در این شهر رشد کرد، به فعالیتهای متعدد پرداخت و به دلایل کاری به شهرهای مختلف مهاجرت کرد، درحالیکه همه عمر این دعا ورد زبانش بود که «اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ؛ خدایا مرا خرج کاری کن که مرا برای آن آفریدی.»
او در آستانه چهلسالگی به شکرانه استجابت این دعا به زادگاهش بازگشت و اکنون دوسال است معلم مدرسه شهیدجمعهنژاد روستای ژرف شهرستان زاوه است. اسدی معتقد است که برای این کار آفریده شده و حالا خودش را با همه وجود خرج آن میکند؛ زیرا همه این سالها را در آرزوی رسیدن به آن سپری کرده است.
اما آنچه ما را به گفتگو با این معلم جوان ترغیب کرد، این است که او با وجود معلولیت هیچگاه محدودیتی برای خود قائل نبوده و از همان کودکی به فعالیتهای اجتماعی میپرداخته است. او در سال تحصیلی جاری بهعنوان معلم نمونه شهرستان نیز انتخاب شده است.
رضا اسدی دانشآموخته کارشناسی رشته علوم قرآنی است. او پساز پایان تحصیلات وقتی به زادگاه خود بازگشت، دست به کارهای متعددی در حوزه آموزش قرآن و امور فرهنگی زد. مربیگری کلاسهای آموزش قرآن، راهاندازی هیئات مذهبی، مداحی، فعالیت در نهادهای مختلف مثل اوقاف و امور مساجد و فعالیتهای فرهنگی همچون مدیریت کانون مسجد جامع، نمونه تلاشهای اسدی در زمینههای فرهنگی است. او دو سال نیز نفر اول مسابقات اذان معلولان استان شده است.
به گفته خودش، حمایت و پشتیبانی لازم را برای بهنتیجهرساندن امور نداشته است. اسدی به شهرهای مختلف ازجمله نهبندان، بیرجند، قائن و قوچان رفت تا در آن شهرها به امور فرهنگی بپردازد و درنهایت در سال۹۷ به مشهد آمد و در محله پنجتن ساکن شد.
در توصیف اولین روزهای اقامتش در مشهد میگوید: از همان اول رفتم حرم و به امامرضا (ع) گفتم که من به شما پناه آوردهام؛ شما به کارهای من آگاهید و از نیت همه کارهایی که تابهحال انجام دادهام، باخبرید، اما بههرحال نتیجهای که میخواستم به دست نیامده است.
از همانجا خودم را به امامرضا (ع) سپردم. در مشهد با اعضای شورای اجتماعی محلات و شورای معتمدان و بسیج محلات آشنا شدم و طرحهای پیشنهادی بسیاری برای همکاری به آنها دادم. از بهار۱۴۰۰ هم شرایط استخدامی در آموزشوپرورش برایم مهیا و لطف امام رضا (ع) شامل حالم شد؛ توانستم در جایگاهی قرار بگیرم که مؤثرتر باشم. حالا هرچه دارم از برکت امامرضاست.
اسدی معتقد است که باتوجهبه روحیات خودش که هم علاقه به کار فرهنگی و هم علاقه به قشر کودک و نوجوان دارد، بهترین کاری که میشد خدا برایش در نظر بگیرد، معلمی بوده است. البته که کار در روستاهای محروم خود برکات دیگری دارد؛ «شاید همه به ساعت کاری بیندیشند، به اینکه در شهر و در رفاه و آسایش باشند. من، اما برایم فرقی نمیکند. الان که در روستا هستم و شبها هم در مدرسه میخوابم، فقط به این فکر میکنم که چطور میتوانم تحول ایجاد کنم.»
با اعتمادبهنفسی که این معلم جوان دارد، ترغیب میشوم از او بپرسم وقتی کودک بود، با معلولیت چگونه دستوپنجه نرم کرد و این روحیه وصفناشدنی برای فعالیتهای اجتماعی چگونه در او شکل گرفت؛ تعریف میکند: من در چهارپنجسالگی راه افتادم، خیلی دیرتر از حد معمولی. اشک شوقی که مادرم از راهرفتنم ریخت را یادم است.
در ششسالگی، مداد را بین انگشت پا گرفتم و توانستم با آن کار کنم و شروع کردم به نوشتن. مادرم من را برد مدرسه و گفت که «رضا میخواهد بنویسد!» گفتند «حالا بیاورش؛ یا میشود یا نمیشود.» و من در مدرسه ماندم و یاد گرفتم. سال چهارم و پنجم دبستان، پایم به کانون و کتابخانه و محیطهای فرهنگی باز شد و در همان عالم کودکانه، اولین مسئولیت زندگیام را برعهده گرفتم و شدم مسئول کتابخانه و بعد هم در شوراهای دانشآموزی و بسیج و هر محیطی که برایم فراهم بود، فعال بودم.
از لحظات ابتدای زندگی، لطف خدا شامل حال من شد و در ادامه هم من را رها نکرد و همیشه حواسش به من بود
آقا رضا تنها معلول یک شهرستان بوده و این اتفاق نهتنها باعث جداافتادگیاش از مردم و اجتماع نشده، که حتی انگیزه بیشتری به او برای کار و فعالیت اجتماعی داده است. خودش این را لطف خدا در حق خود میداند.
میگوید: کار خداست که صبری به مادر من داد و دلش را قوی کرد بهطوریکه به محض اینکه دید فرزند تازهبهدنیاآمدهاش معلول است، مهر او به دلش افتاد و فرزندش را نگه داشت. از لحظات ابتدای زندگی، لطف خدا شامل حال من شد و در ادامه هم من را رها نکرد و همیشه حواسش به من بود.
در این سالها زیاد از اسدی پرسیدهاند که آیا دوست دارد شفا بگیرد، اما پاسخ خودش به این سؤال آنقدر عمیق است که انسان را به فکر فرو میبرد؛ «شفا همیشه در جسم نیست. گاه شفا در پذیرش است، گاه در قدرت عمل است و گاه در آگاهی. من همیشه این سؤال را از خود میپرسم که من اگر دو دست سالم داشتم، باز با همین همت و توان کار میکردم؟ شاید معلولیت من حکمت خدا بود تا من خودم را قویتر کنم.»
از او میخواهم از فرصت این گزارش برای بیان خواستههایش استفاده کند. منتظرم که از موضوع انتقالی خود به مشهد و رهایی از سختی رفتوآمد بگوید، اما میگوید آن قضیه را به خدا سپرده است تا رضا اسدی را در هر جایی که اثرگذاری بیشتری دارد و صلاحش در آنجا بیشتر است، قرار دهد و فرقی نمیکند در مشهد باشد یا روستایی دور اما خواسته دیگری دارد و آن دیدار با رهبری است.
سیدهسمیه موسوی همسر آقای اسدی همشهری اوست. اولینبار او را در جلسه خواستگاری دید و بقول خودش از همان اول مهر او به دلش افتاد و با خود فکر کرد که این همان مرد زندگی من است، اما با مخالفت خانوادهاش روبهرو شد؛ «من دختر کوچک خانه بودم و خانوادهام وقتی دیدند که تصمیمم را گرفتهام، روی خواسته من حرفی نیاوردند.»
سمیهخانم در ادامه حرفهایش میگوید: بعداز چهارده سال زندگی زیر یک سقف، میگویم که فقط عشق بوده که مشکلات و کمبودهای زندگیمان را کمرنگ کرده است. آقای اسدی از شنبه تا چهارشنبه راهی روستا میشود و من مسئولیت خانه و بچهها را برعهده دارم.
ریحانه دختر هفتساله خانواده است. با همان نگاه معصومانه میگوید: بابای من بهترین بابای دنیاست. دوست دارم بابارضا همیشه پیش ما باشد. دوری از پدر آن هم برای یک هفته سخت است. معراج، پسر خانواده، اکنون در کلاس پنجم درس میخواند و عاشق شغل پدرش است.
او درباره تجربه یکروز همراهی با پدر در مدرسه میگوید: چندی قبل با بابارضا به روستای ژرف رفتیم و آنجا یک روز بهاتفاق پدرم سر کلاس درس بودم. بچههای روستا خیلی مهربان بودند و من را خیلی تحویل گرفتند. هیچوقت آن خاطره خوب و شیرین را از یاد نخواهم برد.
* این گزارش یکشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۰ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.