کد خبر: ۹۲۹۳
۱۱ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۵

مرد نمکین دروازه قوچان!

نور محمدنادرزاده، کاسب قدیمی محله صاحب الزمان از خاطراتش و سال ها کار با نمک‌های بلورین برایمان می‌گوید

بلور‌های الماس‌ گونش از دور هم چشم را نوازش می‌دهد؛ کوهی از جواهرات شیشه‌ای شور که در کنج مغازه کوچک به خواب رفته‌اند و منتظر یک تلنگرند تا زبان باز کنند و از روزگاری بگویند که آدم‌های شهر و محله ما فقط و فقط به حرمت نام آنها پای عهد و پیمانشان می‌ایستادند.

انگار قدیمی‌تر‌ها حرف دلشان را بهتر می‌فهمند و غروب‌به‌غروب که سفره شیرین‌زبانی‌شان را برای کوچک و بزرگ باز می‌کنند، از برکت و حرمتی می‌گویند که سال‌هاست پای ثابت سفره‌های رنگینشان بوده است و درمان درد‌های بی‌صدایشان؛ سفیدی که پاکی‌اش را از ضمانت اهل دل به ارث برده است تا ناجی زخم‌هایی باشد که جز سوختن مرهمی ندارند. درست فهمیدی؛ قصه، قصه نمک است که در پیچ و تاب چرخ و فلک روزگار نه رنگی عوض کرده و نه اعتباری کم!  

دکانی برای روزشمار تاریخ 

همه اینها را گفتم تا ببرمتان به دروازه‌قوچان در محله صاحب الزمان سابق و مغازه کوچکی که همه روزگار رفته بلور‌های نمکین و سنگ نمک‌ها را در پیچاپیچ کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریخ می‌شناسد. دکان کوچکی که اعتبار ۶۰‌ساله‌اش را به حرمت بلور‌های الماس‌گون خوابیده در کنج خشت‌های دیوارهایش به دست آورده است.

دیوار‌هایی قدیمی که بیش از نیم‌قرن تاریخ محله را به چشم دیده و دست‌به‌دست چرخیدن آدم‌ها را با شوری اشک‌هایش به نظاره نشسته است. به دنبال پرسیدن حال و احوال روزگارشان راه کج می‌کنم و وارد دکان می‌شوم؛ تا چشم کار می‌کند نمک است و نمک است و نمک. تهِ مغازه را که نگاه کنی میان کوهی از بلور‌های بسته‌بندی شده، تکه‌سنگ‌های شیشه‌ای درخشانی را می‌بینی که در اوج آرامش چشم به رفت‌و‌آمد‌های آدم‌ها دارند.

 
نسل‌به‌نسل در میان بلور‌های نمکین 

مردی با مو‌های جوگندمی لابه‌لای بسته‌ها راه می‌رود؛ چین و چروک صورتش حدود ۶۰‌سال عمر زحمت‌کشی‌اش را نشان می‌دهد.به دنبال چیزی خاص تکه‌سنگ‌های نمک را زیر‌و‌رو می‌کند. هم‌کلامش که می‌شوم، خود را نورمحمد نادرزاده معرفی می‌کند و می‌گوید: «چند سالی هست اینجا کارگری می‌کنم و نان زن و بچه‌ام را از میان این بلور‌های نمک در می‌آورم.» خودش مالک مغازه نیست؛ فقط می‌گوید: «این مغازه آدم‌های زیادی را به چشم دیده. مالک اولش را من هم نمی‌شناسم، اما دومین مالکش «قوم» خودمان بود.

خودشان در نیشابور معدن سنگ‌نمک داشتند و بار مغازه را هم از آنجا و بقیه معادن شهر عطار می‌آوردند. خدا بیامرز سن و سالش که به پیری رسید، دیگر دل و دماغ کار هم از دست‌و‌بالش افتاد؛ بعد از مرگش هم، فرزندانش آش را با جایش فروختند و حالا یک سالی می‌شود، «غلامی»‌ها مالکیت مغازه را به دست گرفته‌اند.» کلامش را ادامه می‌دهد: «در این سال‌ها ظاهر و باطن همه چیز همین شکلی بوده و فقط در‌های کشویی قدیمی لباس نو شدن به تن کرده‌اند.»


نمک و باز هم نمک

 نفسش را که حالا در پوشش اندوه بیرون می‌آمد، حبس می‌کند و می‌گوید: «ننه‌ام همیشه می‌گفت پای سفره که می‌نشینی «ب بسم‌ا...» ات همراه با یک کف دست نمک باشد تا غذایت را با شوری که شیرینی سلامتی برایت می‌آورد شروع کنی. تا به این سن رسیده‌ام، همیشه حرفش آویزه گوشم بوده و بد هم ندیده‌ام؛ اما جوان‌های امروز گوششان بدهکار این چیز‌ها نیست و اینها را خرافات می‌دانند.»

 
سنگی پر از انرژی 

چراغ‌های رنگی که در گوشه‌و‌کنار مغازه خودنمایی می‌کنند، هوش و حواسم را پرت می‌کند؛ حاج‌نور‌محمد که نگاه پرسشگرم را می‌بیند، لبانش را به خنده باز می‌کند و می‌گوید: «این‌ها همین سنگ‌نمک‌هاست که با دستان هنرمند سنگ‌تراشان شکل و شمایل گُل به خود گرفته است و در خانه‌ها برای چراغ خواب و اجناس لوکس استفاده می‌شود.»

نگاهش را به سنگ‌ها می‌دوزد و ادامه می‌دهد: «این بالانشین‌ها، به انرژی مثبت نمک خیلی اعتقاد دارند و نوع تزیینی آن را زیاد می‌خرند.

بعضی‌ها هم می‌آیند و فقط سنگ نمک را برای چشم و نظر و انرژی مثبت به خانه‌هایشان می‌برند. خودش هم به انرژی‌های نمک اعتقاد دارد و ادامه می‌دهد: «ما که خیلی پولمان قد این چیز‌ها نمی‌رسد تا برای خانه‌مان از این چیز‌ها ببریم، اما پایم که به اینجا می‌رسد ناخواسته همه وجودم پر از انرژی می‌شود و دیگر خستگی و سختی کار از یادم می‌رود.»

حرمت و برکتی به نام نمک 

سراغ حرمت نمک را که می‌گیرم، چشم به بلور‌های شیشه‌ای می‌دوزد و می‌گوید: «نمک هم قصه خودش را دارد؛ همیشه خدا وجودش حرمت و برکت داشته؛ اما آدم‌های امروزی انگار گوششان دیگر بدهکار حرمت‌ها نیست.»

خاطراتش را مرور می‌کند تا قصه روز‌هایی را بگوید که در اوج کودکی برایش پر از عطر ایمان بود: «هنوز کرک‌و‌پر بچگی‌هایم نریخته بود که جست‌و‌خیز شیطنت کودکی کار دستم داد و قرآن بی‌بی، بی‌هوا از سر طاقچه نقش زمین شد؛ با همه بچگی آن‌قدر از بی‌بی وصف حرمت و جلال کتاب خدا را شنیده بودم که دست و پایم را گم کردم و اشک‌هایم مثل ابر بهار سرازیر شد. هنوز در تب و تاب گریه‌هایم بودم که بی‌بی خودش پا‌به‌میدان گذاشت و اشک چشمانم را با گوشه چارقد گلدارش پاک کرد.

 دوزانو میان بغلش جای گرفتم. او هم برایم با کلام شیرینش از حرمت نمک بین ائمه (ع) و معصومان گفت.» قصه کودکی‌اش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «میان کلامش فقط یک چیز را خوب به یاد دارم؛ اینکه برای حفظ حرمت قرآن باید هم‌سنگش نمک صدقه بدهی تا حرمت نمک میانجی شود برای جبران گوشه‌ای از حرمت کتاب خدا. همان روز هم چادر گلدارش را سر کرد و برای خرید نمک راهی دکانی شبیه همین‌جا شدیم.»

 
دست‌هایی که پینه بسته

 حسابی سرش شلوغ است؛ گوشه دنجی را داخل مغازه پیدا می‌کنم و چشم به آمد‌و‌رفت‌های مردم می‌دوزم. آرام است و با محبتی که در چشمانش می‌رقصد، همدل مشتریانش می‌شود؛ هر کسی حرفی می‌زند و چیزی می‌خواهد، انگار حاج‌نورمحمد دیگر به این شلوغی‌ها حسابی عادت کرده. سنگ‌ها را تند تند جا‌به‌جا می‌کند تا خواست مشتریاش بی‌جواب نماند.

دستان زحمت‌کشی‌اش دیگر به شوری و تیزی نمک عادت کرده است و دیگر او را نمی‌آزارد. نفسی تازه می‌کند از رفت‌و‌آمد‌های پیاپی مردم؛ اما من هنوز چشم به دستان پینه‌بسته‌اش دارم. نگاه خیره‌ام را در هوا می‌قاپد و می‌گوید: «از همه سختی‌های کار فقط همین دست‌های ترک‌خورده را دارم؛ آخر نمک شور است و خودش را که به دست می‌رساند ریز‌ریز می‌برد.» لبخند صورتش را پر می‌کند و ادامه می‌دهد: «اینجا و میان این نمک‌ها معنی نمک به زخم پاشیدن را خوب می‌فهمی.»

 

اینجا و میان این نمک‌ها معنی نمک به زخم پاشیدن را خوب می‌فهمی

از نان تا نمک 

نمک‌فروش میدان توحید بدجوری دلش هوای قدیم را کرده و می‌گوید: «جوان که بودم حسابی اوضاع و احوالم خوب بود؛ برای خودم برو بیایی داشتم و به عنوان شاطر در نانوایی تنوری‌های قدیم کار می‌کردم. بازار نان‌های ماشینی که رونق گرفت، کار و کاسبی ما هم از بین رفت.» افسوس نگاهش را با آهی بیرون می‌دهد و اضافه می‌کند: «برای تامین خرج و مخارج خانه، زن و بچه را تنها در قوچان می‌گذاشتم و برای کارگری راهی این شهر و آن شهر می‌شدم.

همه شهر‌های بزرگ را رفته‌ام از مشهد و اصفهان بگیر تا تهران». انگار گذشته تازه‌تر از همیشه به یادش می‌آید؛ اضافه می‌کند: «پول‌ها آن زمان برکت داشت؛ یک ماه می‌رفتم تهران کار می‌کردم و با ۳۰۰‌تا تک تومانی برمی‌گشتم به شهرم. سه یا چهار ماه هر چقدر پول خرج می‌کردیم تمام نمی‌شد، اما حالا هر‌چقدر هم در بیاوری باز هم آخر ماه لنگ می‌زنی.»

گذشته با همه تلخی‌ها و شیرینی‌هایش دوباره به وجودش جان می‌دهد، می‌گوید: «حالا ۲۰‌سالی می‌شود که دست زن و بچه‌ام را گرفته‌ام و راهی مشهد شده‌ام تا زیر سایه امام رضا (ع) کارگری کنم و خرج زن و بچه‌ام را د‌ربیاورم.» قصه تلخ و شیرین مشهدی‌شدنش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «آن اوایل ثابت‌شدنم در مشهد در دکانی کار می‌کردم که صاحبش بعد از چند سال مغازه را بدون کارگر فروخت.

خدا خیرش بدهد؛ همان زمان برای پاداش چند سال کارگری‌ام مقداری پول به من داد که سقف بالای سرم شد. با هزار سختی زمینی خریدم و با دست خودم خشت‌خشت روی هم چیدم تا اسم خانه به خود گرفت. حالا هم چندسالی می‌شود به برکت همین نمک، بچه‌ها را سرو‌سامان داده‌ام و من مانده‌ام و عیالم.» 


کارگری تا دل معدن

سر حرف را می‌گیرد و به دنیای کارگران معدن می‌بردمان؛ روز‌های کارگری پایش را تا دل معدن نمک هم برده است؛ می‌گوید: «کار در معدن حال و هوای خودش را دارد؛ ساعت‌های بسیار کار می‌کنی تا با یک انفجار مزد روزت را بگیری.» همه چیز را خوب به یاد دارد، ادامه می‌دهد: «کوه را سوراخ می‌کردیم و مواد منفجره را لابه‌لای سنگ‌ها جا می‌دادیم. با همه ترس و وحشتش همیشه این صدای انفجار بود که شوق ریزش دست‌کم ۱۰‌تن نمک را برایمان به همراه داشت.»

شیرینی خاطراتش را میان کوله‌بار رفته عمرش جمع می‌کند، راهی مغازه کوچکش می‌شود و ادامه می‌دهد: «از زمان ثابت‌شدنم در اینجا دیگر قید رفتن به معدن را هم زده‌ام، اما هنوز هم بار و فروش مغازه‌مان از همان نمک‌های معدن‌های نیشابور است.

این نمک‌ها را در شکل‌های مختلف برای فروش به مغازه می‌آوریم؛ آسیاب‌شده و یددار بهداشتی برای مصرف‌های خانگی، بسته‌های سنگ‌ریزه با وزن ۱۰‌کیلو برای شستن برنج که بیشتر هم رستوران‌داران، مشتری ثابتش هستند و نمک‌های سنگ که هم برای تزیین در خانه‌ها استفاده می‌شود و هم غذای دام و طیور است.»

نادرزاده اضافه می‌کند: «اینجا ما همه نوع مشتری داریم، حتی بعضی‌ها می‌آیند و سراغ همان نمک‌های قدیمی را می‌گیرند. نمی‌دانم چرا، خودشان که می‌گویند نمک‌های قدیمی شورتر هستند، اما به نظر من نمک، نمک است و قدیم و جدید ندارد.» 

تکه گوشت‌های نمک‌سود‌شده را با چوب از سقف دالان آویزان می‌کردیم. این جوری نه بو می‌گرفت و نه خراب می‌شد


یخچالی به نام نمک

سوزش دستانش خاطرات جوانی را زنده می‌کند: «آن قدیم‌ها که یخچال و این تجملات نبود؛ شهر کوچک بود و همه اهل محل آشنای هم؛ زمستان‌به‌زمستان یک گوسفند می‌گرفتند و تا چله پر و بالش می‌دادند؛ اول چله هم که می‌شد، همه با هم گوسفند‌ها را می‌کشتیم و بین هم تقسیم می‌کردیم. این گوشت‌ها غذای یک سالمان بود، یخچال هم که نداشتیم؛ برای آن که گوشت‌ها بماند آنها را نمک‌سود می‌کردیم تا مدت بیشتری بماند و آبروی سفره‌هایمان باشد. این کار هم با همه سختی‌هایش مال مردان خانه بود. من هم همیشه کنار دست پدرم بودم تا فوت و فن کار را خوب یاد بگیرم».

شیرینی لبخندش دندان‌های سفیدش را نمایان می‌کند؛ دستی به کلاه نمک نشسته‌اش می‌کشد و ادامه می‌دهد: «هنوز هم دالان حصیری خانه‌مان را به یاد دارم. تکه گوشت‌های نمک‌سود‌شده را با چوب از سقف دالان آویزان می‌کردیم.

این جوری نه بو می‌گرفت و نه خراب می‌شد، نه پشه و مگس دور خودش جمع می‌کرد؛ وقتی هم که می‌پخت دیگر نپرس! چنان بو و طعمی داشت  که حظ می‌کردی. اما در این دوره و زمانه همه چیز، حتی گوشت هم یخی شده؛ به زور و هزار زحمت و کار، یک کیلو گوشت می‌خری که دلی از عزا دربیاوری؛ آن هم که نه طعم دارد و نه مزه درست و حسابی!»

 

نمک، مهریه حضرت زهرا(س) 

کلامش را به کار وکاسبی و بازار فروش می‌رساند و می‌گوید: «زمستان و محرم اوج کار ماست. قربان ائمه (ع) بشوم؛ اسمشان همیشه مایه برکت است. شهر که رخت عزا و سیاه‌پوشی حسین را به تن می‌کند، سفره‌های نذری مردم هم پهن می‌شود. همین سفره‌ها هم به کار و کاسبی ما برکت می‌دهد، به ویژه نمک که مهریه حضرت زهرا (س) است و به‌تن‌هایی کفاف همه برکت‌ها را می‌دهد.» 

 

* این گزارش شنبه ۵ مـرداد ۹۲ درشماره ۶۵ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44