آن زمان تیتر زده بودیم «۱۴سال دلتنگی!»، اما حالا اگر بخواهیم تیتر را هم مانند محتوا تکرار کنیم، اندکی تغییر میطلبد: ۱۷ سال دلتنگی!
سه سال پیش که به دفتر روزنامه آمد، در آستانه ورود به دانشگاه بود، اما حالا دانشجوی کارشناسی دامپزشکی شده و میخواهد تا تخصصش را نگرفته دانشگاه را رها نکند. دو سالی هم هست که درکنار درسخواندن سرِ کار هم میرود و در کل خدا را بهدلیل وضعیت زندگیاش شاکر است، اما با این همه هنوز انگار چیزی کم دارد؛ خانوادهای که گمشان کرده است!
میگوید که محله خواجهربیع را تا توانسته گشته است و حتی در منطقهای دیگر از شهر که در پرونده بهزیستیاش به اشتباه اهل آنجا دانسته شده، جستویش را دنبال کرده است. حالا شنیده که شهرآرامحله دیگر تنها در یک منطقه توزیع نمیشود و همه اهالی مشهد میتوانند اخبار منطقه ۳ را دنبال کنند؛ این است که از ما میخواهد دوباره مطلبی دربارهاش منتشر کنیم تا خانواده یا خویشاوندانش در هر منطقه دیگر از شهر که هستند، این مطلب را ببینند و...
ما هم امیدواریم اتفاق خوبی شامل حال سعید قلعهکاهی (سمایینسب) شود.
از خانه که بیرون آمدم، فقط میدویدم. بیهدف بودم، اما میدویدم تا از خانه و محلهمان دور شوم. بهشدت گریه میکردم و از این کوچه به آن کوچه میرفتم تا از کتکهای شدید و هرروزه مادر سرِ سفره صبحانه خلاص شوم؛ کتکهایی که آثارکبودیاش روی تنم بود و شبها با دردش از خواب بیدار میشدم و روزها بهخاطر آن تمام پوست بدنم ذُقذُق میکرد.
پاییز بود و کمی از مهر گذشته بود. با اینکه گرم کن ورزشی پوشیده بودم، سوز هوا زیاد بود و باد، اشکهایم را از گوشه صورتم به بیرون پرت میکرد. قرار بود با ۲۰۰تومانی که مادر به من داده بود، نان بخرم، اما با تمام خشم کودکانهام، اسکناس را توی مشتم فشار میدادم و همچنان میدویدم. پنج سالم بود...
پدرم حسین و مادرم بیبیگل معتاد نبودند، اما مشکلات مالی شدیدی داشتیم. پدرم نان خشک جمع میکرد و میفروخت و ما همیشه زیر تازیانه شرایط بد اقتصادی بودیم. از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم، اما میدانم که ۱۷ سال پیش که از خانه فرار کردم، هیچ چیز از خوب و بد نمیدانستم. دعواهای فراوان و شبانه مادر و پدرم هم یادم میآید و کتکهایی را که همیشه از مادر میخوردم؛ وضعیتی که عقدهای شده بود در گلویم و باعث رنجش من و سه خواهرم. مادر بیشتر هوای خواهرانم را داشت و پدر تا اندازهای با من خوب بود. حتی همان زمان هم برایم سؤال بود که چرا اینقدر از مادرم کتک میخورم!
۲۰دقیقهای که خوب دویدم، رسیدم به یکی از خیابانهای فرعی خواجهربیع که از کوچه ما خیلی دور بود یا به نظر من فاصله زیادی داشت. پسربچههای نوجوان آنجا فوتبال بازی میکردند و من هم مشغول تماشا شدم. بعداز آنکه بازیشان تمام شد، یکی از آنها که دید من هنوز نشستهام، به خانه رفت و چنددقیقه بعد با پدرش برگشت. به پدرش گفتم از جای دوری آمده و اینجا گم شدهام.
دوست نداشتم دوباره به خانه برگردم و باز کتک بخورم. آنها شب، من را پیش خودشان نگه داشتند، اما فردا پدر آن پسر مرا به حرم مطهر برد، بعد حواسم را پرت کرد و ناپدید شد. هفتهشتساعتی که با کبوترها بازی کردم، خادمها به من شک کردند و مرا با خود بردند. به آنها هم به دروغ گفتم مادر و پدرم رهایم کرده و رفتهاند! بعد مرا تحویل کلانتری دادند، اما من از داخل اتاق افسر نگهبان به بیرون نگاه کردم و به خانهای که چندمتر آنطرفتر بود اشاره کردم و گفتم آنجا خانه ماست و من از آنجا آمدهام. خیال میکردم اگر درِ آن خانه را بزنند و من بگویم پسر شما هستم، صاحبخانه دلش به رحم میآید، اما تیرم به سنگ خورد؛ مردی که در را باز کرد، گفت اصلا این پسر را نمیشناسم!
مرا به بهزیستی محمدیه در میدان امامحسین (ع) بردند. این مرکز در محدوده بیستمتری بلال و بوستان فجر قرار داشت. دوسال بههمراه صدپسر دیگر که آنجا بودند، روزگار گذراندم. شنا یاد گرفتم و عضو تیم فوتبالشان شدم. عشق به فوتبال هنوز هم از من جدا نشده است.
در آن دو سال، روزهای زیادی به خانوادهام فکر میکردم. نمیدانم چرا احساسم را نشان نمیدادم، اما خیلی وقتها دلتنگ میشدم. بعد مرا به مرکز «صدف» منتقل کردند. آنجا بعضی وقتها پسرهای نوجوان کتکم میزدند و میخواستند از گذشتهام برای آنها بگویم، اما همچنان راز سربهمهرم را به هیچکس بروز نمیدادم. در آن مرکز، فردی به نام آقای کاووسی بود که در درس و زندگی خیلی از من حمایت میکرد، اما سرنوشتم، این بود که بعد از حدود یکسال حضور در مرکز صدف، به سبزوار و خانه کودکان و نوجوانان خاتمالنبیین (ص) سبزوار منتقل شوم. در آنجا آقای موسیالرضا طالبی بسیار به من لطف کرد و معنای حمایت را بهخوبی فهمیدم. ایشان بودند که برایم نام خانوادگی «سمایینسب» را انتخاب کردند و شناسنامه گرفتند؛ سمایینسب یعنی از تبار آسمان.
در خوابگاه سبزوار همه چیز خوب بود. البته بعداز رفتن آقای طالبی به تهران، با یکی از مسئولان خوابگاه مشکل پیدا کردم، اما رویهمرفته ۱۱ سال خیلی خوب را گذراندم. الان هم سه سالی میشود که مستقل زندگی میکنم. در آسایشگاه معلولان ذهنی امیرالمومنین (ع) در سبزوار کار میکنم؛ کاری که تا بتوانم درکنار درسخواندن به آن ادامه میدهم؛ چون واقعا برکت خدمت به آن مددجویان را در زندگیام دیدهام.
من دانشجوی رشته دامپزشکی هم هستم و قصد دارم تا دکتری و تخصص درسم را ادامه دهم. خوشبختانه در چند همایش علمی در کشور مقالهام پذیرفته شده و چند وقت دیگر قرار است در همایشی در ترکیه شرکت کنم. کتابی هم با نام «همه خانواده من» نوشتهام که کارهای چاپ آن را دنبال میکنم؛ این کتاب سرگذشت من است که در عین جدایی از خانواده سالهای زیادی را با خانواده بهزیستی سر کردهام. با این همه دلتنگی بزرگ من در این سالها نبودن پدر و مادر است و خیلی وقتها از اینکه فرار کردم، احساس پشیمانی میکنم.
*این گزارش یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ در شماره ۱۵۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.