کد خبر: ۸۵۸۹
۱۳ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

مصطفی و دکه‌اش، چراغ خیابان ویلا است

خیلی‌ها در خیابان ویلا مصطفی یغمایی و دکه‌اش را می‌شناسند. او معلول است و از هفت سالگی روی پای خودش می‌ایستد. از فروش آلاسکا و فرفره تا حالا که خوراکی می‌فروشد.

این روز‌ها همه از دردها، کوه و از بیماری‌ها توفان می‌سازند، با دیدن معلولان آه می‌کشند و شاید حتی گذراندن لحظاتی با آن‌ها، برایشان سخت و دردناک باشد.

این روز‌ها هیچ‌کس تحمل سختی را ندارد و با وجود آسایش و لذات دنیا، مشقت و درد را تاب نمی‌آورد، اما من خدا را شکر می‌کنم و از صمیم دل ایمان دارم آن‌کس که عاجز از خلق لحظه‌هاست، معلول است، نه من...

از بیشتر اهالی ویلا می‌توانی سراغش را بگیری. کوچه را که تا انتها طی می‌کنم، کمی جلوتر، پشت ویترین شیشه جمع‌وجوری نشسته و تقریبا همه اعضای خانواده صمیمی و مهربانش درحالی‌که انتظار مرا می‌کشند، دور او را احاطه کرده‌اند.

از خودرو که پیاده می‌شوم، پیش می‌روم و سر صحبت و باب آشنایی را با آن‌ها باز می‌کنم. سوژه اصلی گزارشم، پسر بزرگ خانواده است که با وجود اینکه ۳۸ سال از عمرش می‌گذرد، سرشار از معصومیت و صداقتی پاک از جنس کودکی است. جوان معلولی که با وجود حداقل امکانات، امید را به رنج پایدارش نباخته است. با او و خانواده‌اش از سال‌های گذشته و آرزو‌های پیش‌رو سخن می‌گویم.   

 

عشق کتاب

از مصطفی یغمایی می‌خواهم درباره خودش و علت معلولیتش بگوید. پس از مکثی کوتاه پاسخ می‌دهد: من در سال ۱۳۵۶ در شاهرود متولد شدم و از اول که به‌دنیا آمدم، به‌علت بیماری نرمی استخوان دچار مشکلات حرکتی بودم.

پدر و مادرم هرکاری توانستند، برای من کردند، ولی نتیجه نگرفتند. آن‌ها اهل یکی از روستا‌های استان اصفهان هستند که پس از ازدواج، برای زندگی به شاهرود می‌روند. بعد هم از سال ۵۸ رفت‌وآمدشان به مشهد برای درمان من شروع می‌شود و چون برخی اقوام مشهد بودند، درنهایت این شهر را برای زندگی انتخاب می‌کنند.  

مریم یغمایی، خواهر مصطفی، در توضیح علت بیماری برادرش وارد گفتگو شده و می‌گوید: مصطفی اول نرمی استخوان داشت. ۶ ماه داشته که یک شب دچار تب و لرز شدید و تشنج می‌شود و به‌گفته پزشکان، به‌علت تزریق پنی‌سیلین به‌کلی استخوان‌هایش خشک می‌شود و به همان شکل می‌ماند و دیگر قابلیت درمان را از دست می‌دهد.

چندسالی که می‌گذرد، بعد از تشخیص بیماری، او را به بیمارستان تهران می‌برند و انواع فیزیوتراپی هم انجام می‌دهند، ولی دیگر درمان قطعی نمی‌شود. در مشهد هم به بیمارستان مراجعه می‌کنند، اما دیگر از طریق علم پزشکی درمان‌پذیر نبوده است. از آن به بعد، حاج‌خانمی می‌آمدند منزل ما و ماساژدرمانی و طب سنتی را انجام می‌دادند.

تا زمانی که آن خانم می‌آمد، خیلی خوب بود، به‌طوری‌که برادرم با کفش طبی و عصا کاملا می‌توانست روی پای خودش بایستاد، تا اینکه آن خانم تصادف کرد و دیگر نتوانست بیاید. آن‌موقع مصطفی پانزده، شانزده‌ساله بود.

شرایطش خیلی بهتر شده بود که دوباره دچار تشنج شد و بیماری‌اش مجدد شدت پیدا کرد. برای درمان تشنجش، آن خانم باز هم پیشنهاد استفاده از طب سنتی را داد و آقای دکتری هم از تهران آمد که چند جلسه درمان با دارو‌های او، تشنجش را کاملا درمان کرد، ولی دیگر نتوانست راه برود.

ازآنجاکه قبلا دست‌نوشته‌ای از مصطفی درباره بخشی از خاطرات زندگی‌اش دیده بودم، می‌پرسم مدرسه هم رفته‌ای؟ می‌گوید: من فقط در منزل درس خوانده‌ام. مدرسه نرفتم؛ یعنی نتوانستم بروم. قبلا وقتی برادر و خواهرم در خانه درس می‌خواندند، با آن‌ها همراهی می‌کردم. آقایی هم‌سن‌وسال خودم که دانشجو بود، در حد خواندن و نوشتن به من آموزش داد.

خواهرش هم توضیح می‌دهد: وقتی ما مدرسه می‌رفتیم، مصطفی که دوسال از برادر دیگرم بزرگ‌تر است، تشویق شد و از درس خواندن خوشش آمد و همراه ما کمی خواندن را یاد گرفت، تا اینکه آن آقای دانشجو آمد و با داداشم کار کرد و کاملا خواندن و نوشتن را یادش داد. مصطفی، کتاب و مجله و روزنامه زیاد می‌خوانَد و علاقه زیادی هم به داستان دارد.

هوش مصطفی از من و برادر دیگرم خیلی بیشتر است. وقتی که من درس می‌خواندم، خیلی از جمع و تفریق‌های چندرقمی‌ام را از مصطفی می‌پرسیدم و او ذهنی به من جواب می‌داد.       

 

دکه‌داری از بید مجنون تا چناری تناور     

از مصطفی درباره دکه معروفش می‌پرسم که با خنده می‌گوید: این دکه و بساط را از هفت‌هشت‌سالگی راه انداختم، اما به این شکل نبود. مثل بعضی بچه‌های آن دوره، شامل یک جعبه میوه بود که آلاسکا و فرفره و بعضی خوراکی‌های کودکانه می‌فروختم.

آلاسکا و فرفره‌ها را داداشم درست می‌کرد و من هم می‌فروختم. توی درآمدش هم با خواهر و برادرم شریک بودیم

آلاسکا و فرفره‌ها را داداشم درست می‌کرد و من هم می‌فروختم. توی درآمدش هم با خواهر و برادرم شریک بودیم. مشتری‌هایم، بچه‌محل‌هایمان بودند که حالا بچه‌هایشان جای آن‌ها را گرفته‌اند. به وسیله این دکه، دوستان زیادی، هم در گذشته و هم الان پیدا کرده‌ام و تقریبا با همه اهالی خیابان «ویلا» آشنا هستم.

او ادامه می‌دهد: قدیم‌ها یک درخت بید مجنون که خیلی دوستش داشتم، جلوی در خانه بود که زیر آن می‌نشستم و حالا به جای آن این چنار تناور قرار دارد. آن بید مجنون خشک شد و نصفش را باد شکست؛ به همین دلیل آن را از ریشه درآوردند و این چنار را کاشتند که الان حدود ۲۵ سال دارد.

آن زمان محله ما خاکی بود و این‌قدر ماشین در آن آمدوشد نمی‌کرد. بچه‌ها بیشتر می‌توانستند بیرون بیایند، اما الان بچه‌ها کمتر در کوچه بازی می‌کنند و از خانه بیرون می‌آیند؛ شاید هم حس امنیت در بین مردم کم‌رنگ شده است.  

از او می‌پرسم چقدر این کار را دوست داری، می‌گوید: من دوست دارم در آینده یک دکه مطبوعاتی یا یک مغازه داشته باشم که بتوانم همین کار را ادامه بدهم. از بچگی خریدوفروش را دوست داشتم و اگر سالم بودم، همین کار را انجام می‌دادم و دنبال می‌کردم.

مریم هم در این‌باره توضیح می‌دهد: [با خنده]از بچگی در خانه هم، بازی‌هایش همین فروشندگی بود و چیز‌هایی می‌گذاشت تا من یا برادرم مثلا برای خرید کردن پیشش برویم.

     

مثل اداری‌ها

وقتی می‌پرسم آقامصطفی! روزی چند ساعت کار می‌کنی و چه چیز‌هایی می‌فروشی، پاسخ می‌دهد: قبلا فقط خوراکی می‌فروختم. الان سیگار و آدامس، چیپس و پفک و تیغ و باتری و شکلات؛ البته سیگار را به نوجوان‌ها نمی‌فروشم و خداراشکر در محله، جوان سیگاری نداریم.  

هر روز صبح از ساعت ۸:۴۵ تا ۱:۱۰ و بعدازظهر هم از ۳:۴۵ تا حداکثر ۷:۳۰ و قبل از اذان بیرون می‌آیم. خواهرش می‌گوید: دقیقا سرساعت هم می‌آید؛ مثل اداری‌ها انگار ساعت می‌زند و خیلی منظم است.

مصطفی هم اضافه می‌کند: از اردیبهشت تا آبان بیرون هستم و دکه‌ام را اداره می‌کنم، اما بقیه فصل‌ها در منزل هستم و با خواندن کتاب و مجله و روزنامه و نوشتن خاطراتم، سرگرم می‌شوم که یک‌بار کمی از خاطراتم را در روزنامه خراسان چاپ کردند. مدتی است که ترجمه زیرنویس قرآن را هم در دفترم بازنویسی می‌کنم تا بتوانم از روی آن بخوانم.    

 

عشق مسافرت

از او درباره بهترین خاطره زندگی‌اش می‌پرسم. می‌گوید: بهترین خاطره زندگی‌ام، یادگیری خواندن و نوشتن بود. من از سال ۸۱ شروع به نوشتن کردم و اولین مطلبی که نوشتم، مربوط به خاطره یک روز حضورم در پارک لاله آب‌وبرق بود که هنوز آن را نگه داشته‌ام، اما تقریبا ۹۰ درصد زندگی گذشته‌ام را دوست ندارم؛ چون احساس می‌کنم در گوشه‌ای تَنگ، دربند این ناتوانی هستم و نمی‌توانم آن‌طور که دوست دارم، مفید باشم.

من زمانی که بچه بودم، این شغل را شروع کردم و بزرگ‌ترین آرزویم، شفای کامل و عاجل است که بتوانم راه بروم و بعد هم داشتن یک مغازه برای خودم را از خدا می‌خواهم.

خواهرش درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده، با بغضی که سعی می‌کند آن را فرودهد، می‌گوید: مصطفی عاشق سفر است و اگر ما قصد رفتن به مسافرت داشته باشیم، از همه ما زودتر آماده می‌شود و راه می‌افتد. ما سالی دوبار که سفر می‌رویم، با هرسختی که شده، با خودمان همراهش می‌کنیم.

می‌پرسم کجا را برای سفر و زندگی بیشتر دوست داری؟ پاسخ می‌دهد: شمال ایران را برای سفر دوست دارم، اما به جنوب بیشتر از همه‌جا علاقه دارم که هنوز هم موفق نشده‌ام به آنجا بروم. عاشق اردیبهشت هم هستم.

مریم توضیح می‌دهد: مصطفی خیلی دوست دارد به مناطق گرمسیر برود، جایی‌که هیچ‌وقت زمستان نشود و او مجبور نباشد در خانه بماند. پاییز برایش بدترین فصل است و هرسال از روز ششم اردیبهشت که سالروز تولدش است، از خانه بیرون می‌آید.

هرسال این روز حتی اگر هوا سرد و بارانی باشد، اولین روز کاری مصطفی است و در این صورت ما با گرفتن چتر و نایلون بر روی سرش، در شروع اولین روز کاری به او کمک می‌کنیم. همان‌طور که گفتم، او بسیار منظم است و سر ساعت بیرون می‌آید و می‌رود.

کارش را دوست دارد و برایش خیلی اهمیت قائل است. برخلاف خیلی از جوان‌های سالم امروزی که می‌گویند کار نیست و در خانه می‌خوابند، برادرم  با همین شرایط جسمی‌اش، در زمان مشخص سر کاری که برای خودش تعریف کرده، حاضر می‌شود و خیلی دوست دارد با مردم در ارتباط باشد.     

 

یغمایی‌ها؛ خانواده معلولِ نام‌آشنای خیابان «ویلا» هستند

 

خدا را شاکرم؛ بابت نعمت سلامتی

می‌پرسم درآمدت از دکه چقدر است؟ می‌گوید: از این دکه تقریبا ماهی ۵۰-۶۰ هزار تومان درآمد دارم. زیر نظر بهزیستی هم هستم که ماهی ۵۲ هزار تومان هم از آنجا مستمری می‌گیرم. خداراشکر، راضی‌ام؛ حداقل لباسم را می‌توانم تامین کنم.

او ادامه می‌دهد: من کاری برای پدر و مادرم نمی‌توانم انجام دهم، ولی آن‌ها تابه‌حال هرکاری می‌توانسته اند، برای من کرده‌اند. خواهر و برادرم هم همین‌طور. برادرم طبقه بالای منزل پدرم می‌نشیند، خیاط است و یک پسر پنج‌ساله دارد [با خنده]که الان شاگردم است و به من در دکه‌داری کمک می‌کند.

درعوض من هم به او خریدوفروش یاد دادم و مدرسه که برود، در درس ریاضی کمکش خواهم کرد. زمستان‌ها هم در خانه با برادرزاده‌ام «خریدوفروش» بازی می‌کنیم.

من دوست داشتم با برادرم یک دکه مطبوعاتی بگیریم که موافقت نکرد و نشد؛ چون متاسفانه برای آمدوشد افرادی مثل من در شهر پیش‌بینی و آسان‌سازی نشده است و نمی‌توانم تنهایی بیرون از منزل رفت‌وآمد کنم.

مریم هم توضیح می‌دهد: ما حتی برای بردن مصطفی به دکتر دچار مشکل هستیم. دندان‌هایش همه خراب است، ولی دندان‌پزشکی‌ها معمولا در طبقات بالا هستند و خیلی جا‌ها یا آسانسور ندارد یا خراب است. به جز این، خیلی جا‌های دیگر هم پله دارد و برای معلولان پیش‌بینی خاصی نشده است که این شرایط، جابه‌جایی را برای ما سخت و برای خود فرد معلول، غیرممکن می‌کند.  

اما مصطفی در جواب ما می‌گوید: بابت نعمت سلامتی که خداوند به من داده، شاکرم. غیر از مدتی که برای معالجه بیماری خاصم به پزشک مراجعه کردم، تا الان که ۳۸ سال دارم، تاکنون خداراشکر به دکتر و دوا نیاز پیدا نکرده‌ام. فقط در اثر عوارض نرمی استخوان، دندان‌هایم خراب شده است که خیلی اذیتم می‌کند.      

 

صلاح خدا بود

سراغ سکینه حشمت (مادر مصطفی) که تا این لحظه در سکوت کنار ما ایستاده است، می‌روم و از او درباره فرزند بزرگش می‌پرسم. آهی می‌کشد و می‌گوید: ما مصطفی را از وقتی به‌دنیا آمد، به‌دلیل گریه‌های زیاد و تقریبا دائمی‌اش پیش دکتر‌های زیادی بردیم.

خودم هم احساس می‌کردم که انگار بدن بچه استواری لازم را ندارد و لمس است، اما دکتر‌ها می‌گفتند فقط بچه بدخلقی است و چیزی‌اش نیست! حدودا ۷-۸ سال داشت که تشخیص نرمی استخوان دادند.

خودم احساس می‌کردم که انگار بدن بچه استواری لازم را ندارد، اما دکترها می‌گفتند فقط بچه بدخلقی است 

ما خیلی دوادرمان کردیم و پیش از سکونت در این شهر نزد دکتر‌های زیادی در اصفهان و تهران بردیمش، اما پزشکان گفتند دیر شده است، درصورتی‌که اگر همان اول تشخیص می‌دادند، درمان می‌شد، ولی دیگر بیماری‌اش درمان‌پذیر نیست.  

آن زمان به بیمارستان شفای یحیائیان تهران که مخصوص درمان معلولیت‌های این‌چنینی است، مراجعه کردیم و مدتی هم آنجا بستری بود. دکتر‌های آنجا به ما گفتند خوب شدنش از این به بعد شانسی است؛ ممکن است خوب شود، ممکن هم هست که همین‌طور بماند.

پدرش کارگر شرکت چای و الان بازنشسته تامین اجتماعی است و، چون آن زمان سر کار بود، بیشتر نمی‌توانستیم تهران بمانیم. از آنجا نامه‌ای دادند و به بیمارستان قائم (عج) معرفی‌مان کردند. به مشهد که آمدیم، زمان جنگ بود و به‌دلیل شرایط خاص آن موقع، بیمارستان‌ها نمی‌توانستند به بیماران عادی خیلی رسیدگی کنند، چه برسد به ما.

«قائم» پذیرش نکرد و پزشکان دیگر هم آب پاکی را روی دستمان ریختند و گفتند دیگر درمان نمی‌شود. بعد از همه این درمان‌ها ساکن مشهد شدیم. آن زمان خانمی بود که ۱۰ سال تمام، هفته‌ای سه‌جلسه در هرشرایطی به منزل ما می‌آمد، بدن مصطفی را چرب می‌کرد و ماساژ می‌داد و در کنار آن، دوادرمان گیاهی هم انجام می‌داد که خیلی موثر بود، طوری‌که کفش طبی برایش گرفته بودیم و با پدرش دستش را می‌گرفتیم و در حیاط راه می‌رفت.

دور اتاق را میله نصب کردیم تا دستش را بگیرد و با کمک کفش‌ها راه برود. تا اینکه دوباره تشنج کرد که باعث شد اثر معالجات کم و در راه رفتن ناتوان شود. کمی بعد، آن خانم هم تصادف کرد و دیگر نتوانست معالجه را ادامه دهد.

خواهر مصطفی هم یادآوری می‌کند: البته قبلا خیلی بدتر بود. نشستن و حرکات دست‌هایش به کمک معالجات سنتی آن خانم، به این شکل درآمده است. پیش از آن، برای نشستن هم باید دورش بالش و غذا را در دهانش می‌گذاشتیم، ولی الان همه کار‌های شخصی‌اش را خودش انجام می‌دهد و فقط نمی‌تواند راه برود.  

مادر ادامه می‌دهد: به جز ماساژها، دارو‌های گیاهی و طب سنتی، خیلی در بهبود وضعیت مصطفی مفید بود. آن زمان من و پدرش، جوان و قوی بودیم و دائم ماساژدرمانی را خودمان نیز هم‌زمان با معالجاتش انجام می‌دادیم که باعث شد خیلی بهتر شود. نمی‌دانم شاید صلاح خدا بود که هربار به درمان کامل نزدیک می‌شد، شرایطی پیش می‌آمد که دوباره به عقب برمی‌گشت و تلاشمان بی‌نتیجه می‌ماند.

به اینجای صحبت که می‌رسیم، مهران کوچولو، برادرزاده مصطفی، هم با بازیگوشی و شتاب کودکانه‌اش از راه می‌رسد و درباره رابطه‌اش با عمو می‌گوید: عمو را دوست دارم، با هم بازی می‌کنیم؛ ساختمان‌بازی و لِگوبازی و...، برایش لواشک و تیغ و آدامس از داخل خانه می‌آورم و کمکش می‌کنم. بابایی (پدربزرگ) می‌خرد و من می‌آورم به عمویم می‌دهم.  

سرشار از مهر و امید، مصطفی و خانواده مهربانش را به خدا می‌سپارم و آرزو می‌کنم آرزو‌های بزرگ و کوچک همه آن‌ها به نیکی برآورده شود؛ شاید روزی نزدیک به‌واسطه دستی مهربان و گیرنده.

* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۴ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.
   

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44