کد خبر: ۸۵۷۹
۲۹ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
ارتشی بازنشسته مشهد، جنگ جهانی را از نزدیک دیده‌ است

ارتشی بازنشسته مشهد، جنگ جهانی را از نزدیک دیده‌ است

«علی‌اکبر مقیمی» بخشی از تاریخ گذشته است، با خاطره جنگ‌ها، مهاجرت‌ها، رفتن‌ها، آمدن‌ها، اعتصاب‌ها، پیروزی‌ها؛ پیرمردی که با‌وجود سن‌و‌سالش، حافظه نسبتا خوبی دارد.

«علی‌اکبر مقیمی» بخشی از تاریخ گذشته است، با خاطره جنگ‌ها، مهاجرت‌ها، رفتن‌ها، آمدن‌ها، اعتصاب‌ها، پیروزی‌ها؛ پیرمردی که با‌وجود سن‌و‌سالش، حافظه نسبتا خوبی دارد؛ اگرچه تاریخ دقیق سال‌ها به خاطرش نمانده است. مقیمی، ارتشی بازنشسته است؛ مهربان، میهمان‌نواز، منضبط و قانون‌مدار، متولد ۱۳۰۶ در بِنهَنگ تربت حیدریه.

تا سال ششم بیشتر درس نخوانده، اما همین شش‌کلاس، آن زمان برای خودش اعتباری داشته است. علی‌اکبر مقیمی و همسرش، «کبری مقیمی» دختر‌عمو و پسر‌عمو هستند و هم‌سن‌و‌سال. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، چیزی شبیه خانه‌های امروزی نیست. معماری خانه به همان سبک گذشته است؛ اتاق‌هایی که دور‌تا‌دور حیاط را گرفته‌اند و پنجدری مشرف به حیاطی که سنگ‌فرش آن، آجر و سیمان است؛ خانه‌ای که آرامش اتاق‌های کوچک و تو‌در‌تویش را وام‌دار صاحبان پیرش است.

 

لبخند شیرین پیرمرد و پیرزن

اینجا خانه قدیمی پیرمرد و پیرزنی است که نزدیک به ۷۰ سال از زندگی مشترکشان را زیر همین سقف سر کرده‌اند؛ از آن زن و مرد‌هایی که به پای هم پیر شده‌اند و حالا لبخند شیرینشان را غنیمت از همه روز‌های خوب و خاطرات دلچسبش دارند. روز‌هایی که بخشی از لحظات آن را قاب گرفته‌اند و با عکس‌های کوچک و بزرگ روی دیوار اتاقشان چسبانده‌اند و گاه‌گاه که دلشان، تنگ جوانی‌هایشان می‌شود، سراغش می‌روند و با دقت و حسرت تماشایش می‌کنند.

کبری مقیمی، شریک راه علی‌اکبر مقیمی، بزرگ‌ترین نقش را در زندگی و ادامه راه پیرمرد داشته است؛ پیرزن سال‌های سالمندی‌اش را خانه‌نشین شده است. صبح تا شبش را روی همان تخت، کنج خانه سر می‌کند و بیشتر شب‌های سرد و پاییزی، می‌نشیند پای رادیویی که سرِ میخ دیوار به یادگار از گذشته مانده است.

همسر خوب نعمت است

کبری مقیمی، جوانی چالاک و پرقوتی داشته؛ این را عکس‌های قاب‌گرفته بر دیوار هم گواه است، اما حالا راه‌رفتن برایش سخت است و خانه‌نشین شده. گاهی به‌خاطر اینکه توانش به انجام کاری نمی‌رسد و نمی‌تواند فعالیتی داشته باشد، خلقش تنگ و حوصله‌اش کم می‌شود و یواشکی گریه می‌کند، اما حاج‌علی و مهربانی‌های او را که می‌بیند، خدا را شکر می‌کند که چنین همسر با‌وفا و مهربانی قسمتش شده است.

‌ می‌گوید: داشتن شوهر خوب، نعمت است، مادر جان! و او بیشتر از همه دنیا، دل به محبت‌های همسرش داده و برای این گفته‌اش دلیل هم دارد؛ «به خدا اگر همه دنیا را بگردم به خوبی این مرد پیدا نمی‌کنم» و می‌خندد و می‌پرسد: «دروغ می‌گویم، مادر جان؟» و تا با لبخندی، تایید ما را نمی‌گیرد، خیالش راحت نمی‌شود.

می‌گوید: نظامی‌ها خانه به دوشند و ما هم به‌خاطر شرایط خاص حاجی مجبور به انتقال شدیم. سال ۳۲ از گرگان به مشهد آمدیم. اوایل رفتیم گاراژ ایران (بست‌پایین) و آنجا خانه گرفتیم.

چند‌ماهی را آنجا زندگی کردیم و بعد به‌پیشنهاد یکی از اقوام به محله بهشتی آمدیم و این خانه را خریدیم. یادش به‌خیر؛ آن روز‌ها خبری از این همه شلوغی و سر‌و‌صدا نبود؛ حتی گذر هیچ ماشینی به اینجا نیفتاده بود. مسافر‌ها را درشکه‌ها جابه‌جا می‌کردند.


ثبت خاطره از رفتن به کره ماه!

کبری و علی‌اکبر مقیمی سال‌۱۳۲۶ ازدواج کرده‌اند و حاصل این پیوند،   سه دختر و دو پسر است که خیلی سال است ازدواج کرده و سر‌و‌سامان گرفته‌اند.

کبری مقیمی از اینکه خانه‌نشین شده، خیلی دلگیر است و می‌گوید: می‌دانی مادرجان، همه قوت آدم به روز‌های جوانی‌اش است. من هم مثل همه شما جوانی پرکاری داشتم. یک زمان هرکاری از دستم بر‌می‌آمد از انجامش دریغ نداشتم؛ از بافتن تن‌پوش‌های ریز‌و‌درشت و گرم گرفته تا دوخت‌و‌دوز‌های خانگی و خیاطی و آرایشگری. خانه‌مان پر از نخ دمسه و کاموا‌های رنگ‌به‌رنگ بود. سرویس عروس گل‌دوزی می‌کردم و کلاه و شال‌گردن و ژاکت رج‌به‌رج می‌بافتم.

بخش جالب این است که او به مناسبت‌ها و در اتفاق‌های مختلف، گل‌دوزی کرده است؛ از ولادت و شهادت ائمه (ع) گرفته تا دیگر حوادث مهم. یکی از موضوعاتی که در خاطرش مانده و برایش جذابیت داشته است،   رفتن آپولو به کره ماه است که به سال‌۴۵  برمی‌گردد. می‌گوید: آنچه را از این ماجرا و سفر در ذهن داشتم، روی پرده‌ای ریختم و آن را گل‌دوزی کردم. این پرده به لحاظ تاریخی، ارزش فراوان داشت و مورد توجه دوستان دور و نزدیک بود و همه دوست داشتند آن را به خاطر این جریان مهم نگه‌دارند؛ دست آخر هم قرعه به نام یکی از اقوام افتاد و پرده را به یادگار برد.

آخر نظامی شدم

موی حنا‌زده پیرزن از زیر روسری بیرون آمده و روی صورتش پخش شده است. وقت عکس‌گرفتن، مدام موهایش را زیر روسری جا می‌دهد و می‌پرسد: «بد که نیفتاده‌ام، مادر جان؟». بعد هم می‌خندد و می‌گوید: «این وسواس را از جوانی داشته‌ام و هنوز هم می‌خواهم همه‌چیز خوب و عالی باشد.»

حالا نوبت علی‌اکبر مقیمی است که از خودش بگوید و ماجرا‌های ریز‌و‌درشتی که زندگی او را شکل داده است.

می‌گوید: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که جنگ جهانی دوم آغاز شد. در جنگ مامور جاده شدم که به آن‌ها می‌گفتند «سیار راه»؛ پارچه قرمزی به بازو می‌بستیم و مسیر راه شوسه‌ای را برای رفت‌و‌آمد ماشین‌هایی که بیشتر از پاکستان می‌آمدند، هموار می‌کردیم.

سال‌۱۳۲۴ جنگ تمام شد و باید سراغ کار دیگری می‌رفتم. تحصیلات زیادی نداشتم و با داشتن مدرک ششم ابتدایی، تلفنچی تربت حیدریه شدم.

تعریف می‌کند: در این کار هم خیلی دوام نیاوردم وبعد از جرو‌بحث با مدیر، از تلفنچی‌بودن هم استعفا دادم و بیرون آمدم. بعد از آن، با معرفی یکی از آشنایان، قسمت شد سراغ ارتش بروم. تیر‌ماه سال‌۲۹ به استخدام ارتش درآمدم و نظامی شدم. بعد هم به گرگان انتقالم دادند و چند‌ماه پس از آن، سر دوشی گرفتم و بعد هم درجه. به‌خاطر علاقه‌ای که به زندگی در مشهد داشتم، با دوندگی‌های زیاد، چند‌سال بعد خود را به اینجا منتقل کردم.با این پیش‌فرض که مقیمی از جنگ جهانی گفته‌های زیادی دارد، می‌خواهیم به این دوران و خاطراتش برگردد. می‌گوید: یکی از خاطراتی که برای خیلی‌ها هم تعریف کرده‌ام، به دوران نوجوانی‌ام مربوط می‌شود.

روزی نزدیک روستا روی ماسه‌های نرم میان کال دراز کشیده بودم که صدای بالُن (چیزی شبیه هواپیما و طیّاره) آمد. از دور و در آسمان به‌اندازه یک گنجشک دیده می‌شد. بالن عبور کرد، اما پس‌از چند‌دقیقه متوجه شدم که گویا ورق‌های رنگارنگی از آن به زمین ریخته شده است. دویدم و چند تا از آن‌ها را برداشتم و توانستم بخوانم. اولتیماتوم دولت شوروی به دولت ایران بود و هشدار مبنی بر اینکه عده‌ای آلمانی در ایران مشغول به کارند. بعد‌ها شنیدیم که یک آلمانی که در سیلوی مشهد کار می‌کرد، با شنیدن خبر ورود قوای روس به مشهد و برای خلاصی از اسارت آن‌ها، خود را از بالای سیلو به پایین پرت کرده و خودکشی کرده است.

 

ارتشی بازنشسته و همسرش جنگ جهانی را از نزدیک دیده‌اند

 

خاطرات روس‌ها در ایران

مقیمی از ورود روس‌ها به مشهد هم خاطرات کوتاهی دارد. می‌گوید: آن‌طور‌که پدرم و اطرافیان می‌گفتند، روس‌ها بار‌ها تصمیم به بمباران مشهد گرفتند، اما هربار که به قصد این کار می‌آمدند  زمین را دریا و آب می‌دیدند و برمی‌گشتند. تا اینکه بعد‌ها خبر ورود و حمله روس‌ها رسید و روشن شد این موضوع واقعیت دارد.

یک روز من و پدرم، مرحوم سیف‌الله مقیمی برای خرید آذوقه از روستای بِنهَنگ به تربت‌حیدریه رفتیم. وسط شهر که رسیدیم، دیدیم افراد لشکر مشهد در شهر پراکنده‌اند.
یک ماشین باری آمد و درِ عقب آن را باز کردند و یک نظامی مجروح را که پتوی خون‌آلودی به دورش پیچیده بودند، از ماشین پیاده کردند. خون زیادی از او رفته بود. ناگهان افسرانی که داخل خیابان ایستاده بودند، دویدند و زیر درخت‌ها پنهان شدند و با صدای بلند گفتند: صدای هواپیمای روسی می‌آید.

ساعاتی بعد که خبر سقوط و اشغال مشهد به تربت‌حیدریه رسید، افسران، تفنگ‌های خود را در خیابان‌ها و باغ‌ها انداختند و از شهر رفتند. روز بعد، صدای مهیبی آمد و معلوم شد که هواپیما‌های روس در دامنه کوه‌های محمود‌آباد در هشت‌کیلومتری تربت‌حیدریه بمبی انداخته‌اند. البته به کسی آسیب نرسید و فقط می‌خواستند مردم را بترسانند.

روز دیگر دیدم مردم به خانه شخصی به نام «علی خُردو» می‌روند. می‌گفتند بمب سالمی پیدا کرده و به خانه‌اش برده است. من هم برای تماشا رفتم و دیدم چیزی شبیه کوزه به طول کمتر از یک متر و به رنگ سیاه است. هرکس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت که آن را ببرید در باغ‌نظر (شهرداری تربت حیدریه) بیندازید. دیگری می‌گفت که یک تیشه به ضامن آن بزنید تا عمل کند و خیال همه راحت شود.

سرانجام پس‌از صحبت‌های زیاد، قرار شد که دو نفر آن را بار الاغ کنند و به باغ‌نظر ببرند. وقتی بمب را به آنجا بردند، سبب وحشت کارکنان شهرداری شده بود و گفته بودند که این چیست که به اینجا آورده‌اید! به ژاندارمری تلفن کردند و قرار شد همان دو نفر، بمب را دوباره سوار الاغ کنند و به پاسگاه ژاندارمری که بعد‌از فلکه وسط شهر بود، ببرند و تحویل دهند. آن موقع کسی مهارت خنثی‌کردن بمب را نداشت و گویا ژاندارم‌ها آن را در جایی زیر خاک مدفون کردند و معلوم نیست که چه زمانی با توسعه شهر و ساخت‌و‌ساز‌های جدید، سر از زیر خاک درآورد یا سبب حادثه‌ای شود!

می‌گوید: کاری نکرده‌ام که شرمنده کسی باشم و امیدوارم حقی هم از کسی به گردن من نباشد. دیگر من از خدا چه می‌خواهم، باباجان؟

حاج‌آقا مقیمی، یک خانواده‌دوست تمام‌عیار است. او حرف‌های بسیار دارد، اما حالا می‌خواهد از چایی که خودش دم کرده است، بخوریم و بعد مصرانه می‌خواهد دفعه بعد هم که سراغمان به این محله افتاد، حتما سراغ او و همسرش برویم. ما هم دوباره به نشانه تایید، سر تکان می‌دهیم و پیرمرد تا سرِ کوچه، بدرقه‌مان می‌کند.  



* این گزارش در شمـاره ۲۱۳ سه شنبه  ۲۷ مهر ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44