سرنوشت مردان جنگ با هم متفاوت است. عدهای در همان سالها شهید شدند و همه دلخوشی پدر و مادرشان به قفسه آهنی بالای سر مزار فرزند شهیدشان است و اینکه هر شب جمعه، عکس او را پاک کنند و در قاب بگذارند.
عدهای برای همیشه در منطقه ماندهاند و مادرانشان هنوز چشمبهراه تکههایی از استخوان آنهایند. عدهای جانباز شیمیایی شدند و برخی اعضای بدنشان را از دست دادند، ولی به زندگی عادیشان ادامه میدهند و عدهای هم در همین کوچهها و حوالی زندگی میکنند. خیلی معمولی و بدون حاشیه، اما بهنوعی قهرمان بهحساب میآیند.
آدمهایی معمولی که حماسههای تاریخ معاصر ما را آفریدند و جایشان بدجور در کتابها و فیلمها و زندگیهای واقعی ما خالی است.
بهانه آشنایی ما با سبحان ایراندوست، یک احوالپرسی ساده در روز جانباز بود و گریز او به خاطرات گذشته که حس میشد میتواند نقطه اتصال آدمهای امروز به روزگار نه خیلی دور باشد.
ارتشی محکوم به اعدامی که در چندقدمی مرگ، خبر یک آزادی بزرگ، او را از اسارت چندساله ساواک نجات داد تا او ۲۱ بهمن ۵۷، روزی را که درهای زندان ساواک مشهد باز شد، هیچوقت فراموش نکند.
وقتی متعجب از درهای باز زندان همراه دیگر زندانیان به بیرون میآید، چشمهایش از روشنای صبح سرد زمستانی میدرخشد و از تعارف نقل و شیرینی و صدای بوق و هیاهوی موتورسوارها و اشکهای خوشحالی میفهمد که بالاخره انتظار به سر آمده و انقلاب پیروز شده است.
ایراندوست از سالهای جنگ و حماسه، کارنامه پرافتخاری دارد. نشان به این نشان که در یکی از عملیاتها بهشدت مجروح میشود و نشان جانبازی با درجه ۵۰ درصدی به کارنامه کاری او الصاق؛ مرد چهارشانه و خوشروی محله امامخمینی که لهجه و لحن کلامش مشخص میکند ترکزبان است و اعتقاد دارد که کردها غیرتمندند و وطنپرست و این خون هنوز در رگهای او میجوشد.
ایراندوست در همان دیدار کوتاه، گریزی به این ماجراها میزند و ترغیبمان میکند که در یک فرصت مناسبتر بنشینیم پای حرفهای مردی که متولد ۱۳۲۶ است و با یادگارهایی که از جنگ بر جسم و تن دارد، دستوپنجه نرم میکند، اما برای همه روزهای صبوری کردنش پای اتفاقهای انقلاب و جنگ، خوشحال است.
او حالا یک کارنامه پروپیمان از تمام کسانی دارد که همسلولی او در زندانهای ساواک بودهاند و خاطراتی از آنهایی که در پستهای کلیدی نظام شاهنشاهی، علیه این رژیم قیام کرده و به شهادت رسیدهاند.
او لابهلای حرفهایی که میزند، آلبومی را که برخی عکسهای آن روزها را ثبت کرده است، ورق میزند تا سندی باشد بر اینکه انقلاب ما چطور به امروز رسیده است و بعد به اصرار ما مینشیند پای تعریف کوتاه از رویدادهایی که بر زندگی و روزهای جوانیاش رفته است.
میگوید بهترین روزهای زندگی و جوانیاش را در زندان ساواک بوده است و همه اینها برمیگردد به علاقه خاصی که از کودکی به نظامی بودن داشته است؛ «بعد از تحصیلات متوسطه، در سال ۱۳۴۶ و ازطریق رادیو، متوجه استخدامی ارتش در اهواز شدم و مصمم شدم که با وجود گرمای زیاد به آن شهر بروم. آن سالها گزینش و استخدام به این سختی نبود و من بهمحض معرفی کردن خود، در ارتش پذیرش شدم و بعد، یک دوره آموزشی کوتاهمدت در شیراز بود و برگشت به دزفول. چون به مسائل اعتقادی مقید بودم، از همان ابتدا با روحانیان در ارتباط بودم و برایم مهم بود پولی که از این طریق بهدست میآید، حلال باشد و از همین طریق با حرکتهای انقلابی آشنا شدم.
این یک قسمت ماجرا بود و قسمت مهمتر آن برمیگردد به افسر نگهبان لشکر ۹۲ زرهی اهواز که مخالف رژیم شاهنشاهی بود و بهنوعی تمام پادگان زیر نظر او اداره میشد؛ «سرهنگ محبی که از تاجگذاری شاه و تمام بریزوبپاشهای دربار خبر داشت، روی ترکها و کردها حساب ویژهای باز کرده بود و از نوع لهجهام فهمیده بود که من کرد هستم و بعدها برایش تعریف کردم که اهل خراسانم.»
اردیبهشت ۵۰ بود که او از نقشه یک کودتای خطرناک با ما صحبت کرد و گفت تصمیم دارد اسلحهخانه را برای بارگیری به قم تخلیه کند و اطمینان داد که رژیم ماندنی نیست. شرایط سختی بود. همه ما میدانستیم که قبول کردن این موضوع حتی ممکن است به مرگ و اعدام ما ختم شود، با این حال پذیرفتیم که همراه سرهنگ باشیم.
سرهنگ میگفت در یک فرصت مناسب و در یکی از شبها خاموشی که زدند، تمام اسلحهخانه و مهمات لشکر و حتی مهمات فو آباد را که در آن حوالی بود، بارگیری میکنیم و آنها را به سمت قم میبریم و این نقشه خیلی زود عملی شد. به محض اینکه ساعت ۹ شب، خاموشی زده شد، به اسلحهخانه گردان ۱۲۱ رفتیم. تمام اسلحهها را بارگیری کردیم، حتی درهایی را که قفل بود و نتوانستیم قفلشان را باز کنیم، شکستیم. مهمات و اسلحهها را تخلیه و سوار ماشینها کردیم و از لشکر بیرون آمدیم.
ساعت ۴ صبح مهمات لشکر تخلیه شده بود. صبح زود که لشکریان آمدند، دیدند اسلحهخانه خالی است. طبیعی بود. نگهبانان اولین کسانی بودند که انگشت اتهام به سمت آنها نشانه میرفت.
در بازجوییهای اولیه ما اظهار داشتیم که در حال استراحت بودیم و از جریان بیخبریم، اما این ماجرا اتفاق مهمی بود که به این راحتی نمیتوانستند از کنار آن بگذرند. این جریان نوعی کودتا بهحساب میآمد؛ چون با این مهمات و اسلحه ما هر آن میتوانستیم علیه رژیم قیام کنیم.
از همان روز ما دستگیر و برای بازجویی به زندان کارون اهواز منتقل شدیم. بازجوییها ادامه داشت. ما را بهشدت بازجویی کردند و بعد از آن ۱۲۰ نفر از متهمان و دستگیرشدگان را که شامل تمام نگهبانان و چند نفر از خدمه میشدند، با هواپیما به کمیته مشترک ضدخرابکاری تهران آوردند.
سرهنگ محبی که همان شب همراه مهمات به تهران رفته بود، در یکی از خیابانها دستگیر میشود و درحالیکه اسامی ما را از جیبش پیدا میکنند، اعدامش میکنند و همین، کار ما را سختتر میکرد. در آن جریان بیش از یک ماه تحت بازجویی بودم. من به حبس ابد محکوم شدم؛ هرچند سالهای بعد، عفو شامل حالم شد.
خیلیها به اعدام محکوم شدند؛ هرچند زنده بودن ما هم کم از مرگ نداشت. بهشدت تحت شکنجه بودیم و با این بهانه که نظامی هستیم و خیانتکار، شدت شکنجهها بیشتر میشد.
بازجوها که بیشتر لقب دکتر را داشتند و بهشدت بیرحم بودند، میگفتند شما که نظامی هستید و بازوی اعلیحضرت، چرا این کار را انجام دادید؟ شکنجهها به شیوههای مختلف بود. آرش و تیمسار نصیری و کمالی، سختترین بازجوها بودند. چوب و شلاق کمترین شکنجهها به حساب میآمد. ساعتها ما را از سقف آویزان میکردند و حتی به پنجره میبستند و سرهایمان را زیر آب میکردند و بعد شلاق بود و شلاق.
یک ماه در زندان تهران بازجویی شدیم. دوباره به اهواز منتقل شدیم. بعد از سه سال بهدلیل شدت گرمای اهواز درخواست انتقال به زندان تهران را دادم و موافقت هم شد تا اینکه سال ۵۶ فرارسید. با وجود آنکه شرایط همچنان سخت بود، به زندان و حبس عادت کرده بودم.
با اینکه محکوم به حبس ابد بودم، در آذر این سال آزاد شدم. میدانستم که تحت نظر هستم. این سال حکم تبعید من به تربتجام آمد و آذر ۵۶ به پادگان تربتجام تبعید شدم. در اوایل سال ۵۷ بهدلیل آموزشهایی که دیده بودم و نیازی که مشهد داشت، مرا به لشکر ۷۷ مشهد منتقل کردند، درست در حوالی سالهای پیروزی انقلاب اسلامی، این در حالی بود که بهخاطر زندانی و تبعیدی بودنم هیچ حق و امتیازی شامل حال من نمیشد.
سال ۵۷ حکومت نظامی بود. میدانستم تحت نظر رژیم هستم، با این حال ظهرها برای نماز به مسجد کرامت میرفتم. محلی که آیتا... خامنهای و شخصیتهای برجسته دیگری در آن رفتوآمد داشتند.
رفتوآمد مکرر من که یک نظامی بودم، باعث تعجب شهیدهاشمینژاد شده بود، حتی یکبار بهصورت مستقیم پرسیدند به خاطر چه موضوعی اینجا هستید و من جریان زندگیام را توضیح دادم و گفتم من با شما هستم. کمکم اعتماد آنها جلب شد و مطمئن شدند که میتوانم آنها را حمایت کنم.
خوشبختانه سرهنگ کلامی هم در پادگان، اهل قرآن و اسلام بود و میگفت مردم فرقی با برادران و خواهران ما ندارند.
در آن روزها تظاهرات علیه رژیم به اوج خود رسیده بود و ما وظیفه داشتیم برای ترساندن مردم تانکها را به خیابان بیاوریم؛ هرچند اعتقاد سرهنگ بر این بود که اصلا نباید برادران و خواهران دینیمان را به تیر ببندیم.
هر روز ۸ تانک به میان جمعیت میآمدند. در یکی از همین روزها و در مسیر برگشت از چهارراه لشکر، جمعیت زیادی جلوی تانک را گرفتند. به درخواست ما، راننده، تانک را نگه داشت و اعلام همبستگی کرد و مردم تانک را به آتش کشیدند. در آن نزدیکی عکاسخانهای بود که خوشبختانه صاحب آن، صحنه را ضبط کرد و بعدها ما بهدنبال آن رفتیم.
در این جریان ما دوباره دستگیر شدیم. در دادگاه، محکوم به زندان شدیم و اینبار اعدام. حتی قرار شده بود چندبار حکم اجرا شود، اما گفتند صبر کنید تا حقیقت مشخص شود، اما خیلی نگذشت. زندان آن روزها خیلی شلوغ بود و اوضاع بیرون از زندان هم.
خیلیها در این مدت اعدام شدند و من هم در انتظار اجرای حکم بودم. یک روز بود که به ما غذا نداده بودند و حس میکردم که قرار اعدام نزدیک است و شاید همین فردا باشد. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدیم، حالوهوای زندان خاص بود. کسی باورش نمیشد که درهای زندان باز باشد. بیرون که آمدم، تازه فهمیدم که انقلاب پیروز شده است.
ایراندوست حرف برای گفتن زیاد دارد، اما ترجیح میدهد از ماجرای آشناییاش با دکترچمران بگوید؛ سال ۵۷ و بعد از پیروزی انقلاب، چمران وزیر دفاع بود. میخواستم به لشکر برگردم. چمران خیلی زود موافقت خود را اعلام کرد و من دوباره با درجه استواری به ارتش پیوستم تا اینکه ماجرای جنگ پیش آمد و سال ۵۹ لشکر ۷۷ به سمت مناطق جنگی حرکت کرد. همین سال در مناطق عملیاتی دزفول مستقر شدیم.
در یکی از عملیاتها در حال شناسایی موقعیت دشمن درحالیکه من داخل تانک بودم، موشکی به تانک اصابت کرد و راننده و یک نفر دیگر همانجا شهید شدند و من بهشدت از ناحیه فک و جمجمه مجروح شدم و چند ماه هم در بیمارستان بستری بودم، اما بعد از بهبود دوباره به منطقه برگشتم.
از این سال تا پایان جنگ در منطقه عملیاتی فکه مشغول به خدمت بودیم و بعد از آن هم تا سال ۷۵ در نوار مرزی و امروز افتخار ۵۰ درصد جانبازی برای این نظام و ایران را دارم و با افتخار میگویم خوشحالم که خون ایرانی در رگهای ما میجوشد.
* این گزارش در شمـاره ۲۰۸ سه شنبه ۹ شهریور ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.