برای آنها که در روستا زندگی کردهاند، همه روزها پر از خاطره است. بهار و تابستان برایشان یادآور توتهای سفید و پرآب است که شیرینیاش را هنوز زیر زبانشان فراموش نکردهاند.
پاییز و زمستان هم برای آنها برف و باران فراوان را تداعی میکند و نشستن زیر کرسی و گوشسپردن به قصههای پدربزرگ و مادربزرگها. حسن کریمیحسینآباد، ساکن محله کلاتهبرفی و از اهالی روستای قدیم کاظمآباد، خاطرات آن روزها را برای صندوقچه خاطرات بیان میکند.
حسنآقا ۶۷سال پیش در یکی از روستاهای بیرجند به دنیا آمد. هشتسال داشت که پدرش با خانواده راهی شهرستان مشهد شد و در روستای کاظمآباد سکونت کرد. از همان نوجوانی در کارهای دامداری کمکدست پدر بود و از آن روزها خاطره زیاد دارد.
او میگوید: زندگی سراسرش خاطره است. چه بگویم که به درد شما بخورد! زمان ما مثل الان همهچیز آماده و مهیا نبود و باید صبح آفتابنزده از خانه بیرون میرفتیم و تا غروب مشغول میبودیم تا همه کارها تمام شود. زن و مرد هم نداشت؛ همه همکاری میکردند تا کارها پیش برود. بهچرابردن گوسفند از اولین خاطراتی است که در ذهن حاجحسن زنده میشود.
آن زمان، بهار و تابستان گله گوسفند را برای چِرا به روستای نجفی در محدوده چهارچشمه میبردم و خانهای اجاره میکردم تا دام، نصف سال علف تازه داشته باشد. همانجا در دل کوه، حوادث زیادی برایم اتفاق میافتاد. بعضی وقتها شغال و مار به گله میزد. یک بار با بیل و کلنگ به جان شغالی افتادم که به یکی از گوسفندان حمله کرده و بقیه گله را هم به ترس انداخته بود.
دیدن این چیزها برای ما طبیعی بوده و هست، اما امروزیها این حرفها را باور نمیکنند. همانجا اگر دست و پاهایم زخمی میشد، خودم به داد خودم میرسیدم و دنبال دوا و دکتر نبودم. با انواع گیاهان کوهی خودم را درمان میکردم و به خاطر مشکلات، گوسفندان را رها نمیکردم.
حسنآقا پاییز و زمستان را در روستا میگذرانده و همانجا به کارها رسیدگی میکرده است؛ دوشیدن شیر گاو و درستکردن ماست، کره و پنیر از شیر تازه و فروختنشان در بازار تا تکهکردن گوشت تازه گوسفند و قورمهکردن آن برای طول زمستان.
او میگوید: زمستان برای ما حکم دورهمی شبانه و دید و بازدید اقوام دور و نزدیک را داشت. در روستا همه یکدیگر را میشناسند و درواقع خانهیکی هستند. اگر کسی هندوانهای داشت، بقیه را خبر میکرد تا کنار هم آن را بخوریم و تا صبح دورهم باشیم.
برپاکردن کُرسی خودش داستانی دارد. قبل از اینکه کرسی را راه بیندازیم، بزرگترها روزی مبارک را برای برپاکردن آن انتخاب میکردند و کوچکترها کارهایش را طبق رسوم انجام میدادند.
شب بزرگتر خانه با یک جعبه شیرینی میآمد و زیر کرسی مینشست و دورهمیهای طولانی شبهای زمستان شروع میشد؛ شبهایی که شیرینیاش با گرمای کُرسی چندبرابر میشد.
تخمه هندوانه و خربزه هم که مادرها تفت داده بودند، روی کرسی در سینی مسی جا خوش میکرد و منتظر مینشستیم تا یکی از بزرگترها شروع به گفتن قصههای شاهنامه کند و از نبردهای رستم برای ما بگوید. سختیها کم نبود، اما زندگی به روزها و شبهای شیرینش میارزید.