هنوز ۱۰ روز از آن اتفاق جانکاه نگذشته که مهمان خانوادهاش میشویم. دیداری سخت برای ما که حرفی برای تسلایشان نداریم و برای آنها که هنوز باورشان نشده عزیزشان دیگر نیست.
اما خانواده یک باور دارند: «راه مهدی باید ادامه پیدا کند». میخواهند از «شادروان مهدی معتمدی» پزشک خیری بگویند که علم و حرفهاش برایش وسیلهای بود تا به درد مردم برسد.
میخواهند دیگران را با گروه «نیکوکاران سلامت» آشنا کنند؛ گروهی که مهدی جانش را برای آن گذاشت. آنها دغدغه یافتن خیرانی را دارند تا بتوانند با صلابت در راه نیکوی مهدی قدم بگذارند.
همسر مرحوم دکتر معتمدی هنوز نمیداند چه اتفاقی افتاده. مات و مبهوت است. گوشی مهدی را در دستش گرفته و کنجی نشسته است. پیامک میآید: سلام آقای دکتر. عمل پاهایم خوب بود و دیگر میتوانم راه بروم. خدا خیرتان بدهد. حالا باید فیزیوتراپی کنم. اما هزینهاش را ندارم».
قطرههای اشک هم یاری نمیکنند. گوشی زیر انگشتان لرزانش تکان میخورد و مینویسد: «آقای دکتر فوت کردند. در حال حاضر نمیتوانیم به شما کمک کنیم».
هنوز چند دقیقهای از تحویل پیام نگذشته که باز دوباره گوشی در دستان سردش میلغزد: «من هیچی نمیخواهم. هیچیهیچی. فقط بگویید این خبر دروغ است». اما مرگ، انکارشدنی نیست. باید پذیرفت.
حتی بهترینها هم روزی گرفتارش خواهند شد و هیچ کسی نمیتواند بگوید که دروغ است. این بار نوبت مهدی معتمدی، پزشک جوان و خیّر محله پروین اعتصامی است که در آغوش خاک آرام بگیرد. آرامِ آرام تا دیگر رنج هیچ بیماری عذابش ندهد.
مرگ برای دکتر انگار بازی است. حدود سه هفته پیش به همکارش میگوید: «یعنی ما یکشنبه همدیگر را میبینیم؟»، اما جوابش را روزگار با دو حرف میگوید: نه! او دیگر به این مرکز بر نمیگردد تا با درد مراجعانش درد بکشد.
بله، این آخرین باری است که به سراغ پیرزن محله عمار یاسر میرود تا احوالش را جویا شود. بله، دیگر قرار نیست او پشت میز طبابتش بنشیند و همراه حالِ ناخوشِ جسم بیمارانش، حال دلشان را جویا شود. جوابی سرد که داغ بر دل محله حاشیه نشین عماریاسر مینشاند.
محلهای که بعد از رفتن دکتر یتیم میشود. چون دیگر کسی نیست که رنج بیماران نیازمند محله عذابش بدهد. دیگر پدر مهربان محله نیست که بخواهد بیماران را رایگان ویزیت کند و پول داروهایشان را حساب کند.
برایشان اقلام خوراکی ببرد و به احوالشان رسیدگی کند. نیمه شب قلب مهربان دکتر در ۳۹ سالگی میایستد و دنیای آلام ودردها او را رها میکند.
بیمارانِ دکتر، مهربانی او را خوب یادشان هست. صبورانه پای حرفهایشان مینشست. دکتر شاعر بود و شعر را نه فقط در قامت کلمات که در وادی عمل به تصویر میکشید.
خانواده اش میدانند مهدی همه روزش را درگیر رتق و فتق بیماران نیازمند است. میدانند وقتی مکرر مینویسد: «رنج بیماران عذابم میدهد» از چه میگوید.
اعظم، خواهرش میگوید: «ما شاهد عذاب کشیدنش بودیم، وقتی میرفت کارهای یک بچه مریض را انجام میداد خوشحالی در چهرهاش آنقدر نمایان بود که میدانستیم الان برای کسی کاری کرده.
وقتی هم ناراحت بود و در خودش فرو میرفت، میفهمیدم باز پول ندارد که بتواند کار کسی را راه بیندازد». با شغلش زندگی میکرد که مینوشت:
بیمار اگر گله از درد میکند
شبها مرا همین گله شبگرد میکند
با درد هر مریض تنم تیر میکشد
شادی مرا زخانه خود طرد میکند
خانواده اش میگویند: «همین غصهها بود که مهدی را از پا درآورد. آنقدر اندوه به قلبش نشست تا از حرکت ایستاد».
دکتر، خودش را وقف بیمارانش میکند. از درآمد خودش هرچقدر بتواند خرج بیماران میکند. هرجا هم که نمیتواند به سراغ خانوادهاش میرود تا از آنها کمک بگیرد.
اما وقتی تعداد بیماران زیاد میشود کمکهایی که از خانواده جمع میشود دیگر کفاف نمیدهد. به سراغ همکلاسیهایش میرود و کسانی که دستی در خیر دارند را به این کار دعوت میکند.
یک گروه کوچک خانوادگی تبدیل میشود به گروهی چهارصد نفره در فضای مجازی که نیازمندان را شناسایی و هزینههای درمانشان را تامین میکنند. گروهی که بالغ بر سیصد خانواده را تحت پوشش خود قرار میدهد و مایحتاج شان را تامین میکند.
دکتر خودش پیگیر کارها میشود. خودش دنبال درمان و دارو است. با چند داروخانه هماهنگ کرده تا داروهای بیماران را بدهند و سر ماه تسویه کند. اگر کسی نیاز به بیمارستان دارد کارهای قبل و بعد از عملش را خودش پیگیر میشود.
حتی گاهی برای ملاقات بیماران هم میرود. هر روز صبح تا ظهر، مرکز بهداشت و بقیه روز پیگیر کار مردم است؛ اینکه امروز باید به حساب چه کسی پول بریزد، احوال کدام مریض را جویا شود.
کدام بیمارستان سر بزند یا دنبال کدام مورد باشد. گزارشاتش را داخل گروه میگذارد و از خیران کمک میگیرد. سمیه، همسر دکتر میگوید: «هیچ وقت به غذای گرم نمیرسید. همیشه آنقدر مشغول رسیدگی به امور نیازمندان بود که از غذایش فراموش میکرد».
مهرسا و مهرناز، دختران دوقلوی ۵ ساله دکتر میدانند وقتی بابا کار گروهش را تمام کند نوبت بازی با آنهاست. بازی با بچهها خیلی طول بکشد یک ساعت است.
دوباره دکتر راهی میشود تا به کارهای زمینمانده بیماران، رسیدگی کند. سمیه میگوید: «دوستش داشتم و وقتی میدیدم این گونه آرامش میگیرد کمکش میکردم.»
پدر میگوید: «خودم علاقه زیادی به تحصیل داشتم، ولی پدرم فقیر بود. شدم شاگرد نقاش خودرو». پدر، شاگردی میکند. کار یاد میگیرد. برای خودش مغازه باز میکند.
۲۱ سال را تمام نکرده که ازدواج میکند و حاصلش ۶ میوه زندگی میشود. آنقدر مرفه نیستند که از درد جامعه دور باشند. پدر خودش را تشبیه به شمع سوزانی میکند که باید بسوزد و آب شود تا در پناه نورش کودکانش قد بکشند. معیشت بر دوش پدر و تربیت بر عهده مادر.
گاهی کار خودش را رها میکند تا کار مدرسه بچهها زمین نماند. اعظم میگوید: «کلاس اول که بودم ذوق و شوق پدر و مادرم بیش از خودم بود. هیچ وقت برای درس و کتاب و مدرسه ما کم نمیگذاشتند.»
مادر هم انگار یاد آن دوران شیرین افتاده که همه بچهها کنارش بودند با هیجان میگوید: «برای قبولیشان جایزه گذاشته بودیم.»
مهدی هر دو کلاس را یکی میکند تا آرزوهای پدر در موفقیت فرزندانش جان بگیرد. پزشکی بوشهر قبول میشود. او صفای خانه را با خودش به غربت میبرد. عباس برادرش، میگوید: «مهدی که رفت بوشهر، نشاط از خانهمان رفت.»
پدر از سختی دوری مهدی یادش میآید و میگوید: «آب و هوای بوشهر با اینجا تفاوت دارد. به بچهام سخت میگذشت.» او نمیدانست آن دوری کوتاه روزی به فراغ طولانیتری میانجامد.
پدر هنوز در خاطرات دانشجو شدن مهدی سیر میکند: «پزشکی خواندن خیلی سخت است. فقط تعطیلات اولین تابستان به خانه آمد». خانواده هم اوضاعشان آن قدر روبهراه نیست که هر وقت دلشان تنگ شد راهی دیار غربت شوند. پدر گاهی به زحمت پولی تهیه میکند و با مادر بچهها قدم در راه بوشهر میگذارند.
شاید کسی دقیق نمیداند که چه شد مهدی دستش به باز کردن گره زندگی مردم آموخته شد. مادر میداند از ۱۶ سالگی با صدای نماز شبش از خواب بیدار میشد.
همیشه اهل خیر بود. اوایل ازدواجشان چند سالی در روستای محمودآباد تربت جام پزشک خانواده است. خانه بهداشت وسط گرد و خاک است. دکتر به تماشا کردن و افسوس خوردن بسنده نمیکند.
خودش وارد گود میشود. خودش کمک میکند. پول جمع کرده و محوطه بهداشت روستا را بتن ریزی میکند. همانجا هم تا میتواند به بیماران محروم محل خدمتش خیر میرساند. وقتی به مشهد برمیگردند در خانه پدرش زندگی میکنند و در خانه بهداشت محله عماریاسر مشغول به کار میشود.
پدر میگوید: «میخواست تا در محله خودمان ویزیت رایگان داشته باشد. گفتم مردم این منطقه وضعشان بد نیست. برو در همان محله کارت». شروع کار دکتر معتمدی در محله عمار یاسر فصل تازهای است تا زندگی را از قاب نگاه بیمارانش ببیند.
دکتر غرق در کمک به بیماران است و از خودش فراموش میکند. پدر با اصرار قطعه زمینی برایشان میخرد تا با کمک برادر دیوارهایش بالا برود و سقفی برای زندگی داشته باشند.
یک خانه محقر که دکتر به سختی راضی میشود آن را با یک آپارتمان عوض کند. آن هم فقط برای راحتی بچهها و خانواده. دکتر نقدی، شوهرعمه مرحوم معتمدی میگوید: «به او گفتم اینجا محل رفت وآمد هواپیماهاست.
سرو صدا زیاد است. گفت پنجره دو جداره میگذاریم تا صدا کمتر شود. گفتم آلودگی که هست. گفت همه جا هست. برایش بالای شهر و پایین شهر نداشت. میخواست در همین محله بماند». آنقدر از هزینه شخصی کمک میکرد که پولی برای پس انداز نمیماند.
سادگی اصل زندگی دکتر است که گم نمیشود. از هزینههای اضافی زندگیاش کم میکند تا گرهی از زندگی کسی بگشاید. چه بسا پول تعویض ماشینش، هزینه عمل قلب بیماری شود و نجاتش بدهد یا پول گلدانی کریستالی در گوشه خانهاش هزینه داروهای مادر بیماری شود که نان آور خانه است.
اعظم میگوید: «ماشین مان را عوض کردیم به ما اعتراض کرد که چرا ماشین مدل بالا خریده اید؟ همان را میتوانستید به نیازمندان کمک کنید». به همین دلیل است که وقتی مهدی بی خبر میرود میدانند او راضی نیست بخواهند برایش مراسم باشکوه بگیرند و تاج گل برایش سفارش بدهند.
میدانند مهدی تا بود همّش غمِ بیمارانش بود و حالا هم که رفته دلش راضی نیست که بخواهند در این مسیر قدم بگذارند. اعظم میگوید: «قصد داریم هزینه را صرف همان بیمارانی کنیم که دغدغه شان را داشت و برایشان از جان مایه گذاشت».
عباس او را رادمرد و آزاده میداند و میگوید: «مهدی مال این دنیا نبود. روحش آنقدر بزرگ شده بود که دیگر در این دنیا جای نمیگرفت. جایگاهش همان جایی بود که رفت و آرام گرفت». مهدی در صحبتهای برادر کسی است که برای درد جامعه نمینشست، برمیخاست.
عباس از رفتن برادر به بوشهر یادش میآید. از بی قراریها و بیتابیهای خودش. مهدی نامه مینویسد و ذکر یادش میدهد: «و من یتوکل علیا... فهو حسبه». آیهای که آرامَش میکند.
حالا بعد از سالها باز بینشان فاصله ناجوانمردی میکند و باز همان بیتابی و سرگشتگی دوری از مهدی به سراغش میآید. اذان صبح است و عباس از دنیای بی مهدی وحشت دارد.
از روزهای نیامده میترسد. از این حس خفگی چه راه فراری هست جز همان آیه که یادگار مهدی است. میگوید: «عجیب است، ولی این آیه را بعد از مدتها به خاطر آوردم و خواندم تا تسلای دلم شود».
عمو علیرضا همان قدر که عموی مهدی هست رفیقش هم هست. میگوید: «با بعضی مرگها فقط خانواده آسیب میبینند. ولی مرگ مهدی ضربه به اجتماع بود».
چهره مهدی در ذهن عمو تصویرگر دکتر شیخ است. میگوید: «اگر ۱۵ سال دیگر عمرش به دنیا باقی بود شبیه به او میشد». عمو که پژوهشگر قرآنی است، میگوید: «هرگاه صحبت مسائل قرآنی میشد جلوتر از من آیهاش را میگفت».
باور دارد که کمتر کسی دردهای دکتر را میفهمید. او بارها برخورد دکتر با بیمارانش را دیده که پول لای نسخه بیمارش میگذارد تا نکند فقر مانع درمان بیماری شود.
عمو میگوید: «تا وقتی زنده بود ناراحت میشد اگر جایی تعریف میکردیم. سبک فکریاش سبک عرفا بود. نگاه به دین و ایمان کسی نمیکرد و از بعد انسانی به افراد کمک میکرد».
شاید خانواده معتمدی میدانستند که دکتر برای بیمارانش عزیز است، ولی نمیدانستند تا چه حد. تا روزی که برای مراسم دکتر به محله عمار یاسر رفتند. آنجا آدمهایی را میبینند که فقدان دکتر برایشان زخم کارِیِ نبودِ یکی از اعضای خوب خانواده شان است. هرکس یک جور از فقدان دکتر میسوزد.
یکی از بیماری کبد برادرش میگوید و دیگری از سرزدنها گاه و بیگاهش و دیگری از سوختن در غم از دست دادن دکتر مثل رفتن پدرش. سکوت و کم حرفی مهدی نمیگذارد که خودش را نشان بدهد. حالا جای خالی نبودنش است که او را به دیگران معرفی میکند.
مهرسا برای عمو محمدش شیرین زبانی میکند و دومین دندان افتاده اش را به او نشان میدهد و عمو قربان صدقه اش میرود. میگوید: «مهدی در رشته کیوکوشین مقام داشت. تا وقتی که گرفتاریهای بیماران میگذاشت حرفهای ورزش میکرد».
از همان نوجوانی دست برادر کوچکش را میگیرد و ورزش میبرد. حالا محمد دبیر ورزش و تکواندوکار است. او که حالا میخواهد پناه یادگارهای برادرش باشد از اعتقادات مهدی میگوید: «برادرم میگفت تا وقتی اوضاع کشورم این گونه باشد من مسافرت خارج از کشور نمیروم».
پدر سرش را بالا میگیرد. بغض میکند: «وقتی به خانه میآمد دیگر دستانش خسته بود». مادر از تکیه او بر چهارچوب در، خاطرش میآید. میگوید: «حتی شده به اندازه یک سلام و اینکه بپرسد مادرکاری نداری و قرص هایت تمام نشده به ما سر میزد».
مهدی مهمان همیشگی چارچوب خانه مادر بود و حالا حتی چهارچوب در، مادر را یاد او میاندازد. پدر دارد قرآن میخواند. کلام خدا جلویش باز است که خبر پرکشیدن مهدی را برایش میآورند تا زخمی بر قلبش بنشاند که دیگر خوب شدنی نیست.
مادر و پدر فقط دلشان این طور تسلی پیدا میکند: مطمئن هستند که جای پسرشان خوب است و آرامشی که اینجا ندارد آنجا دارد!
* این گزارش سه شنبه ۱۲ دی سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۶۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.