کد خبر: ۷۰۵۱
۰۳ آبان ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۴

سه بار رفت و آمد احمد غلامی به آن دنیا!

صحبت ما با احمد غلامی، جانباز شیمیایی هفتاد‌درصد محله سرافرازان که سه‌بار مرگ و احیا را تجربه کرده و ۱۵۰‌بار زیر عمل جراحی رفته است، با سرفه‌های او شروع می‌شود.

صحبت ما با احمد غلامی، جانباز شیمیایی هفتاد‌درصد محله سرافرازان که طی ۵۸‌سال زندگی، سه‌بار مرگ و احیا را تجربه کرده و ۱۵۰‌بار زیر عمل جراحی رفته است، با سرفه‌های او شروع می‌شود. کمی مکث می‌کنم و نمی‌توانم حدس بزنم این سرفه‌های شدید تا کی ادامه دارد.

طاهره‌خانم که ظاهرا دیدن این سرفه‌ها برایش عادی شده است و می‌داند این‌طور وقت‌ها باید بدون معطلی، خود را به همسرش برساند، اسپری تنفسی، دستمال و چند خشاب قرص را به دست احمدآقا می‌دهد و می‌گوید: ریه حاج‌آقا همیشه همین اوضاع را دارد.

از وقتی کرونا شایع شده است، از نگاه و حرف مردم جرئت نمی‌کنیم برویم بیرون. هر‌جا سرفه‌اش بگیرد، عده‌ای با حالت بدی می‌گویند چرا بیمار کرونایی را آورده‌اید بیرون! صداوسیما کم‌کاری می‌کند؛ باید هر سال چند جانباز را دعوت کند و به مردم نشان بدهد تا مردم بدانند اگر دوسه‌سال است کرونا آمده، این بنده‌های خدا سی‌چهل سال است که با ریه‌های تاول‌زده و سرفه‌های شدید زندگی می‌کنند.

احمدآقا که سرفه‌هایش کمی آرام شده است، می‌گوید: من آن‌قدر رفته‌ام آن دنیا و برگشته‌ام که حسابش از دستم دررفته است؛ این سرفه‌ها که چیزی نیست. جانباز شیمیایی دردش مال خودش است و زحمتش مال همسرش.
این روز‌ها طاهره‌خانم همه دلخوشی احمدآقاست؛ همسر مهربانی که ۳۵ سال پیش به زندگی احمدآقا پاگذاشت.

 

۱۵۰ عمل جراحی، فقط بخشی از عوارض شیمیایی‌شدن احمد غلامی، جانباز ۷۰ درصد محله سرافرازان است

 

اولین اعزام، ۶‌ماه در کردستان

ماجرا از سال‌۶۰ شروع شد؛ زمانی‌که احمدآقا یک پسر جوان هفده‌ساله بود و کنار‌دست پدرش در مغازه تعمیر دوچرخه در خیابان مصلی کار می‌کرد. با اینکه برادرش جواد هم، دوره سربازی را در جبهه می‌گذراند، احمد تصمیم گرفت به جبهه برود.

تعریف می‌کند که چطور در آن زمستان سرد، دوره آموزشی را در امامزاده سیدمرتضی کاشمر گذراند، سپس راهی کردستان شد؛ «زمستان سال‌۶۰ پس‌از دوره آموزشی چهل‌و پنج‌روزه می‌خواستم همراه سپاه محمد رسول‌ا... (ص) راهی جبهه‌های جنوب شوم، اما به ما گفتند آن‌هایی که می‌خواهند زودتر اعزام شوند، باید بروند کردستان.

مادرم مخالف بود که من و برادرم هم‌زمان در جبهه باشیم؛ بالاخره یک نفر باید پیش مادر می‌ماند تا هوایش را داشته باشد، اما حس و حال رفتن بدجوری در سر من می‌چرخید و حتی مادر هم نتوانست من را منصرف کند. خلاصه اینکه اواخر سال‌۶۰ راهی کردستان شدم و در اولین مأموریت، تا آخر بهار‌۶۱ در منطقه عملیاتی ماندم، شش‌ماه برای اولین حضور. بعد از آن بیشتر سعی کردم پیش مادر بمانم تا برادرم برگردد.»

 

تب نیزار و آب هور

یاد آن روز‌ها که می‌افتد می‌خندد، اما سرفه دوباره سراغش می‌آید و جای خنده را می‌گیرد. کمی به سینه‌اش استراحت می‌دهد و خیلی آرام می‌گوید: جانبازان جنگ زیادند، اما دو گروه از بچه‌ها واقعا مظلوم واقع شده‌اند، یکی جانبازان اعصاب و روان، یکی هم شیمیایی‌ها. در ظاهر سالم هستیم، اما زندگی نداریم. آن اوایل که اصلا شناختی از شیمیایی‌شدن و مشکلاتش وجود نداشت، در حد ۱۰ درصد به ما جانبازی داده بودند. هر‌وقت هم می‌رفتیم بنیاد جانبازان، به دست و پایمان نگاه می‌کردند و می‌گفتند تو که سالمی، دنبال چه آمده‌ای؟!

به او می‌گویم: سال‌۶۰ که شما در جبهه بودید، خبری از شیمیایی نبود. می‌گوید: بله، آن موقع من به‌عنوان بسیجی داوطلب رفته بودم. اما اردیبهشت سال‌۶۵ که برادرم از جبهه برگشت، من برای گذران خدمت سربازی بار دیگر به جبهه اعزام شدم. در پادگان، آن‌هایی را که سابقه جبهه داشتند، جدا کردند و مسئولیتشان را پرسیدند. من هم نوشتم که در کردستان بی‌سیمچی بوده‌ام.

طبق همان سوابق، ما را بدون آموزش فرستادند به توپخانه ۶۱ محرم و پای آتشبار. بعد‌از دو سه‌ماه هم شدم مسئول بی‌سیمچی‌های آتشبار کاتیوشا، از آن‌هایی که سی‌راکت را پشت سر هم به سمت دشمن پرتاب می‌کرد. همان اول ما را بردند پنج‌کیلومتری فاو و توپمان را مستقر کردیم. دوماهی آنجا بودیم تا زمانی‌که به ما مأموریت دادند که برویم جزیره مجنون.

از جزیره مجنون تعریف می‌کند و تب نیزار، تبی که هیچ راه درمانی نداشت و دو هفته همه را مبتلا می‌کرد. فقط تب نیزار که نبود؛ آب آشامیدنی رزمندگان، آب هور بود که در یک گالن دویست‌لیتری می‌ریختند و بعد‌از ته‌نشین‌شدن کرم‌ها، همان آب را سر می‌کشیدند. به قول احمد‌آقا فقط یک عاشق وطن آن روز‌ها را می‌توانست تحمل کند، بچه‌هایی که با این همه سختی، غذا و تغذیه درست‌و‌حسابی هم نداشتند و خیلی‌ها همان اول با مشکلات متعدد گوارشی مواجه می‌شدند.

با جان و دل از همسرم مراقبت می‌کنم

طاهره عباسی، همسر احمدآقا، ۳۴‌سال است که در سختی‌های زندگی همراه اوست. داستان ازدواجشان هم شنیدنی است. با اینکه همیشه دلش می‌خواسته است با یک جانباز ازدواج کند، وقتی احمدآقا به خواستگاری‌اش آمده با خودش فکر کرده قسمتش نبوده که ثواب همسر جانباز بودن نصیبش شود و همین که دیده است جوانی با سابقه حضور در جنگ به خواستگاری‌اش آمده، جواب مثبت داده است.

طاهره‌خانم می‌گوید: سال‌های اول خودش هم نمی‌دانست که بیماری‌هایش به‌خاطر شیمیایی‌شدن است. هیچ دکتری هم تشخیص نمی‌داد. درد‌کشیدن‌هایش را حتی به خواهر و برادر‌ش نمی‌گفت. اما بعد که متوجه شدیم جانباز شیمیایی است، یاد نیتی افتادم که در جوانی داشتم. همیشه دلم می‌خواست با یک جانباز ازدواج کنم. الان هم با اینکه مراقبت از جانباز شیمیایی خیلی سختی دارد، با جان و دل از همسرم مراقبت می‌کنم.

طاهره‌خانم به کپسول اکسیژن کنار خانه نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: هر بار که برای عمل می‌رود، من و دخترانم دست به دعا داریم تا وقتی برگردد. تصور کنید عزیزتان یک بار که عمل و بیهوشی دارد چه بر شما می‌گذرد. ما هرسال، دو‌سه‌بار می‌میریم و زنده می‌شویم. سه‌باری که به کما رفت، من هم نصفه‌عمر شدم. همسر جانباز شیمیایی باید کوه صبر باشد.


پای آتشبار شیمیایی شدم

اشک‌هایش از چشمانش سرازیر می‌شود. همسرش دستمالی به دستش می‌دهد تا اشک‌هایش را پاک کند و ادامه می‌دهد: رفتیم به یکی از شهر‌ها که مختصات داده بودند و توپ را آماده کردیم. روز بعدش ساعت ۱۲ شب بود که رمز عملیات را به ما گفتند و تا ساعت ۶ صبح یکسره آتشبار داشتیم. ساعت ۵، ۶ بود که سر‌و‌کله هواپیما‌های دشمن پیدا شد؛ همان اول آمدند سراغ توپخانه و اولین حمله‌شان، آنتن آتشبار را هدف گرفت. بعد از آن، تماس من با دیدبانی قطع شد و نمی‌دانستم کجا را باید بزنم.

احمد‌آقا توضیح می‌دهد که توپخانه‌ها چطور با هدایت دید‌بان شلیک می‌کنند و با قطع‌شدن تماس، او مجبور بوده است بالا برود و آنتن را سر هم کند. این کار حدود نیم‌ساعتی طول کشیده است و دشمن در همین مدت توانسته مقر توپخانه را شناسایی کند.

ماجرای شیمیایی‌شدنش را با این جمله بازگو می‌کند که «فرماندهی در جنگ، مهم‌ترین عامل تعیین‌کننده میزان تلفات است.» بعد تعریف می‌کند: وقتی آمدم پایین، هواپیما بمب را دم در حیاط خانه‌ای زد که ما در آن مستقر بودیم.

صدای انفجار آ‌ن‌قدر شدید بود که فکر کردم بمب تخریبی بود. اما فقط دود سفید و غلیظی در هوا متصاعد شد. آنجا فهمیدیم که بمب‌شیمیایی زده‌اند. آن زمان فرمانده‌مان آقای فولادی بود که یک هفته قبل رفته بود مرخصی. خبر نداشت که عملیات است، وگرنه نمی‌رفت. خدا حفظش کند؛ اگر بود، طوری مدیریت می‌کرد که بچه‌ها کمتر آسیب ببینند.

احمدآقا در ادامه تعریف می‌کند: آن موقع فرمانده دیگری آمده بود که آموزش دیده بود، اما تجربه جنگ را نداشت. تا هواپیما راکت زد، بچه‌ها گفتند پتو روشن کنیم و بیندازیم روی آن تا خنثی شود. چون در شهر بودیم و زمستان بود و هوا متراکم، گاز ماندگار بود و این‌طوری تاحدود زیادی تأثیر شیمیایی خنثی می‌شد.

فرمانده باید می‌گفت ماسک بزنیم و محل را ترک کنیم، اما گفت همان‌جا بمانیم تا دستور بیاید. معتقد بود اگر راه بیفتیم، هواپیمای دشمن ما را درحال حرکت شناسایی می‌کند. طبق دستور فرمانده منتظر دستور قرارگاه ماندیم. حدود دوساعتی از زدن شیمیایی گذشته بود که علائم اولیه دیده شد؛ آبریزش چشم و بینی، سوزش شدید چشم و بعد هم حالت تهوع.

۱۵۰ عمل جراحی، فقط بخشی از عوارض شیمیایی‌شدن احمد غلامی، جانباز ۷۰ درصد محله سرافرازان است

 

با چشمان بسته دنبال رفقایم بودم

دوباره با دستمالی که همسرش به دستش می‌دهد، اشک‌هاش را پاک می‌کند. طاهره‌خانم می‌گوید: غدد اشکی‌اش بسته شده؛ به‌خاطر شیمیایی، پیوند قرنیه کرده است. مجرای اشکی را بسته‌اند تا به چشمش سرازیر شود و همیشه مرطوب باشد. همین پیوند قرنیه هم داستانی داشت. چهاربار عمل کرد تا بالاخره جواب داد.

خاطره شیمیایی‌شدن احمدآقا بسیار دل‌خراش است؛ به گفته او موقع طلوع آفتاب از بیست‌نفری که در آتشبار بودند، حدود شش‌نفر حالشان خیلی وخیم می‌شود و آن‌ها را با آمبولانس به بیمارستان صحرایی می‌برند. گروه دوم حدود ساعت ۸ صبح حالشان خیلی بد می‌شود، اما دیگر از آمبولانس خبری نبوده است و بقیه بچه‌های مجروح را با وانت‌بار به بیمارستان می‌برند.

احمدآقا هیکل ورزشکاری داشت و به قول خودش اثرات شیمیایی دیرتر روی او اثر گذاشته بود. می‌گوید: به فرمانده گفتم من تجربه دارم؛ می‌دانم چند‌دقیقه دیگر حالمان بد می‌شود. اگر بیفتیم، کسی نیست جنازه‌مان را هم ببرد. تا چشممان می‌بیند، خودمان برویم به بیمارستان.

با رفتن گروه دوم عملا توپخانه از کار افتاده بود؛ فرمانده قبول کرد و رفتیم. وقتی رسیدیم بیمارستان، دیدیم محشر کبری است؛ از اهواز اتوبوس بدون صندلی فرستاده بودند که کف آن را با ابر پوشانده بودند تا بیمارانی را که خیلی بدحال هستند، بفرستند اهواز. چشم‌هایم نمی‌دید و فقط صدا‌ها را می‌شنیدم. در اهواز با همان حال، خبر رفقایمان را می‌گرفتیم که زنده‌اند یا نه.

حضور زنان در بیمارستان‌ها

۲۶‌روز در کما بوده است، به‌طوری که از او قطع امید کرده بودند و او را همراه دیگر جانبازان شیمیایی برای مداوا به اروپا اعزام نکردند. بعد از ۲۶ روز وقتی به هوش آمد، متوجه شد خانمی بالای سرش است. می‌گوید: تاریخ ایران همیشه مدیون شیرزنان مؤمن است. زمان جنگ، زنان مسجدی و مؤمن به بیمارستان‌ها می‌رفتند تا از جانبازان جنگ مراقبت کنند. آنجا هنوز چشم‌هایم مشکل داشت و هرکس می‌آمد، باید در اتاق ما در تاریکی می‌نشست و حتی نباید پرده‌ها را کنار می‌زد.

وقتی به هوش آمدم، خانمی بالای سرم بود و به من گفت «پسرم اسم و مشخصاتت را بگو. اگر شماره تلفنی داری بگو تا به خانواده‌ات خبر بدهم.» بعد کمی آب‌هویج به من داد که آتش گرفتم. پرسیدم «چه بود؟» گفت «پسرم دهانت تاول‌زده است که سوختی.» وقتی به مادرم خبر دادند، به تهران آمد. آن‌قدر پوستم سوخته بود که قابل شناسایی نبودم، اما مادرم من را شناخت. بعد از شش‌ماه برای ادامه مداوا من را به مشهد فرستادند.


بالاخره عوارض بمباران شیمیایی مشخص شد

غلامی بعد‌از بهبودی نسبی‌اش برمی‌گردد سراغ همان کار قبلی، سیم‌پیچی الکتروموتور، غافل از اینکه کار در محیط آلوده چقدر برای ریه آسیب‌دیده‌اش ضرر دارد. دکتر‌ها هم آن موقع شناختی از عوارض شیمیایی نداشتند و همیشه تشخیصشان سرماخوردگی بوده است! میزان جانبازی‌اش هم ۱۰‌درصد تعیین شده بوده که عایدی برایش نداشت. سال‌۶۸ که ازدواج کرد، نمی‌دانسته که با چه عوارضی روبه‌رو خواهد شد، اما از این دکتر به آن دکتر می‌رفته است تا ببیند علت این همه تنگی‌نفس، ترشح ریه و سوزش چشم چیست.

بالاخره سال‌۷۳ دکتر حمید سهراب‌پور در یک فراخوان کشوری، همه جانبازان شیمیایی را در زیباکنار جمع می‌کند و به آن‌ها می‌گوید که جانباز هفتاد‌درصد محسوب می‌شوند و مشکلاتی که با آن روبه‌رو هستند، عوارض شیمیایی است.

همان سال غلامی می‌رود پیش دکتر نعمت‌الله مختاری، فوق‌تخصص گوش و حلق و بینی و بالاخره تشخیص داده می‌شود که در ریه‌اش تاولی وجود دارد که باعث این مشکلات است؛ «خدا خیرش بدهد؛ من را به اتاق عمل برد و با دیدن ریه‌ام تاول را تشخیص داد و برای عمل من را فرستاد تهران. بعد از مدت‌ها راحت شدم و توانستم نفس بکشم. برگشتم سر کارم، اما بعد‌از سه‌ماه دوباره همان آش و همان کاسه. بعد از آن، هر سه ماه یک‌بار کارم همین شد که بروم تهران و تاول‌های ریه‌ام را عمل کنم. بعد که متوجه تأثیر منفی محیط کار شدم، کارم را کنار گذاشتم تا بتوانم نفس بکشم.»

از سالی ۴ بار عمل ریه راحت شدم

به گفته غلامی، جانبازان شیمیایی برای مداوا هر سال به آلمان می‌رفتند و او هم چهارده‌بار برای عمل جراحی به آلمان رفته است. بعد‌از مدتی به‌جای اینکه جانبازان به آلمان بروند، دکتر اشتانسل به ایران می‌آمده و ظرف ۱۰‌روزی که در ایران بوده، عمل‌ها را انجام می‌داده است.

سال‌۹۶ دکتر اشتانسل به او می‌گوید که نای او بیش از حد نازک شده است و توان عمل را ندارد؛ باید برود آلمان تا در ریه‌اش استند بگذارند. می‌گوید: درست است که جسم خارجی ۶.۵‌سانتی باعث مشکلاتی شده است و مجبورم همیشه آنتی‌بیوتیک بخورم، اما از سالی چهارعمل راحت شدم.

۲ متر از روده‌ام را بدون بیهوشی برداشتند!

مشکل جانبازان شیمیایی فقط مربوط به ریه و چشم نیست؛ از هر قسمت بدنشان که صحبت کنند، دردی بیرون می‌زند. عوارض دارو‌ها باعث شده است نزدیک به ۲‌متر از روده‌اش را هم با عمل جراحی خارج کنند و این از آن قصه‌های تلخی است که احمد‌آقا با یادآوری طاهره‌خانم به خاطر می‌آورد؛ «سال‌۷۵ متوجه شدم که قرنیه‌ام از بین رفته و باید پیوند انجام دهم. بعد‌از عمل متوجه درد شدید در شکمم شدم.

بعد‌از چند‌بار دکتر رفتن بالاخره در تهران تشخیص دادند که به‌دلیل عوارض دارو‌هایی که داروخانه از شرکتی نامعتبر داده بود، روده‌ام از بین رفته است. به محض تشخیص، من را شبانه بردند اتاق عمل. به‌دلیل مشکل تنفسی و اینکه چشمم را هم تازه عمل کرده بودم، نمی‌شد بیهوش شوم. یک پرده کشیدند و با بی‌حسی موضعی، عمل را شروع کردند. شکم را پاره کردند و یک‌متر و هشتاد‌سانت از روده را برداشتند.»

طاهره‌خانم دلسوزانه نگاهی به همسرش می‌کند و می‌گوید: همیشه آرزو داشتم همسر جانباز باشم. اخلاق احمدآقا خیلی خوب است، ولی آن‌قدر سختی می‌کشد که دل آدم کباب می‌شود. تازه قند و سنگ کلیه را هم به این درد‌ها اضافه کنید.

 

* این گزارش چهارشنبه ۳ آبان ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
شیخی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۸:۵۳ - ۱۴۰۲/۰۸/۰۴
1
1
سلام علیکم دلاورچطوری خوبی، خاطرات شماروخوندم، چقدرشبیه خودم بود، خوشحالم سال۴۰۱دربیمارستان خاتم الانبیاءصلی الله باهم آشناشدیم، الهی زنده بتشی دلاور.
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of)
سلام من نویشان هستم
پدر بزرگم 1402/10/9 به رحمت خدا رفت

خدا بیامرزدشون. از طرف تیم مشهدچهره و شهرآرامحله تسلیت عرض می کنیم. روحشون شاد 

ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۰۵ - ۱۴۰۲/۱۲/۰۷
0
0
درود بر شما دلاوران میهن و خانواده های نازنینتان، ما که در برابر شما هیچ حرفی برای گفتن نداریم، الهی لیاقت پاسداشت، همه آنچه برایش چنین جانفشانی کردید، داشته باشیم.
آوا و نمــــــای شهر
03:44