سکینه تاجی| کوچهای باریک در یکی از محلههای قدیمی مشهد ما را به خانه آقای مروج میرساند. در خانه که باز میشود، حیاط کوچک چشمنوازی با پیچکهای سبز روی دیوار و شمعدانیهایی که متین و موقر زیر باران پاییزی نشستهاند، به ما خوشامد میگویند. جواد مروج راهنماییمان میکند و ما از راهپله گوشه حیاط بالا میرویم. به اتاقی میرسیم که معلوم است مخصوص پذیرایی از مهمانهاست.
اجزایی ساده دارد و اینجا هم گلهای سبز و سرحال در گلدانهای بزرگ اولین چیزی است که نظرمان را به خود جلب میکند. زیر لب ناخودآگاه میگویم: از خانههایی که گل در آنهاست، نور به آسمان میرود.
چند دقیقه بعد سیدهعاطفه رادمنش، همسر آقای مروج، وارد میشود با دو تا بچه پتوپیچشده تا در همین چند ثانیه راه از گزند پاییز در امان نگهشان دارد. تا بچهها را از آغوشش به زمین میگذارد، گریه هر دو آغاز میشود. این اولین مواجهه من با میثم و مهدیار، کوچولوهای پرماجرای این خانه است.
فاصله سنی بچهها حدود شش ماه است. همین است که هر دو دوست دارند با هم در بغل مادرشان باشند. میثم تا چشمش به من غریبه میافتد، توجهش جلب میشود و در بهت و سکوت نگاهم میکند. مهدیار، اما همچنان بهانه میگیرد و بعد که حسابی نازش خریده میشود، دستآخر ترجیح میدهد از روی زانوی مادرش من را تماشا کند و به حرکت انگشتانم که حالا موش شدهاند تا بروند و قلقلکش بدهند، لبخند بزند. بالاخره حواسش پرت میشود و یادش میرود که درحال گریه بوده است.
بچهها شش ماهی میشود که به خانه آمدهاند و خانواده سهنفره آقای مروج ناگهان پنجنفره شده است. اینکه بعد از سه سال، دوباره به فکر بچه افتاده بودند، موضوعی عجیب نبود. به قول خودشان از ابتدا هم قرار نبود به یک بچه اکتفا کنند.
خانم رادمنش از اولین روزهای مادرشدن شروع به تعریف میکند؛ از روزی که محمدحیدر بیستوپنجروزه وارد زندگیشان شد: پسرم محمدحیدر سهساله که شد، گفتیم وقت فرزند بعدی رسیده است، اما اینبار با مقوله کودکان نیازمند درمان آشنا شدیم و تصمیممان را گرفتیم.
وقتی رابط این کودکان با ما تماس گرفت و مشخصات میثم را گفت، بیچونوچرا قبول کردیم. برای ایشان عجیب بود که ما چطور بلافاصله قبول کردهایم. گفتند معمولا والدین متقاضی، درباره بیماری کودکان حسابی تحقیق و پرسوجو میکنند و بهاصطلاح تهوتوی همهچیز را درمیآورند، اما شما بیهیچ حرفی قبول کردید.
بعد شوخی و جدی ادامه داد حالا که اینقدر راحت قبول میکنید، به پذیرش یک کودک معلول هم فکر کنید. ما اولش خیلی جا خوردیم و هیچ تصوری از داشتن فرزند معلول نداشتیم. ایشان یک فیلم برای ما فرستاد از کودک معلولی که پای پروتزی داشت. با دیدن این فیلم، ترس ما ریخت و تابوی معلولیت در ذهن ما شکست. بعد مورد را معرفی کردند و درباره شرایطش توضیح دادند. روزی که میرفتیم برای دیدن مهدیار، به قصد انتخاب نبود، میرفتیم که پسرمان را ببینیم.
آنقدر سؤال در ذهنم میچرخد که نمیدانم از کدامشان شروع کنم. از چرایی پذیرش دو کودک نیازمند درمان همزمان با هم گرفته تا تأمین مخارج و واکنش اطرافیان و تغییراتی که در خودشان و زندگی به وجود آمده است.
خانم رادمنش معتقد است بهزیستی و مراکز نگهداری کودکان بیمار و معلول از شرایط و امکانات خوبی برخوردارند. به بچهها در این مراکز درست و بموقع رسیدگی میشود و هیچ کمبود امکاناتی ندارند: آن چیزی که باعث میشود بهزیستی این بچهها را به خانوادهها بسپرد، فقط و فقط برای تجربه محبت پدر و مادر است، برای داشتن آغوش امن و دائمی آنها. اما خیلی از این بچهها شاید حتی بهدلیل یک نقص کوچک یا یک بیماری جزئی و قابل درمان، هیچوقت متقاضی نداشته باشند و شانس داشتن یک خانواده را برای همیشه از دست بدهند.
وقتی از واکنش اطرافیان میپرسم، میگویند که نزدیکان منعشان کردهاند. کسی مشوق آنها در این امر نبوده است. هم نگرانیهایی داشتند و هم اینکه گمان میکردند از سر ناچاری این تصمیم را گرفتهاند. درحالیکه این زوج بعد از آشنایی با روش فرزندپذیری از نیمه راه روند درمان ناباروری را رها کرده بودند.
آقای مروج تأکید میکند: ما کاملا برای خودمان هضم کردیم که این یک راه بچهدارشدن است و این بچهها را خدا به ما داده است. حتی بهدلیل پیشینه مذهبی خانوادههایمان از ما درباره گذشته و اصلونسب بچهها هم که پرسیدند، طوری پاسخ دادم که دیگر کسی سؤال نکند. برای ما دو نفر مهم نیست و اصلا پیگیر سابقه بچهها نشدیم. مهم این است که حالا این بچهها را هدیه خدا به خودمان میدانم.
بعد از آمدن محمدحیدر و تغییرات ایجادشده در خانواده، اطرافیان به این نتیجه رسیدند که این زوج تصمیم درستی گرفتهاند، اما وقتی که مجدد حرف از فرزندان دیگری شد و بهویژه زمانی که از تصمیم عجیب این زوج مطلع شدند، دوباره موج مخالفتها راه افتاد: ما با آگاهی کامل از همه موانع و سختیها تصمیمان را گرفتیم و مهدیار به جمع خانواده ما اضافه شد. حالا طوری شده است که همه مخالفان قبلی عاشق مهدیار شدهاند و مهدیار هم حسابی برایشان شیرینکاری میکند.
خانم رادمنش این جملات را درحالی میگوید که صورتش را با خنده به مهدیار نزدیک میکند. مهدیار هم با ذوق میخندد و سرش را با خوشحالی به چپ و راست تکان میدهد.
بیشتر افراد گمان میکنند کسانی که فرزندی را به سرپرستی میگیرند، حتما از تمکن مالی خوبی برخوردارند. میگویم شما که علاوه بر فرزند اول حالا دو کودک نیازمند درمان را هم به فرزندخواندگی گرفتهاید، احتمالا باید در نگاه دیگران جزو پولدارها به حساب بیایید.
آقای مروج با خندهای معنیدار جواب میدهد: بله، خیلی کم، اما بههرحال این مدل حرفها را شنیدهایم. یا مثلا از آشنایی دور شنیدم که درباره ما گفتند اینها به خانه و زندگیشان نرسیدند، وگرنه درآمد خیلی خوبی دارند. اما اینطور نیست. من فقط قویا اعتقاد دارم که هر آنکس که دندان دهد، نان دهد. من یک کارمندم با حقوق متوسط. فقط اینکه قبلا ساعتهای بیشتری سرکار بودم، اما الان بهلطف و برکت بچهها علاوه بر اینکه ساعات کاری کمتری دارم، درآمدم بیشتر شده است.
حالا هم حضورم در خانه برای کمک به همسرم بیشتر شده است و آرامشخاطر بیشتری از باب مسائل مالی دارم. البته بگویم روزی که تصمیم به آوردن بچهها گرفتیم، شرایط کاریام اینطور نبود. بعد از آمدن بچهها وضع مالیام تغییر کرد و مطمئنم که فقط بهخاطر آمدن آنهاست که اینطور شده است.
با کمی تردید از خانم رادمنش میپرسم پیش آمده است پشیمان شده باشید؟ با کمی مکث میگوید بله. جا میخورم. ادامه میدهد: پشیمانم که چرا زودتر برای فرزندپذیری اقدام نکردیم. یازده سال را در تنهایی سپری کردیم و تازه بعد از این بچههاست که میفهمیم زندگی چه لذتهایی داشته است و ما محروم بودهایم.
میگویم کاملا درست میگویید، اما همه مادرها در همهجای دنیا حق دارند که وقتی از مسئولیتهای سنگین مادرانه خسته میشوند، کمی غر بزنند! از شیطنت و انرژی تمامنشدنی بچهها تا مریضی و شببیداری و مسائل دیگر. با خنده میپرسم شما غر که میزنید؟ میگوید: نه! از نظر بقیه ما حق غرزدن نداریم! این را از مادران فرزندپذیر زیادی شنیدهام، حتی قبل از اینکه خودمان جزو آنها باشیم.
مادران فرزندپذیر زیر نگاه دائمی آدمهای اطرافشان هستند. همه گمان میکنند که آنها آدمهایی خارقالعاده و خستگیناپذیرند. من خودم آدمی درونگرا هستم که خیلی اهل درددلکردن نیستم، اما این را بهصورت کلی میگویم؛ ما والدین فرزندپذیر نمیتوانیم یک غر بیقضاوت بزنیم!
نهتنها والدین فرزندپذیر که حتی بچههایشان هم خیلی بیشتر از بچههای معمولی دیگر در معرض قضاوت اطرافیان قرار میگیرند. مادر از این موضوع خیلی دلخور بود. مثلا دعوای بین بچهها یا تغییر رفتار بچه بزرگتر که با ورود بچه تازه به خانواده بروز میکند، رفتار طبیعی و بدیهی کودکانه است، اما هیچکس انتظار دیدن چنین چیزی را بین بچهها ندارد.
بقیه فکر میکنند یک معضل و مشکل بزرگ و حلنشدنی است، درحالیکه به گفته خانم رادمنش، والدین آگاه میدانند که همهچیز طبق روال عادی و طبیعی خودش پیش میرود و جای نگرانی نیست: وقتی بین بچهها چالشی به وجود میآید، میشنویم از اطرافیان که میگویند حالا مگر واجب بود بچه بیاورید و از اینجور حرفها.
درحالیکه برای پدرومادرهای معمولی چنین حرف و قضاوتی نیست و همه میدانند که همه چالشها طبیعی و گذراست. یا مثلا از تجربه مادرهای مثل خودم شنیدم که ما از نظر بقیه حق عصبانیشدن از دست بچهها را نداریم و بقیه زود واکنش نشان میدهند تو که اعصاب نداری، چرا بچه آوردی! یا خودت خواستی و از این حرفها. من همه این نظرات را قبلا در صفحات مجازی از مادران فرزندپذیر خوانده بودم و خودم را برای همه این حرفها آماده کرده بودم.
از تغییرات زندگیشان بعد از بچهها میپرسم. خانم رادمنش کوتاه جواب میدهد: بعد از بچهها تازه دارم زندگی میکنم. آقای مروج هم میگوید: زندگی برای من خیلی روزمره و بیهیجان شده بود. حالا، اما نه؛ همهچیز برای ما تغییر کرده و معنای خوشی برایمان عوض شده است.
قبلا اگر تفریح و گردشی با همسرم میرفتیم، ۸۰ درصد از ۱۰۰ درصد به ما خوش میگذشت، اما مثلا روزی که مهدیار با این شرایط پاهایش توانست بنشیند، ما چنان ذوق زدیم و خوشحالی کردیم که لذتش برایمان فراتر از همه لحظات خوبی بود که قبلا دو نفری داشتیم. ما الان لحظات سخت، اما خیلی شیرینی داریم و این انگیزه و امید به زندگی را برایمان بیشتر کرده است.
این زوج وقتی که هنوز والدگری را تجربه نکرده بودند، از خانوادههای فرزندپذیر دستهبندی خاصی در ذهنشان داشتند: یک دسته افرادی که کودکی را به سرپرستی گرفته بودند و از ترس قضاوت این فرزندخواندگی را پنهان یا کتمان میکردند، دستهای دیگر که بهدلیل امر خیر و ثواب اخروی کودکانی را پذیرفته بودند و زمانی که از آنها سؤال میشد، به ثواب و بهره معنوی کارشان اشاره میکردند.
اما یک روز که همکار آقای مروج با خوشحالی اعلام کرد دختری را به فرزندی گرفته و از امروز پدر شده است و باافتخار عکسش را به همکاران نشان میداد، بیآنکه ذرهای شرم یا ترحم در کلام و رفتارش باشد، دیدند دسته سومی هم هست و از آن روز تصمیم گرفتند که جزو این دسته باشند.
اما معتقدند نگاه خیلی از مردم همچنان نادرست است و نمیشود آن را عوض کرد: هنوز از آشناهای دور هستند که بعد اینهمه مدت اگر ما را ببینند، بابت بچهها تبریک میگویند، اما آخرش میگویند انشاءالله دامن خودتان سبز شود! من جوابی ندارم برای این حرف. مگر اینها بچههای خودمان نیستند؟ مگر مادربودن غیر از همین است که من هستم؟ من که گاهی واقعا یادم میرود خودم این بچهها را به دنیا نیاوردهام.
آقای مروج در تکمیل حرف همسرش میگوید: ببخشید که این لفظ را به کار میبرم، اما واقعا مسخره است که بعضیها میگویند این بچه همخون من نیست! با خون چه کار داریم آخر؟! چیزی که آدمها را به هم وصل میکند، خون نیست، محبت است. جالب است که الان خیلیها این نظر را دارند که محمدحیدر شبیه من شده است! محبت حتی شاید ظاهر ما را شبیه هم کند.
خانم رادمنش بهعنوان حرف آخر میگوید: من زنان زیادی را دیدهام که در فرایند درمان ناباروری در حسرت و آرزوی بچه هستند. دلم میخواهد بروم و به تکتکشان بگویم اگر حاضرند این فرایند فرسایشی با آن هزینههای گزاف و دردهای جسمی و روحی را تحمل کنند، یکبار هم به این روش بچهدارشدن فکر کنند. بهنظرم فرقی نمیکند. من بهشکل زیستی مادر نشدم، اما مگر مادری همین نیست که همه وجودت جوری به بچه وصل میشود که زندگی را حتی یک لحظه بدون او نمیتوانی تصور کنی؟!
الان طرحهایی هست با عنوان «مهمان» و «امین موقت» که خانوادهها میتوانند برای مدتی کودکی را مهمان خانه خود کنند. فرصت مناسبی است که از طریق آن هم بتوانند شرایط خودشان را برای فرزندپذیری محک بزنند و هم تجربه خوبی برای خودشان و آن کودک باشد. تصور ما از مادر، یک آغوش گرم است. کاش همه بچهها تجربه چنین محبتی را داشته باشند، اما میخواهم بگویم اگر قرار است آغوش گرمی داشته باشیم برای بچههای بیسرپرست، آن را از کودکان بیمار و معلول دریغ نکنیم؛ آنها چهبسا که بیشتر طالب مهر مادری باشند.
* این گزارش دوشنبه یکم آبانماه ۱۴۰۲ در روزنامه شهرآرا صفحه جامعه چاپ شده است.