
یک زمستان هر اندازه سرد و استخوان سوز را فقط بهار میتواند تازه کند و بهار در راه است. جابهجای بوستانها نیمکتهایی است که چتر سایه درختان هنوز بهار ندیده بر روی آنها سبز شده است و زیر آنها صدای رگهداری دارد آواز میخواند که به حسوحال همین روزها ربط دارد.
تمام نردههای خیابان رنگ شده برای عید است. بوی سنبل و عطر هل و دارچین و شکر داغ قنادی، حس دلنشین و غیرقابل وصفی را توی رگ هایت میریزد و گلدانهایی که برای آمدن بهار در خیابانها صف کشیده و ردیف شدهاند و صاحبانش هراسی از دیر فروختنشان ندارد.
خوب میدانند نوروز هر قدر بازار بیرونقی داغ باشد باز گل بیخریدار نمیماند. همه دارند تلاش میکنند به زیباترین شکل برای نوروز آماده باشند.
اسفند که میرسد همه چیز روی دور تند میافتد، از حرکت کنتور آب و برق گرفته تا شمارهانداز رد و بدل شدن اسکناسهایی که بین دست مشتریها و مغازهدارها میچرخد، از بدوبدوهای زنهای خانهدار که برق قالیچههای قرمز آویزان شده بر دیوار از دور چشم را میگیرد تا بازیگوشی بچهها برای خرید ماهی.
عید برای ما از زمانی آغاز میشد که زن همسایه چکمههای پلاستیکیاش را پا میکرد و فرشهای ریز و درشت جلوی در حیاط قطار میشد و صبح تا غروب به جان آنها میافتاد و شب بام خانه پر از نقش فرشهایی بود که از لبه آن آویزان میشد و خیابان و کوچه را چشمنواز میکرد، چون نوید آمدن روزهای شیرینی به نام بهار را داشت.
لباسهای رج کشیده بر طناب که زیر آفتاب نیمروز اسفند از تمیزی برق میزد تا چارچوبهای در و شیشههایی که شفافیتشان هنوز هم توی خاطرمان مانده است و بخشی از نوروزهای کودکی من بوده است و خیلیهای دیگر.
آن سالها عید از آخر یک زمستان سرد و پربرف شروع میشد. زمستان که میگوییم زمستانی بود پر از برف و سرما که سوز آن تا بهار هم میرسید و کرسیها و مجمعهایی که شبهای عید هم میهمان خانهها بود.
زن همسایه شیرینیهایی را که خودش پخته بود در زیرزمینی تاریک نگاه میداشت تا کسی یواشکی به آنها ناخنک نزند. اصلا صندوقخانه مادر من مثل یک گنج اسرارآمیز بود. خیلی دوست داشتیم بدانیم توی آن کیسههای نخپیچ شده چه خبر است.
اینها را کاظم نجفی تعریف میکند که یکی از حجرهدارهای بازار مصلی است و سوتوکوری بازار نوشتافزار حوصلهاش را سر برده است. ۵۵ بهار از زندگیاش میگذرد. گذشته برای او هم مثل دیگران خاطرهانگیز و شیرین است، وقتی تعریف میکند: مادرم چیزهایی برایمان میخرید و تنمان میکرد که فراتر از روزهای معمول سال بود و ما میفهمیدم باید یک خبر تازه باشد.
مثل بچههای امروز عقلمان به این چیزها قد نمیداد. آنقدر از پوشیدن لباسهای گل و گشاد خوشحال میشدیم که برایمان مهم نبود چند سال باید با همین لباس سر کنیم.
او هنوز رسم و رسوم کهنه شده دیروزها به خاطرش مانده است، اینکه چندروز مانده به عید خانمهای خانه شیره انگور را میجوشاندند، کمی که سفت میشد مثل لواشک در سینیهای بزرگ پهن میکردند، خشک که میشد مغز گردو خرد شده روی آن میریختند، لوله میکردند، برش میزدند و به آن حلوا سونی میگفتند.
همچنین مغزهای گردو را نخ میکشیدند و در شیره انگور که جوشانده و کمی سفت شده بود، میانداختند و میگذاشتند کمی خشک شود و به آن باسلوق میگفتند.
حاجی میگوید: پذیرایی از میهمان مثل امروز سخت نبود تا اگر چیزی در خانه نباشد آدم شرمش شود. آن روزها با یک سیب سرخ هم میشد از میهمانان پذیرایی کرد، نه مثل حالا که اگر موز وکیوی بین میوهها نباشد کلاس کار پایین میآید.
مصلی قطب تجاری به حساب میآید. بازارهای سنتی و پاساژهای مدرن و شیک کنار هم باعث شده مشتریها حق انتخاب داشته باشند. در طول سال خریداران زیادی از مناطق مختلف شهر به مصلی میآیند مثل حالا که زن و مرد، پیر و جوان و کوچک و بزرگ برای خرید به بازار آمدهاند. برخی تنهایی مشغول خرید هستند و عدهای هم همراه با دوستانشان.
کسانی که به اینجا میآیند، دست خالی از آن بیرون نمیروند. از کیف و کفش، وسایل کودک و کالای خواب تا ظرف و ظروف و لوازم برقی، همه را میتوان از این بازار تهیه کرد.
در ماههای پایانی سال حالوهوای این بازار قدیمی تغییر میکند و همهجا بوی بهار میگیرد. علاوه بر بازارهای سنتی و پاساژهای شیک، بساط دستفروشان تا حاشیه خیابان اصلی کشیده شده و همهجا مملو از جمعیت است.
محمد خرسند کلیفروش آجیل در این بازار است. پیشه پدر به او ارث رسیده است. روزهای شلوغی دارد. حاجی خرسند هم هفتادسالگیاش را با کلی تجربه و خاطره از زیباترین فصل سال دارد. حالا نوبت اوست که از نوروزهای دور تعریف کند.
«به قول قدیمیها که میگن وقتش که بشه صدای پاش میاد و صدای گام هاشو میفهمی و این یعنی اینکه تو مهمون داری و، اما به قول مادرم تا خونه را تکون ندی مهمون نخواهد آمد. عید از همان قدیم با خانه تکانیها شروع میشد و خرید آجیل و شیرینی و شکلات.»
بازار حمامیها و سلمانیها هم داغ داغ بود. چراغهای نفتی هم قصه خودش را داشت و بهار که میرسید زمستان و شیرینی شبهای بلندش تمام میشد.
حاجی از ماجراهای نوروز و حالوهوای آن، چهار شنبهسوریها به خاطرش مانده است؛ «گلولههای نفتی درست میکردیم. به این شکل پارچهها را دور هم میپیچیدیم و به نفت آغشته میکردیم و آتش میزدیم. بوتهها را آتش میزدیم و از روی آن میپریدیم یا کوزه گلی را میشکستیم و از هیجان آن ذوق میکردیم.
پدر خدابیامرز من نوغان آجیلفروشی داشت و ما آجیل عیدمان برقرار بود و خیلی از اقوام هم آجیلشان را از مغازه پدرم خرید میکردند. آجیل مغز که شیرینتر است و شامل مغز گردو و بادامهندی و مغز پسته میشد بعدها آمد.
عیدها میهمانها آجیل را به هر چیز دیگری ترجیح میدادند و، چون مثل حالا نبود که در هر فصل و زمانی در دسترس و قابل استفاده باشد و معمولا در ایام نوروز و عید مصرف میشد و مثل حالا همه دنبال پستههای خندان بودند که با ذائقه هر کس جور میآمد. آن زمان معمولا عیدیها سکه بود و بزرگترها چند حلب بزرگ روغن را پر از سکه میکردند و عیدی میدادند.»
چهار شنبهسوریها گلولههای نفتی درست میکردیم. پارچهها را دور هم میپیچیدیم و به نفت آغشته میکردیم
بعضی از کسبه ادعا دارند امسال بازار رونق زیادی ندارد. غلام نوری زیورآلات میفروشد. چند قاب پر از النگو و دستنبد و گوشواره ویترین چشمنوازی را شکل داده است که انتخاب را مشکل میکند. همانطور که مشغول تماشا هستیم، تعریف میکند قبلا جنسها هندی بود و فروش بیشتر، ولی الان بیشتر جنسها چینی است.
میگوید: بوتههایی را روی شتر از روستا میآوردند و چهارشنبهسوری که میشد همه را آتش میزدند. همه با هم از روی آتش میپریدیم و شادی میکردیدم و شعر میخواندیم و اصلا از این خبرها نبود که کسی بخواهد با جانش بازی کند.
سیزدهبهدرها هم برای دختران دم بخت میگفتند اگر سبزه گره بزنند زود شوهر میکنند.
او تعریف میکند ما عید را به خاطر خوردن پلو دوست داشتیم. آن زمان که برنامه غذایی مثل حالا نبود. خانوادهها خیلی کم برنج درست میکردند و باید حتما مناسبتی مثل نوروز و عید میبود که دیگ برنج شبهای عید بارگذاشته شود. البته خیلی از خانوادهها برنج را با رشته درست میکردند و بر این باور بودند که با رشته کار آدم تا سال آینده خوب است.
یادم میآید تنورها روشن بود و بوی نان تازه هم توی خانهها میپیچید. مادرمان تا چند شب بعد از سال تحویل چراغ نفتی را خاموش نمیکرد و اعتقاد داشت خوشیمن است.
صبح عید که میشد، بزرگترها به خصوص کسانی که در آن سال، عزیز را از دست داده بودند، میرفتند زیارت اهل قبور و هر خانواده روی سنگ عزیز از دست رفتهاش مینشست و فاتحه میخواند و برمیگشت.
کار و بار «شیردل» این روزها خیلی رونق دارد. تشکهای نونوار و چیده شده روی هم پای ما را به این مغازه و گفتگو با او باز میکند. نزدیک به ۶۰ سال از زندگیاش میگذرد.
یادآوری جوانی لبخند را گوشه لب حاجی میگذارد و میگوید: پدرم علاف بود و مادرم هم استاد این کار، برای قوم و خویشهای نزدیک و همسایهها تشک درست میکرد.
محله زندگی ما حوض خرابه (وحدت امروز) بود. خانه پدریام از آن خانههای قدیمی بود که دورتادور اتاق داشت و هرکسی از روستا قصد شهر نشینی میکرد، ساکن یکی از آنها میشد.
در گذشته پیوندهای خونی عامل زندگیهای مشترک چندین خانواده با یکدیگر بود، به گونهای که همه در یک خانه بزرگ زندگی میکردند و روزگار شیرینی هم داشتند.
صبحهای عید هم از این اتاق به آن اتاق میرفتیم. بساط کرسیها به پا بود، با مجمعهای بزرگ که روی آن میگذاشتند و داخلش هفتسین میچیدند. مثل حالا این قدر سوروسات نبود و با یک شیرینی و شکلات پذیرایی انجام میشد.
اما همه اینها به یک طرف درشکه سواری هم یک طرف. برای رفتن و سرزدن به آنهایی که در محلههای دورتر زندگی میکردند، ماشین زیاد نبود و غالبا با درشکه رفتوآمد میکردند و خاطرم هست یکی از همین عیدها که برای بازدید قصد رفتن به خانه یکی از اقوام را داشتیم درشکه در نیمه راه برگشت.
خدا را شکر اتفاق خاصی نیفتاد. آنروز به خاطر خراب شدن لباسهای عیدمان به خاطرم مانده است.
حاجی شیردل از روزهای نه خیلی دور و خلوت مشهد تعریف میکند که خانوادهها تلویزیون هم نداشتند: پای سفره هفتسین مینشستیم و منتظر نواختن نقارهخانه به نشانه تحویل سال بودیم.
نقاره که میزدند صدایش تا دوردستهای مشهد میرفت و همه آمدن سالنو را متوجه میشدند و آن سالها پول قدرت حالا را نداشت که اینقدر همه را به جان هم بیندازد. یک تخم مرغ میدادیم و ده تا گردو میگرفتیم.
میگوید: آخر سال که میشود با یک دلشوره برایم همراه است، این که سال نو قرار است چه اتفاقی بیفتد و من چه تغییری توی این سال داشتهام و چقدر دیگر فرصت برای زندگی کردن داریم.
البته یکی از شیرینیهای زندگی او این است که سایه مادر را روی سر زندگی دارد؛ «هنوز هم از دست مادرم عیدی میگیرم و برکت عجیبی برای زندگیام دارد.»
نسا محمدپور از اهالی چهنو است و چند روز دیگر وارد پنجاه و ششمین سال زندگیاش میشود. حرف از خاطره و نوروز که میشود، میگوید: یادم نمیآید تا همین چندسال پیش سفره هفتسین پهن کرده باشیم، همهچیز ساده و بیشیلهپیله بود. کسی توقع و انتظار بالایی نداشت.
روزهای عید هرکس با توجه به وضع مالی و کرم خود به ما عیدی میداد، از تخم مرغ، سنجد، کشمش و بادام گرفته تا سکه و... کلی کیف میکردیم.
همسایهها همه همدیگر را میشناختند. در خانههایی که سالمند داشتند و نمیتوانستند کار عید انجام دهند، همسایهها کمر همت میبستند و شروع به خانه تکانی میکردند و گاه برای کسانی که وضع مالی نامناسبی داشتند گلریزان میگرفتند و هر کس به قول معروف دستش به دهانش میرسید در این جشن دعوت میشد و هر مقدار که در توانش بود برای کمک به نیازمندان پول میداد.
هواداری آدمها برای همدیگر خوشایند است، شبیه همین حرفها و خاطرههایی که از نوروز گفته شده و ایمان داریم زمستانهای سخت و سرد را مهربانی آدمهایش گرم کرده و به بهار میرسانده است.
* این گزارش دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶ شماره ۲۸۶ در شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.