
اسـیربانِ اسـیر
برای رفتن بهسراغ بعضیها و نشستن پای حرفها و درد و دلهایشان نیاز به هیچ بهانهای نیست. گفتن و نوشتن از آنهایی که جان در کف اخلاص نهادند و مردانه در برابر دشمن قسمخورده مردم این سرزمین قد علم کردند، نیاز به هیچ مناسبت تقویمی نیست.
گفتوگوی ما با آزاده سرافراز، ابراهیم ذاکری، از آن دست گفتگوهایی است که بیمناسبت و به رسم قدردانی از سالها صبوری و ازخودگذشتگیاش است. او درست زمانی به اسارت درآمد که قطعنامه امضا شده بود. ذاکری سه سالواندی در «تکریت» در اسارت بود، بیآنکه نامش در جایی درج شده باشد. کسیکه غریبانه اسیر شد و غریبانه در سکوت محض جادههای کرمانشاه به خاک وطنش بازگشت.
قرار بود طلبه شوم
در خانهای نزدیک فلکه ضد و در محله امام رضا(ع) به دنیا آمدم. الفبای فارسی را در مکتبخانه با قرآنآموزی آموختم و از آنجا که خانواده، خانوادهای مذهبی بود برای تحصیل به یکی از مدارس مرحوم عابدزاده رفتم. قصدم این بود که درس طلبگی را ادامه دهم، اما ماجرایی مسیر زندگیام را عوض کرد.
همسایه جوانی داشتیم که نظامی بود. یک روز قرار بود به مناسبت روز ارتش، رژهای در خیابان امامخمینی (ره) که آن زمان پهلوی نام داشت، برگزار شود، ایشان من را با خود بردند. با دیدن آن شکوه و عظمت خیلی تحتتأثیر قرار گرفتم. آن آراستگی و نظم خاص نظامیان من را مجذوب خود کرد.
بعد از فارغالتحصیلی از مدرسه عابدزاده، برای ادامه تحصیل در مدارس عادی بهطور متفرقه آزمونی دادم و با گرفتن مدرک ششم موفق شدم دوره سهساله سیکل اول را با موفقیت پشت سر بگذرانم.
آموزشِ چیفتن، مدرنترین تانک
از این مرحله به بعد وارد دوره جدید زندگیام شدم. بعد از ثبتنام در ارتش برای آموزش به تهران رفتم. آن زمان تازه تانکهای چیفتن، بهروزترین و مجهزترین تانکهای انگلیسی، وارد ایران شده بود. قرار شد چند تن از دانشجویان که بهلحاظ تحصیلی و بدنی آمادگی خوبی داشتند برای گذراندن دورههای خاص آموزش کار با این تانک به انگلستان اعزام شوند.
من هم بهخاطر قد بلند و آمادگی جسمانی خوبی که داشتم و رتبههای بالایی که کسب کرده بودم انتخاب شدم. البته بعد قرار شد بهجای انگلستان با آوردن سمیناتور و دستگاههایی که عملا کار را آموزش میدهند، آموزش لازم را ببینیم.
ماندنی که جایز نمیدیدم
در ابتدای ورود به دانشگاه، رستهام زرهی بود؛ اما، چون در همه دروس رتبه بالایی را کسب کرده بودم این امتیاز را به من دادند تا رستهام را از زرهی به دژبانی تغییر دهم، همچنین این برتربودن در دوران دانشجویی دستم را در انتخاب محل خدمتم باز گذاشت و مشهد را انتخاب کردم.
فارغالتحصیلیام از دانشکده افسری همزمان بود با روزهای آخر حکومت پهلوی. بعد از انقلاب مدتی در اردوگاه باغرود نیشابور مأمور آموزش نیرویهای بسیجی بودم. چند ماهی در آن منطقه بودم که عراق به ایران حمله کرد و جنگ دو کشور آغاز شد. اخبار ناخوشایند از حمله عراقیها به خاک کشورم بیقرارم کرده بود و تاب ماندنم نبود.
به مشهد برگشتم و آمادگی خودم را برای حضور در منطقه اعلام کردم. اخبار ناخوشایندی از شهر خرمشهر به گوشمان میرسید. در همان زمان سرگرد کهتری که فرمانده گردان بودند به همراه گردانش از قوچان به مشهد آمده بود تا عازم خرمشهر شوند. من و جمعی دیگر از نظامیان، داوطلبانه با آن گردان همراه شدیم.
کلیدِ بصره در دستانمان
زمانی که رسیدیم خرمشهر کاملا در محاصره دشمن بود. آبادان هم در شرف تصرف. علاوهبراین ستون پنجم و نفوذی دشمن هم داشتیم. اوضاع اصلا به نفع ما نبود. خاطرم هست صدام برای آزادسازی خرمشهر گفته بود «اگر شما بتوانید خرمشهر را پس بگیرید، من کلید بصره را به شما میدهم.»
حالا تصور کنید او تا چه حد به نیروها و تجهیزاتش مطمئن بود. حدود سه ماه در منطقه بودیم تا اینکه اسفند ماه لشکر ۷۷ در منطقه مستقر شد. سوم خرداد سال ۶۱ بود که در عملیات ثامنالائمه (ع) نیروهای ما موفق به بازپسگیری خرمشهر شدند. بچهها در عملیات آزادسازی خرمشهر دلاورانه از جان خود گذشتند و ایستادگی کردند.
خیلیها شاید معنای این ازجانگذشتگی را بهدرستی درک نکنند. معنای ایستادگی تا پای جان را مایی که بعد از باز پس گرفتن خرمشهر و پیشروی، صحنه شهدای برخاک افتاده را که طی چند ماه زیر آفتاب داغ اهواز، پوست و استخوانشان به خاک چسبیده و به قولی بدنشان روغن پس داده بود به چشم دیده ایم، بهتر درک میکنیم.
شرایط را برای اسرای عراقی به گونهای فراهم کرده بودیم که از سربازخانه هم مجهزتر بود
اردوگاه؛ خانه دوم اسرای عراق
از آنجا که رسته من دژبانی بود، مسئولیت انتقال اسرای عملیات ثامنالائمه به ماهشهر به من سپرده شد. اسرای این عملیات که بیشتر از ۱۸ هزار نفر بودند در شهرهای مختلف توزیع شدند. حدود چهار هزار نفرشان هم برای انتقال به اردوگاههای استان خراسان اعزام شدند.
جاییکه ما برای اسکان اسرا در نظر گرفتیم ساختمان قرارگاه تانک لشکر ۷۷ بود. این ساختمان در سال ۵۳ با آشپزخانه، حمام و سرویس بهداشتی مجزا بنا شده بود. محوطه بزرگی داشت با امکاناتی عالی. سیم خارداری که دور تا دور دیوار این ساختمان کشیده شده و چهارتا برج دیدهبانی و تعدادی نیرو برای مراقبت از اسرا.
شرایط را برایشان به گونهای فراهم کرده بودیم که از سربازخانه هم مجهزتر بود. همان ناهار و صبحانهای که سربازان خودمان میخوردند به آنها میدادیم، برای ما فرقی نمیکرد که آنها عراقی هستند یا سرباز خودمان. حاجآقا نظری که آن زمان نماینده امام (ره) در امور اسرای عراقی بودند، وقتی به مشهد میآمدند تأکید داشتند که اینها میهمان ما هستند.
درست است ما آنها را در جنگ اسیر گرفتهایم، اما شما با گذشت زمان متوجه میشوید تحت فشار به جنگ با ما آمدهاند. شهید آیتا... حکیم هم هر زمان میآمدند به همه جای اردوگاه از آشپزخانه گرفته تا سرویسهای بهداشتی و محل اسکان اسرا بازدید میکردند.
از زیارتبردن اسرا تا برگزاری مسابقات ورزشی
سالنی هم برای ورزششان در نظر گرفته بودیم که پینگپنگ بازی میکردند. در محوطه حیاط هم با بستن توری برای اسرا شرایط بازی والیبال را فراهم کرده بودیم. شرایط رفاهی اسرا در اردوگاه ما در مقایسه اردوگاههای عراق صد به صفر بود. من این را بهعنوان کسی میگویم که هم فرماندهی اردوگاه اسرای عرقی را برعهده داشتم و هم در لباس اسیر حدود چهار سال در اردوگاههای عراق در بند بودم.
ما حتی در اینجا چند نوبت اسرا را به هیئت نجفیها در کوچه چهارباغ بردیم. از آنجایی که بیشتر اسرای ما شیعه بودند از ما خواستند آنها را به حرم امامرضا (ع) ببریم. بالأخره با تمهیدات انجامشده یک گروه ۴۰۰ نفره را با چند اتوبوس به حرم بردیم. شکوه و عظمت گنبد و بارگاه علیبنموسیالرضا (ع) چنان آنها را مبهوت کرده بود که تا چند لحظه فقط شوک زده به در و دیوارهای آیینهکاریشده حرم نگاه میکردند.
جنگی که برای ما تمام نشده بود
حدود ۱۹ ماه در اردوگاه اسرا بودم؛ اما دلم به رفتن بود و دوست داشتم در منطقه باشم. با پیگیری و سماجت بالأخره موافقتها را گرفتم و با اعزام به منطقه عملیاتی دشت عباس عزیمت کردم. در آن مدت در چند عملیات حضور داشتم تا زمانی که آتشبس اعلام شد و جنگ پایان یافت. با آنکه قطعنامه امضا شده بود عراقیها بدون توجه به آتشبس اعلامشده خط را شکسته و در حال پیشروی بودند.
از همینرو به ما اعلام شد به اتفاق دو تن از نیروهای سازمان ملل و جمعی از مسئولان به خط مقدم برویم و در آنجا مستقر شویم. زمانی که رسیدیم شب بود. در جمع ما سرهنگ مجتبیجعفری و برادرش محسن، فرماندههان گردان و تعداد دیگری از مسئولان و درجهداران هم بودند.
ظهر فردای آن روز در حال مذاکره بودیم که ناگهان از بالای سرمان با بالگردو از پایین با نفربر و تانک به ما حمله شد و اسیرمان کردند. چیزی که حتی تصورش را هم نمیکردیم در حضور نمایندگان سازمان ملل اتفاق بیفتد.
اسارت در «الرشید»
ما را ابتدا به مقر تیپ و بعد هم به «العماره» بردند. در آنجا برخی دوستان و معاون حفاظت، معاون عقیدتی و فرمانده گردان را هم دیدیم که همه را گرفته بودند. عراقیها دنبال کسب اطلاعات بودند. برای همین در بین راه همه مدارکی را که همراه داشتیم از بین بردیم؛ درجههایمان را در راه کندیم و کارتهای شناسایی را معدوم کردیم.
بعد از آنجا ما را به زندانالرشید بردند. چند ماهی در این زندان بودیم. در بازجویی اولیه با من خوب برخورد کردند و فقط چند سؤال و جواب بود. دفعه دوم که برای بازجویی بردند دوباره حرفهای دفعه قبل را تکرار کردم که «من یک گروهبان سادهام. سر آموزش بودم که به من گفتند با این گروه همراه شوم...»
این دفعه هم به خیر گذشت تا اینکه تیم بازجویی عوض شد. در بازجویی سوم تا آمدم همان داستان را دوباره بازگو کنم، جدولی مقابلم گذاشتند که از رئیس دژبان تا درجهدار و... در آن به ردیف نوشته شده بود. اسم من هم با سمتم بود. گفتم ابراهیم ذاکری کم نیست.
بعد داستان «ابراهیم ذاکری» نامی را که میدانستم جزو گروهک منافقین است، برایشان تعریف کردم «چند وقت قبل که به آبادان رفته بودم روی در و دیوار آنجا نوشته بود به ابراهیم ذاکری رأی دهید. حتما این بابا همان شخص است.» بماند که بعد از آن بازجویی تا چند نوبت من را به اتاق شکنجه برده و سعی کردند اعتراف بگیرند که موفق هم نشدند. تا وقتی هم که آنجا بودم نفهمیدند فرمانده اردوگاه اسرای عراقی هستم.
خانواده بعد از آزادی برایم تعریف کردند که اوایل اسارتم هر شب رادیو عراق را گوش میکردهاند و آن زمان از ابراهیم ذاکری بهعنوان فرمانده نظامی سازمان مجاهدین زیاد گفته میشده است. آن روزها برای دوست و آشنا این شائبه بهوجود آمده بود که من منافق بودهام و آنها خبر نداشتهاند. این موضوع خانواده ام را هم ناراحت کرده بود تا اینکه از ارتش چند نفری به درِ خانهمان رفته و به آنها گفته بودند که این فقط تشابه اسمی است و نگران نباشند.
طمع و رنگ میوهها را از یاد برده بودیم
دوران اسارت ما در اردوگاه تکریت با دوران اسارتی که برای عراقیها مهیا کرده بودیم، مقایسهشدنی نبود. آسایشگاه با کف و سقفی سیمانی بود. برای گرمایش و سرمایش آنجا هیچ چیزی نبود. فقط یک والور که در زمستان سوزناک تکریت مجبور بودیم برای تنگی جا یکشانه بخوابیم تا جا برای همه باشد. جعبههای مقوایی بود که مرغها، پیاز و سیب زمینی درون آنها بود.
ما برای اینکه این مقوا را بهعنوان زیرانداز داشته باشیم باید ثبتنام میکردیم تا شاید نوبتی سهم ما هم جواب نمیداد. اتاقی ۲۵ متری که ۳۳ نفر در آن بودیم. دوتا سطل گوشه سلول بود یکی برای ادرار، یکی برای مدفوع. مجبور بودیم همانجا قضای حاجت کنیم.
وضعیت توصیفناشدنی و مشمئزکنندهای که تحملش خیلی سخت بود. شبها بشود.برای حمام هم هفتهای دو سطل آب میداند تا حمام کنیم. چهار دیواری با دو سطل آب. زمستانها با ترفندی دو سیم تهیه و المنتی درست کرده بودیم برای گرم کردن آب. درباره غذا هم به گفته خود بعثیها غذا میدادند که فقط زنده بمانیم، نه آن حد که جان فرارکردن داشته باشیم. رنگ و طعم میوه را که کلا از یاد برده بودیم.
گرفتن برگه آزادی در دقیقه ۹۰
ما در اردوگاه تکریت بودیم تا اینکه زمزمههای تبادل اسرا و آزادیمان را از گوشه و کنار به گوشمان رسید، اما برای ما خبری از نیروهای صلیبسرخ نبود. یک روز ما را از اردوگاه تکریت به اردوگاه «بعقوبه» منتقل کردند. ما در محوطه ارودگاه در ماشین بودیم و در از بیرون قفل بود که چشممان به ماشین صلیبسرخ افتاد.
ماشین در حال حرکت به سمت در خروجی بود. داد و فریاد راه انداختیم، نشنیدند. با جفت پا به درون شیشه جلو ماشین رفته و آن را شکستم و با سرعت خودم را به ماشین رساندم.
نمیدانم در آن لحظه خدا چه نیرویی به پاهای من داده بود. همینکه رسیدم در حالیکه به نفسنفس افتاده بودم با زبان انگلیسی گفتم: «ما هنوز اینجا اسیریم، شما کجا میروید؟!»
۲۱ شهریور ۶۹ بود که بالأخره نام ما هم در فهرست اسرای جنگ ایران و عراق ثبت شد. وقتی ما ۳۳ نفر وارد خاک ایران شدیم، شب بود.
بعد از سه سال برای اولینبار ما سیاهی شب و آسمان پرستاره را میدیدیم. در تمام آن سالهای اسارت، غروب به داخل سلول هدایت میشدیم تا روز بعد. ما اسرایی بودیم که چند روز بعد از آخرین ورود اسرا، به خاک ایران پا گذاشتیم و کسی منتظر ما نبود. راننده برایمان تعریف کرد تا روز قبل جادههای اینجا از جمعیتی که برای استقبال از اسرا آمده بودند، سیاه میزد.
* این گزارش سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۸ شهرارامحله منطقه ۸ چاپ شده است.