کد خبر: ۵۶۸
۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

خاطراتی شیرین از شیرینی‌های سرشور

متولد محله سرشور است؛ همسایه رو به روی منزل آیت‌ا... سیدجواد خامنه‌ای. منزل پدری‌اش وقف اولاد بود؛ برای همین بساط روضه‌خوانی‌شان شب‌های چهارشنبه و روزهای مناسبتی همیشه برپا بود. بیشتر روضه‌هایشان زنانه بود. مادر مقام معظم رهبری را به‌خوبی به یاد دارد که در روضه‌هایشان شرکت می‌کرد. هر چند این روزها دیگر اثری از آن خانه قدیمی به چشم نمی‌خورد و تنها پارکینگی از آن در کوچه باقیست، اما خاطرات خوش آن خانه و آدم‌هایش برای بسیاری از ساکنان سرشور همچنان زنده است.

متولد محله سرشور است؛ همسایه رو به روی منزل آیت‌ا... سیدجواد خامنه‌ای. منزل پدری‌اش وقف اولاد بود؛ برای همین بساط روضه‌خوانی‌شان شب‌های چهارشنبه و روزهای مناسبتی همیشه برپا بود. بیشتر روضه‌هایشان زنانه بود. مادر مقام معظم رهبری را به‌خوبی به یاد دارد که در روضه‌هایشان شرکت می‌کرد. هر چند این روزها دیگر اثری از آن خانه قدیمی به چشم نمی‌خورد و تنها پارکینگی از آن در آن کوچه باقیست، اما خاطرات خوش آن خانه و آدم‌هایش برای بسیاری از ساکنان سرشور همچنان زنده است.
سیدمحمود موسویان، متولد 1322 بازنشسته آموزش پرورش، کارشناس مسئول امورتربیتی و اولین معاون پشتیبانی و جنگ اداره کل آموزش پرورش خراسان، افتخارش 33سال خدمت در عرصه تعلیم و تربیت است.

 

یک خانه و چند خانواده

موسویان از بدو تولد تاکنون در محله سرشور زندگی کرده و خاطرات بسیاری از آنجا دارد. او در خانواده‌ای مذهبی متولد شده است. خانه ‌پدری‌اش مانند بسیاری از خانه‌های قدیمی اندرونی و بیرونی داشت. آن‌طور که می‌گوید؛ از هشتی ابتدا وارد حیاط خانه و بیرونی آن می‌شدند که میهمانان غریبه از آن قسمت جلوتر نمی‌رفتند. پس از آن حیاط اندرونی بود که دورتا دورش اتاق داشت و چند خانواده در آنجا زندگی می‌کردند.در آن خانه قدیمی آب‌انباری بود که از جویی که از کال قره‌خان می‌آمد آن را پر می‌کردند و همسایه‌ها از آنجا آب می‌بردند.

موسویان یادآوری می‌کند: «علاوه‌بر آب‌انبارهایی که برخی از مردم در خانه داشتند، حوض چهل پله کنار مسجد در بازار فرش‌فروش‌ها هم قرار داشت که ساکنان محله از آنجا آب برمی‌داشتند. هنوز هم آب‌انبارش باقیست. این آب‌انبار چهل پله داشت و باید از آن پله‌ها پایین می‌رفتید و آب برمی‌داشتید. به جز آن آب‌انبار دیگری در کوچه آیت‌ا...خامنه‌ای نزدیکی‌های بوستان گل نرگس فعلی قرار داشت.»

او ادامه می‌دهد: «همان‌طور که گفتم چند خانواده در یک خانه زندگی می‌کردیم، در خانه ما یک پسرخاله نابینایم هم زندگی می‌کرد که روضه‌خوان بود. او یک اسب داشت که یکی از زیرزمینی‌ها اسطبل اسبش بود، یادم هست اسب از همان پله‌های بزرگ خانه داخل اسطبل می‌رفت. پسرش همیشه با دوچرخه جلو می‌رفت و اسب پشت سر او حرکت می‌کرد و به ترتیب به منازلی که روضه‌‌خوانی ماهانه داشتند می‌رفتند. روزهای جمعه که محسن آقا پسر ایشان نمی‌آمد من با دوچرخه او، پسرخاله‌ام را به روضه‌هایش می‌بردم و از اینکه دوچرخه‌سواری می‌کردم خوشحال بودم.»

 

سرشور و خاطراتش

سرشور محله‌ای قدیمی است که با توجه به قدمت تاریخی‌اش داستان‌ها و روایات بسیاری دارد که هر چه از آن بگویند و بنویسیم کم است و باز هم خاطرات ناگفته بسیاری از آن باقی خواهد ماند. موسویان از این بازار این‌طور برایمان تعریف می‌کند: «آن‌طور که در کتاب‌ها نوشته‌اند در زمان تیموریان این محله را با نام دستجرد می‌شناختند، اما کم‌کم در طول سال‌ها نامش به سرشور تغییر کرد که آن هم داستان‌های متفاوتی دارد. برخی می‌گویند این بازار به‌دلیل اینکه سرپوشیده بوده با گذر زمان برای سهولت نامش از سرپوش به سرشور تبدیل شده است، عده‌ای نیز می‌گویند؛ به‌دلیل شلوغی بازار به آن سرشار می‌گفتند و کم کم به سرشور تغییر کرد، اما برخی نیز می‌گفتند؛ در گذشته هر سال ظهر عاشورا هیئت علی‌اصغری‌ها از اول سرشور که تا حرم می‌آمدند، در طول مسیر مراسم قمه‌زنی برگزار می‌کردند، آن‌ها برای تشرف به حرم به حمام ابتدای سرشور می‌رفتند و سرشان را می‌شستند و غسل می‌کردند، سپس کفن می‌پوشیدند و برای زیارت می‌رفتند، این‌کار سبب شد تا نام سرشور بر سر زبان‌ها بیفتد. آن زمان بازار سرشور به بازار فرش‌فروش‌ها متصل بود و ادامه‌اش به نوغان می‌رسید که در طول مسیرش بازارهای متعددی قرار داشت. بعدها که خیابان خسروی احداث شد، ابتدای بازار سرشور مقابل باب‌الجواد قرار گرفت و این دو بازار از هم جدا شدند. پدرم در ابتدای بازار سرشور قنادی داشت، آن‌زمان در این بازار دو قنادی نور و نادعلی بود که نام قنادی پدرم نور بود و قنادی نادعلی هم در بازار قالی‌فروش‌ها قرار داشت. پدرم قناد هنرمندی بود، شیرینی‌های آن زمان مانند شیرینی تخم‌مرغی، بادامی، خامه‌ای و باقلوا بودند. شکلات‌هایی با شیر درست می‌کردند که خیلی خوش‌مزه بود شبیه و بهتر از شکلات‌های کاکائویی امروزی. اینکه می‌گویم پدرم مرد هنرمندی بود تعریف از پدر نیست، او واقعا هنرمند بود و دوست داشت جنس خوب به دست مردم بدهد. یادم هست پدرم مدتی به یزد رفت تا پخت شیرینی‌هایشان به ویژه پشمک را یاد بگیرد. پشمکی که پدرم درست می‌کرد مثل ابریشم نرم و لطیف بود. یک سینی بزرگ می‌گذاشتند روی کرسی که سقف نداشت زیرش چراغ پریموس می‌گذاشتند، سینی که داغ می‌شد وسط آن آرد تف داده و روغن می‌گذاشتند بعد شکر را روی پاتیل آن‌قدر می‌جوشاندند که شیره سفتی شود، بعد با آن شیره سرد شده یک حلقه با ضخامت زیاد درست می‌کردند و آن را وسط سینی قرار می دادند که 7 الی 8 نفر می‌نشستند دور تا دور سینی و آن حلقه را می‌کشیدند تا آخر سینی و دوباره استاد کارگاه آن را برمی‌داشت می‌گذاشت رو هم و می‌شد دو تا حلقه و دوباره این تکرار می‌شد تا تعداد حلقه‌ها زیادتر شود گرمای سینی نمی‌گذاشت شکرها خشک بشود و روغن هم باعث می‌شد به هم نچسبند، آن‌قدر این‌کار را تکرار می‌کردند تا پشمک آماده شود. من هم آن زمان کمک می‌کردم، گاهی مدرسه‌ام دیر می شد و با همان دستان چسبناک و لباس کار با عجله به مدرسه می‌رفتم و معلمم همیشه به من تذکر می‌داد. از دیگر شیرینی‌های آن زمان کیک و لزومی (نوعی شیرینی‌‌‌تر) بود که درست می‌کردند.»

خاطره‌بازی موسویان او را به سال‌ها قبل می‌برد، آن زمان که مرسوم بود همراه جهیزیه عروس، خوانچه هم ببرند: «یکی از خاطرات خوش آن روزگار برایم همین خوانچه‌های عروس است. خاطرات شیرین حس خوبی دارند. وقتی می‌خواستند برای عروس جهیزیه ببرند به قنادی پدرم می‌آمدند تا در ظرف‌های زیبا انواع شیرینی‌ها و کله‌قندها را تزیین کرده و در شیرینی‌خوری‌های بلوری بچینند و در یک خوانچه می‌گذاشتند روی سر و با بقیه جهیزیه به خانه عروس می‌بردند. مردم در اوج سادگی زندگی خوشی داشتند.»

 

نقالی در قهوه‌خانه سرشور

خاطرات شیرینی و ماجراهایش آنقدر جالب بودند که ما را از سرشور و خاطراتش دور کرد.
او ادامه می‌دهد: «مقابل قنادی پدرم میوه‌فروشی بود که دو برادر آنجا را اداره می‌کردند؛ سر در مغازه‌شان پلنگی را نصب کرده بودند که داخل پوستش با کاه پر شده بود. پشت مغازه میوه‌فروشی هم یک قهوه‌خانه بود که شب‌ها در آن قهوه‌خانه اهالی محل جمع می‌شدند و یک نقال، نقالی می‌کرد. او اشعار شاهنامه فردوسی را آن‌قدر زیبا می‌خواند و اجرا می کرد که اهالی محل را جذب کرده بود و مردان بعد از فراغ کار روزانه آنجا جمع می‌شدند و نقالی گوش می‌دادند، هرچند پرده‌ای بر دیوار نصب نشده بود، اما شیوایی کلامش سبب می‌شد تا شنوندگان تصاویر را در ذهنشان مجسم کنند.»

موسویان در لابه لای خاطراتش یادی از مدرسه دوره ابتدایی‌اش یعنی دبستان «آذربایجان» می‌کند که در بازار قالی‌فروش‌ها بود. او می‌گوید: «وقتی تعطیل می‌شدیم با همکلاسی‌هایم از مقابل تمام مغازه‌هایی که قالی پهن کرده بودند عبور می‌کردیم. از همان ابتدا روی قالی‌های هر مغازه معلق و پشتک می‌زدیم تا به مغازه پدرم می‌رسیدم. پشت مغازه ما یک حمام بود. جلو حمام هم داروخانه شمس قرار داشت. پدرم در شکسته‌بندی مهارت داشت و پمادی با مخلوط پیه گاو و ید می‌ساخت که روی محل دررفتگی و شکستگی می‌مالیدند. ید مورد نیاز را از داروخانه شمس که همسایه و آشنا بود تهیه می‌کرد. او خیلی از دوستان و آشنایان را این‌طور معالجه کرده بود. کنار مغازه ما چلوکبابی حاج ابوالقاسم و کنارش هم یک طباخی بود.»

او در ادامه یادی می‌کند از مغازه قصابی که فامیلش را به‌خاطر نداشت و با نام باقلوا صدایش می‌زدند: «در قدیم مردم برای اینکه با هم شوخی کنند وقتی یک نفر می‌گفت من از فلان چیز بَدَم می‌آید، دیگران او را با همان نام صدا می‌زدند، درست مثل همین باقلوا. هر کسی که می‌گفت باقلوا او دنبالش می‌کرد، مردم با همین چیزها شاد بودند. در این مسیر مغازه حلب‌سازی نبش کوچه چهنو هم بود که ایشان هم فامیل ما بود.»

 

پایگاه آموزش رزمندگان

اگر سری به بازار سرشور زده باشید حتما مسجد خوردو، مسجد ذوالفقاری و مسجد سهله را در سرشور دیده‌اید. وقتی از این مساجد قدیمی محله سرشور می‌پرسیم، می‌گوید: «پاتوق من مسجد سهله معروف به نظریافته در اواسط بازار سرشور و مسجد امام حسن مجتبی(ع) انتهای سرشور در خیابان دانش بود. با توجه به اینکه در دوران جنگ مسئولیت پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را برعهده داشتم مسجد سهله معروف را به پایگاه آموزش رزمندگان تبدیل کرده بودیم. علاوه بر آموزش‌های رزمی و کار با اسلحه برنامه‌های فرهنگی مانند تئاتر و سرودهای انقلابی هم داشتیم که جوان‌ها را جذب کنیم. از جوانان آموزش‌دیده در این مسجد تعدادی در جنگ تحمیلی شهید شدند از جمله شهید امیر جوکار که مقابل همین مسجد مغازه شیرینی‌فروشی داشت .»

 

دوست خدا

او همین طور از سرشور برایمان می‌گوید یاد یکی از کاسبان منصف این محله می‌افتد: «مغازه حبیب ا... بین سرشور35 و 37 بود که در چوبی مغازه‌ای آن سال‌های چندی است بسته است. نامش برازنده‌اش بود. او مانند نامش واقعا دوست خدا بود. هر روز صبح که از مقابل مغازه‌اش می‌گذشتیم او را می‌دیدیم که بساط حبوباتش را مقابل مغازه پهن کرده و حبوبات‌ها را پاک می‌کند، وقتی دلیل کارش را می‌پرسیدیم پاسخ می‌داد، من قرار است به مردم حبوبات بفروشم نه چوب و سنگ، کنار مغازه او مرحوم ملاحسین مغازه داشت. این دو عطاری و خواروبارفروشی کنار هم قرار داشتند و خیلی منصف بودند. مقابل این دو مغازه یک ساختمان دو طبقه بود؛ به نام ننه شیری که ما از آنجا شیر می‌خریدیم و آن ساختمان هم هنوز پا برجاست. بعد از سرشور 37 هم لبنیاتی بود با نام گلستان؛ وقتی رهبر را تبعید کرده بودند خانواده ایشان در کوچه فریدون زندگی می‌کردند؛ یادم هست که بزرگان محل در همین مغازه جمع می‌شدند. حواسشان به خانواده رهبر بود. مقابل لبنیاتی گلستان مغازه نجاری‌ای به نام رستگار بود که با شوهر همشیره من مرحوم حاج آقای شاپوری خیلی دوست بود.»

 

برق بازار

او که این روزها خانه‌اش در انتهای سرشور قرار دارد، تعریف می‌کند: «مقابل خانه ما کارخانه برق (برق بازار) راه‌اندازی شد که اکنون به هتل تبدیل شده است. تا قبل از اینکه کارخانه برق ساخته ‌شود ما برق نداشتیم و با چراغ‌ توری خانه‌هایمان را روشن می‌کردیم. آن زمان چراغ‌های گردسوز بود که با نفت روشن می‌شد و بیشتر مغازه‌دارها از آن استفاده می‌کردند، بعد از آن چراغ توری آمد که نور بیشتری نسبت به گردسوز داشت، آن زمان پدرم در مغازه‌اش از چراغ توری استفاده می‌کرد. خوب به خاطر دارم شب‌ها منتظر می‌ماندیم تا پدرم مغازه را می‌بست و با چراغ توری به خانه می‌آمد، آن موقع شب می نشستیم و مشق‌هایمان را می نوشتیم.»

 

ضبط صدای رهبر

موسویان در ادامه به آشنایی‌اش با رهبر معظم انقلاب اشاره کرده و می‌گوید: «حضرت آیت‌ا... خامنه‌ای در روزهای آخر تابستان 1353 در مسجد امام حسن مجتبی(ع) ۲۸ روز از ماه مبارک رمضان، هر روز پس از نماز ظهر و عصر قرآن به دست پشت تریبون می‌ایستاد و یک ساعت سخنرانی می‌کرد. تمام بحث‌های این جلسات از قرآن بود. به این شکل که ایشان تمام مباحث قرآنی‌ای که یک مسلمان باید داشته باشد، شامل توحید، ایمان، نبوت، امامت، ولایت و… همه را در قالبی نو و باعنوان علل انگیزش انبیا ارائه می‌کرد. آن زمان من در سپاه دانش درس می‌دادم اما برنامه کاری‌ام را طوری تنظیم کرده بودم که به نماز ظهر و عصر مسجد امام حسن مجتبی(ع) برسم. سخنرانی‌های رهبر را ضبط می‌کردم. چند نفر از تهران آمده بودند، آن‌ها که می‌دانستند من سخنرانی‌ها را ضبط می‌کنم، شب‌ها به خانه ما می‌آمدند و سخنرانی‌ها را روی نوارکاست ضبط می‌کردند و به تهران می‌فرستادند پایان روزهای سخنرانی بود که رهبر عزیزمان را گرفتند و به جنوب تبعید کردند.»

 

بزرگ‌مردی که دلبسته دنیا نبود

قدیمی‌های سرشور از روحانی‌ای با نام «سیدحسن موسویان» به نیکی یاد می‌کنند و از کارهای خیرش می‌گویند. وقتی از او درباره این روحانی خوش‌نام می‌پرسیم، می‌گوید: «پدرانمان پسرعمو بودند. وقتی خانه‌مان در مقابل خانه پدری رهبر معظم بود، افتخار زندگی در کنار ایشان را داشتیم. مرحوم حاج سیدحسن آقا موسویان با دایی من که در نوجوانی فوت کرد، اولین دیپلمه‌های مشهد بودند. ایشان براساس وضعیت خانوادگی به دنبال علم دین رفت و روحانی حلیم، علیم و مهربانی بود. حاج سیدحسن موسویان علاوه براینکه مدرسه موسی‌ا‌بن‌جعفر(ع) را تأسیس کرد در کارهای خیر بسیاری دست داشت. مردم به ایشان خیلی اعتماد داشتند برای همین بسیاری از اموالشان را به او می‌سپردند. حتما شنیده‌اید که او در طول حیاتش مالک خانه‌ای نبوده است، جالب است بدانید با وجود اینکه چند بار به او خانه‌ای برای زندگی بخشیده بودند، اما او باز هم این خانه‌ها را در راه خیر می‌بخشید و به دیگران کمک می‌کرد. البته در زمان حیات ایشان هیچ چیز معلوم نبود، وقتی فوت کرد متوجه شدیم برای طلبه‌های زیادی خانه مسکونی تهیه کرده‌اند. او بنیان‌گذار تکیه اصفهانی‌ها بود که بعدها در کنارش زائرسرا ایجاد شد و مدتی در آنجا نماز می‌خواند. او به اطرافیان و خویشاوندانش سفارش می‌کرد تا با قرآن مأنوس شوند.

 

روضه‌های خانگی

موسویان سپس درباره یکی دیگر از اعضای خانواده‌اش می‌گوید:«بی‌بی‌جان» خواهرم هم یکی دیگر از شخصیت‌هایی است که قدیمی‌های سرشور از او به نیکی یاد می‌کنند، آن‌طور که می‌گویند پس از فوتش بیش از 2 الی 3هزار نفر برای مراسم تعزیه‌اش آمده بودند. خانه «مهری موسویان» معروف به «بی‌بی‌جان» یکی از پایگاه‌های مذهبی سرشور بود که همیشه مسائل مذهبی در آن به اوج می‌رسید. روضه‌های زنانه منزل مرحوم حاج آقای شاهپوری را همشیره‌ام بی‌بی مهری موسویان اداره می‌کرد و جلسات هیئت مردانه را هم همسرش آقای شاهپوری برگزار می‌کرد که به همان روش‌های سنتی سینه‌زنی و روضه‌خوانی انجام می‌شد و آن روضه‌های زنانه خیلی اثرات مطلوبی روی خانواده‌ها گذاشته بود. البته این را هم باید بگویم با خفقان آن دوره مراسم مخفیانه برگزار می‌شد. باوجود اینکه همشیره عزیز من منزل کوچکی داشت و درآمد همسرش از یک تاکسی بود، آن‌قدر عشق وعلاقه به حضرت فاطمه زهرا(س) داشتند که در همان منزل کوچک به سختی روضه‌ها را برگزار می‌کردند. همین مجلس خالصانه و بی‌پیرایه سبب می‌شد که روضه‌هایش خیلی شلوغ شود.»

او در ادامه صحبتش یادی می‌کند از مرحوم حاج آقای طوسی و حاج آقای وزیری که از اهالی قدیم این محله‌اند و مسجد امام حسن مجتبی(ع) به وسیله آن‌ها و با معماری مرحوم جاودانی تجدید بنا شده است.

 

مدرسه تربیت در دامن طبیعت

هرچه گفتیم از سرشور و کوچه‌هایش بود، اما در ادامه می‌خواهیم از ویژگی‌های این قدیمی ساکن سرشور هم برایتان بگوییم. سیدمحمود موسویان به خاطر علاقه‌اش به امور تربیتی در سال‌های پس از انقلاب در بخش اردوها فعالیت می‌کند و کارشناس مسئول اردوهای امور تربیتی می‌شود. در سال‌های خدمتش در سراسر استان خراسان بزرگ با کمک رؤسای آموزش و پرورش حدود 34 اردوگاه ایجاد می‌کند. او می‌گوید: «به نظر من تعلیم و تربیت تنها در کلاس تحقق پیدا نمی‌کند و بهترین فضا برای تربیت مدرسه طبیعت است. من اسم اردو را گذاشتم مدرسه تربیت در دامن طبیعت. اردو یکی از زیباترین فضاها برای تربیت عملی نوجوان وجوان است.»
او با کمک دیگر همکارانش مربیان بسیاری را در امور تربیتی و اردوها در سراسر کشور آموزش داده‌اند. مربیانی که بتوانند اردو را اداره کنند. همچنین کتاب‌های متعددی در این زمینه نوشته است.

 

پشتیبانی جنگ در آموزش و پرورش

موسویان نخستین معاون پشتیبانی جنگ در آموزش پرورش هم بوده است. در حقیقت خیلی متوجه معنای این سمت نشدیم، برای همین از او خواستیم در این باره بیشتر توضیح دهد: «در دوران جنگ تحمیلی در آموزش پرورش ناحیه یک مشغول به خدمت بودم، به همراه حاج آقای مشیر، رئیس آموزش پرورش ناحیه‌یک، به این فکر افتادیم تا به جنگ‌زده‌ها کمک کنیم، برای آن برنامه‌ریزی و بخشنامه کردیم که هر دانش‌آموز یک سیب‌زمینی یا چیزهای دیگر شبیه آن در حد توانشان به مدرسه بیاورند ما آن‌ها را از مدارس جمع می‌کردیم و برای جنگ‌زده‌ها می‌فرستادیم. کم‌کم از همین جا ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش در کل کشور شکل گرفت و سراسری شد و من مسئول ستاد پشتیبانی جنگ در آموزش پرورش خراسان بزرگ شدم. هر دو الی سه ماه یکبار کمک‌های فراوان دانش‌آموزان را جمع می‌کردیم و به جبهه یا مناطق جنگ‌زده می‌فرستادیم.»
وی ادامه می‌دهد: «اگر به خاطر داشته باشید در آن زمان همه، حضور در جبهه را به خودشان واجب می‌دانستند و برای دفاع می‌رفتند. دانش‌آموزان هم دوشادوش دیگر بسیجیان عازم جبهه می‌شدند. در آن زمان به این موضوع فکر کردیم تا در جبهه مجتمع‌های آموزشی تشکیل دهیم و معلم‌ها و مربیان را برای آموزش به جبهه بفرستیم تا در ساعات بیکاری به تحصیل بپردازند. مجتمع‌ها تشکیل شده بود اما دبیران درس‌های مهم مثل ریاضی، علوم، فیزیک و شیمی در جبهه کم داشتیم. برای همین رؤسای آموزش و پرورش 45 شهر منطقه خراسان بزرگ را برای تشکیل سمینار و بررسی نیازهای جبهه با هماهنگی سپاه و ارتش با یک فروند هواپیمای ارتشی به اهواز بردیم. آن‌ها که از نزدیک مجتمع‌های آموزشی جبهه را لمس کردند، پس از باز گشت اجازه دادند از همه رشته‌ها دبیران برای تدریس به جبهه هم بروند.»

 

به دنبال کار خیر بود

یکی دیگر از کارهای موسویان که در زمان معرفی‌اش به ما گفته بودند، واسطه‌گری‌اش در امر ازدواج است. وقتی از او دراین باره می‌پرسیم، توضیح می‌دهد: «بعد از بازنشستگی در خیریه کوثر که هدف و فعالیتش تأمین جهیزیه و ازدواج اسلامی برای جوانان است فعالیت می‌کنم. کار مؤسسه این است که به دخترهای دم بخت همسرداری و خانه‌داری اسلامی را آموزش دهند و پس از آموزش سه ماهه کمک‌هزینه‌ای هم برای تهیه جهیزیه و هزینه‌های ازدواجشان به آن‌ها داشته باشند. به لطف خدا آمارهایی که تاکنون گرفته شده است، همسرانی که این دوره‌ها را گذرانده‌اند ازدواج موفقی داشته‌اند. در زمانی که قائم مقام آنجا بودم بخش همسریابی دایر و برقرار بود طوری که فرم‌هایی آماده شده بود و زنان و مردانی که قصد ازدواج داشتند به آنجا می‌آمدند و فرم‌ها را پر می‌کردند، هر کدام که هم‌کفو بودند زمینه آشنایی‌شان را فراهم می‌کردیم تا در صورت تمایل با هم ازدواج کنند، باز هم باید بگویم در این زمینه هم موفقیت‌هایی حاصل می‌شد و ازدواج بعضی‌ها فراهم می‌شد. البته پس از رفتن من از این سمت این بخش هم غیرفعال شد.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44