از صبح زود در خانه آقاجان بروبیایی بود. از این سر حیاط تا آن طرف را ریسههای رنگیرنگی کشیده بودند و از جلو پلهها تا در خانه قالیهای قرمزرنگ مرتب و تمیز پهن شده بود. درست مثل همیشه دو دیگ بزرگ آلومینیومی در گوشه حیاط جا خوش کرده بود.
عطر خوش پلو با بوی نم خاکِ حیاط آبپاشیشده عجیب برایش لذتبخش بود. نگاهی به اطرافش انداخت؛ هرکس مشغول کاری بود و حواسشان نبود او کجاست و چه میکند.
فرصت را مغتنم شمرد و یواشکی به داخل اتاق عروس و داماد رفت. روی صندلی عروس که نشست، پاهای کوچکش به زمین نمیرسید. خودش را در آینه و شمعدان تماشا میکرد که یکباره صدای مادرش را شنید: «رؤیا از روی صندلی بلند شو! عروس و داماد آمدند.»
سوروسات عروسی همیشه در خانهشان به راه بود. برای پدرش فرقی نمیکرد عروس و داماد از فامیل باشند یا دوست و همسایه؛ او با روی گشاده منزلش را برای جشن عروسی دراختیار آنها قرار میداد. کربلایی حسین خودش هم برای ازدواج دختر و پسرهای دمبخت آستین بالا میزد و حتی به پسرهای جوان پول قرض میداد تا بتوانند با خرید حلقه ازدواج، دختری را نشان کنند.
سالها از آن زمان میگذرد و رؤیا بسکابادی که از کودکی در این فضا بزرگ شده بود، از همان دوران جوانی راه پدر را در پیش گرفت. او بانی ازدواج است و دختر و پسرهای دمبخت را به هم معرفی میکند؛ البته نه اینکه فقط معرف باشد، از زمان خواستگاری تا چندسال اول زندگی مشترکشان آنها را همراهی میکند. دراینمیان اگر هم دختر یا پسری استطاعت مالی نداشته باشند؛ در برگزاری مراسم جشن یاریاش میکند.
او که ساکن محله المهدی است، به گفته خودش تاکنون بیش از هشتصدوصلت را جفتوجور کرده است و این روزها به فکر انتخاب همسری برای پسرش هم هست.
۴۸ بهار را پشت سر گذاشته است و خود را بسیار شبیه پدر میداند. از کودکی به چشم دیده بود که پدرش زندگی سادهای داشت، اما دلش به وسعت دریا بود. دست خیرش به همه میرسید، بهویژه هنگامیکه صحبت از ازدواج یک جوان میشد. رؤیا درکنار سفرههای عقدی که در خانهشان پهن شده بود، قد کشید و از پدر یاد گرفت که دلی کار کند. درست همان زمان که ازدواجها رنگ و لعاب تجملات گرفت، برای به هم رساندن زوجین، پیشقدم شد.
خودش را مادر همه دخترها و پسرهایی میداند که راهی خانه بخت کرده است و به شیرینی آنها را «عروسم» و «دامادم» صدا میزند. بیستوسهساله بود که بانی ازدواج یکی از دخترها و پسرهای فامیل شد؛ «شیرینی آن وصلت و دیدن خوشبختی آنها آنقدر به دهانم مزه کرد که تصمیم گرفتم بانی ازدواج جوانان شوم.»
او که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است، از همان کودکی همراه مادرش در مراسم مختلف مانند جلسه قرآن، دعای توسل، مولودی و... شرکت میکرد؛ بنابراین قدم اول برای معرفی جوانان را از همین مکان برداشت؛ «از دخترخانم یا مادرش سؤال میکردم که آیا قصد ازدواج دارد و معیارهایش برای انتخاب همسر چیست. شماره تماس آنها را میگرفتم تا به دوست و آشنا و افرادی که قصد ازدواج دارند، معرفیشان کنم.»
چند سالی به این شکل گذشت، اما کمکم گوش به گوش رسید و افراد بیشتری با او آشنا شدند و هرکس که تمایل به ازدواج داشت، به رؤیا مراجعه میکرد؛ «آقاپسرها یا دخترخانمها خودشان تماس میگرفتند و مشخصات و معیارهای انتخاب همسرشان را به من میگفتند.»
سالهای اول هرکس با هر ملاکی به او مراجعه میکرد، وظیفه خودش میدانست که حتما باید فردی را با همان مشخصات برای ازدواج معرفی کند؛ «حتی اگر معیارهایشان اشتباه بود، با خودم میگفتم اشکالی ندارد؛ بالاخره او هم باید ازدواج کند. اما بعداز یک مدت نظرم تغییر کرد. با خانوادههایی که ملاکهای غیرمنطقی دارند، حتی شده ساعتها حرف میزنم تا مجابشان کنم که ازدواج داستان یک ماه و یک سال نیست و قرار است آینده دو نفر درکنار هم شکل بگیرد.»
خاطرهای پس ذهنش زنده میشود؛ «به یاد دارم چندسال پیش، پسری با من تماس گرفت که اصلیترین ملاکش، زیبایی بود. هرچه با او صحبت کردم و گفتم اخلاق خوش و مهر و محبت است که دو نفر را به هم پایبند میکند، گوشش بدهکار نبود. مطابق خواستهاش موردی را به او معرفی کردم. مدتی که گذشت، خودش میگفت چهره زیبای همسرش برایش عادی شده، اما نمیتواند با اخلاقهای خاص همسرش کنار بیاید.»
ازجمله سختیهای کارش را زمانی میداند که دختر و پسر با هم سازش ندارند و در ازدواجشان دچار مشکل میشوند؛ «در این مواقع دختر و پسر و خانوادههای آنها کسی را جز معرف برای ابراز ناراحتی و عصبانیتشان پیدا نمیکنند.
بارها شده که نصفهشب تلفن همراهم زنگ میخورد و از آن طرف خط، آقاپسر دعوا راه انداخته است که این چه کسی بود به من معرفی کردی! درصورتیکه چندروز بعد با همسرش آشتی کرده و روز و روزگار دوباره بر وفق مرادشان شده است و دیگر هیچ حرف و گلایهای نداشته و حتی شکرگزار هم بوده است.»
او همیشه برای مشورت و صلح و صفادادن بین زوجین آماده است؛ «چندسالی است شرط گذاشتهام که وقتی دختر و پسری را به یکدیگر معرفی میکنم، باید در جلسات مشاوره قبل از ازدواج شرکت کنند و مدتی رفتوآمد داشته باشند تا با خلق و خوی هم آشنا شوند و احساسی تصمیم نگیرند.»
او ادامه میدهد: اگر یکی از ازدواجها، خدای نکرده، به مشکل بخورد، به قول قدیمیها تاجاییکه تیغم میبُرد، بین زوجها را صلح و صفا میدهم و اصرار میکنم که پیش مشاور خانواده بروند. خوشبختانه همین جلسات مشاوره تأثیر خود را داشته و از جدایی و طلاق جلوگیری کرده است.
چهره بشاش و خندانش به یکباره تلخ میشود؛ «بیشتر عروسها و دامادهایم خوشبخت هستند، اما حیف که چهار زوج از میان آنها نتوانستند با هم کنار بیایند و زندگی مشترکشان کوتاه شد.»
رؤیا عروسها و دامادهایش را به ذهن میسپارد و تکتک آنها را به یاد دارد. بهخوبی میداند که زمینه آشنایی و ازدواج بیشتر از هشتصد زوج را فراهم کرده است.
او درباره سن کسانی که تاکنون بانی ازدواجشان شده است، توضیح میدهد؛ «افراد میانسال هم در لیستم قرار دارند. خانمها و آقایانی که همسرانشان را از دست دادهاند، حالا که فرزندانشان سروسامان گرفتهاند، خیلی احساس تنهایی میکنند. من با شرایط خودشان به آنها مورد معرفی میکنم.»
او بانی ازدواج دخترخانمهای جوان تا بانوی سالمند بوده است؛ «به نظرم همه افراد در هر سن و سالی نیاز به همدم دارند. برای خانمها و آقایان مطلقه و دارای فرزند بنا به شرایط خودشان مورد معرفی میکنم. برای مثال مرد هفتادوششسالهای دنبال پرستاری بود تا امورات او را ضبط و ربط کند، اما از چهرهاش کاملا مشخص بود که دنبال همصحبت است. خانم هفتادسالهای را به او معرفی کردم و حالا دعای خیر هردو آنها را دارم.»
در بیشتر خواستگاریها و مراسم عقد خودش هم حضور دارد و نهتنها در مشهد، بلکه در شهرستانهای بیرجند، قائن و روستاهای اطراف هم جوانان را پای سفره عقد مینشاند؛ «بعضی خانوادهها اصرار دارند که در مراسم خواستگاری حضور داشته باشم. من با کمال میل قبول میکنم؛ چون آنها هم مانند دختر و پسر خودم هستند.»
با افتخار از این موضوع یاد میکند که هدفش فقط ازدواج دو نفر نیست، بلکه تمام تلاشش این است که خانوادهها سختگیری نکنند و ازدواجها آسان باشد؛ «هنگام نوشتن قباله ازدواج به خانواده عروس تأکید میکنم مهریه زیاد خوشبختی نمیآورد و در خرید لوازم خانهای که به عهده داماد میگذارند، دنبال تجملات نباشند. به خانواده داماد هم میگویم در این شرایط اقتصادی دنبال جهیزیه کامل و مارکدار نباشند؛ بگذارند دو جوان با دل خوش سر خانه و زندگی خود بروند.»
خانه رؤیا بارها شاهد پیوند زناشویی زوجهای جوان بوده است. او به خانوادههایی که دختر دمبخت دارند، اما بهدلیل شرایط نامناسب اجازه آمدن خواستگار را نمیدهند، پیشنهاد میکند مراسم خواستگاری را در خانه خودش برگزار کنند؛ «به مادر این دخترها میگویم خانه من و آنها ندارد و از هر دو طرف دعوت میکنم تا مراسم خواستگاری در خانه خودم برگزار شود؛ به داماد هم شرایط را میگویم.»
در این وانفسای گرانی که شروع زندگی مشترک را سخت میکند، رؤیا کمر همت بسته است تا برای جوانان نیازمندی که تصمیم گرفتهاند خانواده تشکیل دهند. مسیر را هموار کند؛ «بارها پیش آمده که آقاپسر بعداز عقد بهدلیل اینکه نمیتواند خانهای رهن و اجاره کند، شرمنده شده و اختلافاتی بین دو خانواده به وجود آمده است. با چند فرد بازاری صحبت کردهام تا به اسم خودشان خانهای را برای این زوجها رهن کنند.»
رؤیا بر ازدواج آسان تأکید دارد، اما بهخوبی میداند که عروس و دامادهای جوان دوست دارند مراسم جشنی هرچند ساده داشته باشند؛ «گاهی پیش آمده است که دو طرف توان مالی برپایی جشن را نداشتهاند. خوشبختانه هنوز هم افراد نیکوکاری هستند که دلی کمک میکنند؛ یکی هزینه میوه و دیگری شیرینی مراسم را میپردازد. وقتی هم از آنها تشکر میکنم، میگویند اینطور پول خرجکردن شگون دارد و خدا خودش جبران میکند.»
خانه او مانند پدرش ویلایی نیست، اما شاگرد خوبی بوده است و تاکنون چندبار در منزلش، جشن عقد و عروسی راه افتاده است. همچنین توانسته است با کمک دوستان و آشنایانش برای عروس لباس رایگان کرایه کند و یا او را به آرایشگاهی ببرد که مبلغی پرداخت نکند.
چندسالی است که میشنویم برخی معرفها برای دادن هر شماره تماس مبلغی دریافت میکنند، اما رؤیا در همه این سالها حتی یک شاخه گل بهعنوان هدیه نگرفته است. «از وقتی خودم را شناختم، دلم میخواست مانند پدرم قدم خیری بردارم و به دخترها و پسرهایی که نمیتوانند همدم مناسبی پیدا کنند، کمک کنم.»
علیرضا یاحقی نُهسال از زندگی مشترکش میگذرد و با داشتن دو فرزند هنوز هم یادآوری آن روزها برایش شیرین است؛ «رؤیاخانم دوست خواهرم است. زمانیکه متوجه شد قصد ازدواج دارم، خانمی را به من معرفی کرد. قبل از اینکه برای خواستگاری برویم، توضیحات کاملی درباره دختر و خانواده او داد که سبب شد با شناخت نسبی تصمیم بگیریم.»
او ادامه میدهد: برایم جالب بود که بعداز جلسه اول گفتگو با من تماس گرفت و توصیههایی میکرد مانند اینکه اخلاق مهمترین معیار باشد و تا میتوانم درباره موضوعات مختلف با دخترخانم صحبت کنم. بعد از اینکه ازدواج کردیم باز هم جویای احوال ما بود.
یاحقی توضیح میدهد: سالهای اول که زن و شوهر هنوز به درک مشترکی نرسیدهاند، ممکن است اختلاف نظرهایی بینشان پیش بیاید؛ همین زمانها رؤیاخانم به من و همسرم برای بهترشدن ارتباطمان مشورت میداد و رابطهاش فقط در معرفیکردن همسر خلاصه نشده بود.
جواهرسادات کلالی بیستودوساله است و دو سالی میشود که زندگی مشترکش را شروع کرده است؛ «در مراسم مولودی رؤیاخانم را دیدم و یکی از اقوام گفت که او دخترها و پسرها را برای ازدواج معرفی میکند. ملاک انتخاب همسرم فقط این بود که پسر سالم و صالحی باشد؛ بههمیندلیل بهسراغ او رفتم و صحبت کردم.»
او میافزاید: مدتی بعد، برادرزادهشان را به خواستگاریام فرستادند که توانسته بود در سن کم سر کار برود. در گفتگوهایی که قبل از ازدواج با همسرم داشتم، فهمیدم آدم یکرنگ و سالمی است. بعد از اینکه خطبه عقد را در حرم خواندیم، مراسم کوچکی بهعنوان عروسی در منزل رؤیاخانم برگزار کردیم.
کلالی، رؤیا را همانند یک مادر دلسوز و همراه میداند و میگوید: چه قبل از ازدواج و چه بعد از ازدواج، همیشه جویای احوال ما بودهاست. او هیچوقت در زندگی کسی دخالت نمیکند و درصورتیکه از او راهنمایی و مشورت بخواهیم، با روی باز کمکمان میکند.
۲۵سال زندگی مشترک با عشق و علاقه به زبان ساده است. خدیجه مشمول، دخترعمه رؤیاست و به این سازگاری و زندگی مشترک میبالد. ازدواج او نیز به واسطه رؤیا رقم خورده است؛ «از کودکی حس خوبی به پسرداییام، محمد، داشتم. ساکن شهرستان بودیم و کمتر آنها را میدیدم. وقتی رؤیا از پسرعمویش یعنی همان محمد صحبت میکرد، این حس خوب برایم دوبرابر میشد. یک روز حرف دلم را به او گفتم.»
او توضیح میدهد: رؤیا با اینکه سن و سال کمی داشت، مدبر بود و توانست با خانواده پسرداییام صحبت کند و زندایی را به خواستگاری من بفرستد. حتی زمانی که حرف از مهریه شد، دو طرف را مجاب کرد که سختگیری نکنند.
مشمول اضافه میکند: الان دو دختر دمبخت دارم. هنوز هم رؤیا برایم مانند یک خواهر است و برای ازدواج دخترانم، راهنماییام میکند. همیشه میگوید نباید دختر را به پول داد، بلکه باید دنبال اخلاق خوش بود.