آن روزها را با شیرینیهایش به خاطر دارد، اما وقتی میخواهد با جزئیات بیشتری صحبت کند دلهرههای آن روزها برایش زنده میشود. روایت طاهرهخانم از مراسم خواستگاری و ازدواجش شنیدنی است بهویژه که آن روزهای مهم با جنگ تحمیلی همزمان شده بود.
هنوز خاطرات آن روزها مثل روز اول در خاطر طاهره ارفع مانده است و آنها را با اشتیاق برایمان تعریف میکند.
طاهره ارفع در هفدهسالگی در همان محله فردوسی ازدواج کرد و با مراسمی ساده به خانه بخت رفت. او روز خواستگاری خودش حاضر نبوده است و پدر و مادرش جواب بله را به آقای خواستگار دادهاند!
طاهرهخانم میگوید: خواستگارم همسایه دیواربهدیوارمان بود و من از هیچچیز خبر نداشتم. فقط پانزدهسال داشتم. همسرم و خانوادهاش به خانه خواهر بزرگم رفته بودند که یک کوچه با خانه مادری فاصله داشت و همانجا با مادر و پدرم برای من صحبت کردند. آنها هم بدون اینکه به من چیزی بگویند، موافقت کردند.
طاهرهخانم تعریف میکند: آن زمان دخترها و پسرها قبل از ازدواج با هم صحبت نمیکردند و یکدیگر را نمیدیدند. به قول قدیمیها پدر و مادرها خودشان میبریدند و میدوختند و ما هم به حرفشان گوش میکردیم. از همهجا بیخبر بودم که یک روز همسرم حسینعلی به در خانه ما آمد و خواست تا کوپنهایمان را بدهیم که برای ما روغن بخرد. تعجب کردم و به داخل خانه برگشتم و به مادر گفتم فلانی آمده است و میخواهد برای ما خرید کند.
مادرم و خالهها که دور هم نشسته بودند، گفتند «خوب همسرت است و برای همین به در خانه ما آمده است و ما جواب بله را به آنها دادهایم.» باورم نمیشد و همانجا زدم زیر گریه و تا شب اشک ریختم. نمیدانم برای چه، ولی گریه کردم.
طاهره ارفع و همسرش، حسینعلی قاسمپور، سال۱۳۶۱ عقد کردند و یکسال بعد به خانه خودشان رفتند. روزهای مجلسشان همزمان بود با تشییع پرشمار پیکر شهدا؛ بههمیندلیل و به حرمت خون شهدای جنگ تحمیلی مراسمشان را در مسجد محله، مسجد صاحبالزمان (عج) اسلامیه برگزار کردند.
چون از جبهه شهید میآمد، راضی نشدیم مجلس شادی بگیرند؛ یک مهمانی خودمانی و ساده در مسجد گرفتیم
با دادن ناهار به خانمها و آقایان مراسم تمام شد و تعداد اندکی از نزدیکان، آنها را به خانه خودشان در محله بردند.
او خاطرات بسیاری از آن روزها دارد و میگوید: کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و آن زمان به خاطر اینکه از جبهه شهید میآمد، راضی نشدیم که برایمان مجلس شادی بگیرند. یک مهمانی خودمانی و ساده در مسجد صاحبالزمان (عج) اسلامیه گرفتیم و به خانمها و آقایان جدا ناهار دادیم.
هیچوقت یادم نمیرود که ماشین عروس و داماد پیکانی زرشکیرنگ بود که آن هم با گلهای باغ فردوسی تزیین شد. دستهگل عروس نیز با همان گلها بود و کاج داشت. همهچیز خیلی ساده و خودمانی بود. طاهرهخانم میگوید: آن زمان رسم بود که عروس و داماد با پدر و مادر داماد زندگی کنند.
ما هم طبق همین رسم به خانه پدرشوهرم رفتیم و بهجز خودشان مادربزرگ همسرم و دو فرزند خواهر شوهرم که به رحمت خدا رفته بود، هم با ما زندگی میکردند. جمع هفتنفره خوبی داشتیم.
در همه ۲۸سالی که با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی کردم، درسهای بسیاری از آنها آموختم. زندگی سرتاسر خاطره است و باید قدر لحظاتی را که پشت هم میگذرد، دانست.