۳۶ سال از آن روزها میگذرد. از همان روزی که خیابان تعبدی در یک مغازه خلاصه میشد. مردم از همه جای شهر و روستاهای اطراف میآمدند و صف میبستند که پارچه مورد نیازشان را کیلویی و ارزانتر از همه جا از سید ارزان فروش بخرند.
همان زمانهایی که سید محمد تشکری تنها کاسب محله بود و بساط پارچه را در حیاط خانهاش پهن میکرد. به خاطر کوچک بودن دکان و دستگاهش روی ۱۰ مقوای کاهی شماره نوشته بود که مشتریها هر ۱۰ نفر داخل شوند و پارچهشان را انتخاب کنند و بروند و باز ۱۰ نفر بعدی... به او سید کیلویی هم میگفتند.
پدرش گفته بود: «سید محمد پارچه را که میگیری ۱۰ درصد بیشتر روی قیمتش نکش.» او هم حرف پدر را سرمه چشمانش کرده و شده بود معتمد و سید ارزان فروش محله.
«سید محمد تشکری هستم و در شناسنامه فامیلم تشکر است. در سال ۱۳۲۹ در دهنو، ۱۵ کیلومتری مشهد و اول جاده شاندیز متولد شدم. پدر و مادرم دخترعمو، پسرعمو بودند و من تک فرزند خانواده.
زمان به دنیا آمدن من پدرم ۴۰ ساله بود و مادرم ۳۰ سال داشت. مادرم من را از امام حسین (ع) خواسته و حاجت روا شده بود. شب خواب میبیند که به او میگویند تو فرزنددار میشوی و نامش را سید محمد بگذار.»
در ۷ سالگی در دبستان ۱۵ بهمن کوچه زردی نامنویسی میکند و، چون پدر و مادرش در روستا زندگی میکنند و پولی ندارند، در منزل پسر داییاش در کوچه زردی ساکن میشود تا به مدرسه برود: «پدرم هفتهای یک بار میآمد از من خبر بگیرد و یک قران به من میداد.
با همان پول توجیبی دوران دبستانم را با موفقیت به پایان رساندم. به سن دبیرستان که رسیدم وقتی گفتم برای دبیرستان باید ۶ تومان بپردازیم، پدرم گفت تا آخر سال صبرکن که ارباب دستمزد من را بدهد.
آن زمان دستمزد پدرم در سال ۱۰ تومان و هزینه دبیرستان ۶ تومان بود. این شد که گفتم میخواهم کار کنم. همان زمان بود که مادرم برای کار هم من را به پسردایی سپرد و گفت گوشتش از شما و استخوانش از ما.
پسردایی سید بزرگواری بود. خودش ۶ فرزند داشت؛ دختر و پسر که همه کوچکتر از من بودند. اما بسیار آدم سرسختی بود و شاگردهایش از او میترسیدند.»
یاد آن روزها در ذهنش تداعی میشود. همان سالها که درس صرف و نحو عربی و طلبگی را همزمان با دبیرستان در مدرسه دودر، نزدیک حرم میخواند و کاسبی هم میکرد.
او تمام دوران دبیرستان را نصف روز درس میخواند و نصف دیگرش را کار میکرد.خاطره نخستین روز سرکار رفتنش هم شنیدنی است: «اولین روزی که برای کار کردن با پسردایی همراه شدم ۱۱ ساله بودم. کار پسردایی در خیابان دریادل، روبهروی مدرسه حاج تقیآقا بزرگ بود.
چوب روی شانههایم میگذاشتم و دو سطل آب را دو سر چوب میگذاشتم و حوض را پر آبمیکردم. من ۵، ۶ بار باید مسیر آب را میرفتم و تا حوض برمیگشتم.
کوچه نوغان را روزی ۱۰ مرتبه طی میکردم؛ هر بارحدود ۳ کیلومتر.» تا پاسی از شب کارش همین بود؛ پر کردن آب حوض و جارو و بار گذاشتن آبگوشت آن روز. این قدر تحمل وزن آن چوب و سطلهای پر از آب برای او سنگین است که شانههایش زخم میشود.
اما او هیچ وقت نمیگذارد پدر و مادرش متوجه سختی کارش شوند. معتقد است همان روزهای سخت، او را به این آینده شیرین رسانده است: «من زحمت کشیدم تا به آینده شیرین برسم. درس هم میخواندم. بعد از آن به شاگردی دم بست حرم رفتم. عربی یاد گرفتم. ترکی یاد گرفتم. زبان لاتین را هم تا حدودی یاد گرفتم. چون مشتریهایم خارجیها هم بودند.»
سال ۴۶ زمانی که ۱۷ سال بیشتر ندارد از سه راه کاشانی دوچرخهای میخرد: «دوچرخه را برای اینکه آرزویم بود نخریدم. برای این خریدم که آرزوی کار کردن داشتم.
پارچه را نسیه از اوستایم، محمود قنبری در چهارراه شهدا میخریدم و با آن دوچرخه به دهات اطراف میبردم و نسیه میدادم. آن زمان خیلی از روستاها مانند کاظمآباد، دوستآباد و بغنآباد و ... را میرفتم و کسبم خیلی گل کرده بود.» در همان سالهای نوجوانی پدر و مادر را هم به شهر میآورد تا دیگر ناچار نباشند برای ارباب کار کنند.
«وقتی دیدم پدرم برای ارباب کار میکند و تا یک سال حقوقی در کار نیست و مادرم ناچار است از چرخ خیاطی خرج زندگی را بدهد و چشمهایش کمسو شده است خانهای به دو هزار تومان کرایه کردم و خواستم به شهر بیایند.
گفتم خودم کار میکنم و خرجتان را میدهم.» کل اثاثیهشان یک چراغ گردسوز و سهپایه بالایش، یک کرسی و دو، سه تا هم قابلمه و دیگ و آفتابه و یک فرش زیلو است.
سید محمد میگوید: «آنها را آوردم شهر و بابا هم که دیگر ۶۰ سالش شده بود، در میدان شهدا روی گاری سیبزمینی میفروخت. پس از دو، سه ماهی که هر روز سحرها سیبزمینیها را با گاری از دهنو به شهر میآورد و ناچار بود از کال پر از آب یخ زیر پل پرتوی فعلی عبور کند، پاهایش روماتیسم گرفت و شل شد.
همان سال دکتر شیبانی تازه از آلمان آمده بود. ارباب روستا که دکتر را میشناخت به ما معرفی کرد. وقتی بابا را بردیم بیمارستان امام رضا، گفتند باید دندانهایش را بکشیم، چون عفونت از دندان در پاهایش ریخته و با کشیدن دندانهایش خوب میشود.
تمام دندانهایش را که فکر نمیکنم پوسیده بود، کشیدند و پاهایش خوب نشد.» بعد از آن یکی از پیرمردهای بیمارستان میگوید اگر پاهایت را به دستگاه جوش وصل کنی، خوب میشوی، اما این کار را هم میکنند و پاهای سید احمد سستتر میشود.
پس از بهبود پدر هم، سید محمد با همان دوچرخه پارچهها را به دهات میبرد و درآمدش هم خوب است. سید محمد میگوید: «قرضی به کسی نداشتم و جنس مال خودم بود.
نقد میخریدم و نسیه میدادم. فقط هم پارچه نبود. شده بودم واسطه بین دهات و مشهد؛ آنها هر چه از شهر میخواستند به من سفارش میدادند و من هم برای آنها میخریدم.
طلا، ظرف، پارچه و هر چه که فکرش را بکنید برای آنها تهیه میکردم و نسیه میدادم.» هر کسی در روستا میخواست دخترش را عروس کند خرید وسایل مورد نیازش مانند قالی و... را به سید محمد میسپرد و هر کسی مشتری خوش حساب بود، سید محمد برای او هر چه میخواست تهیه میکرد.
«چند وقتی که گذشت کاسبی ام گرفت. بعد به ماشینداری افتادم. یک خودرو خریدم و ۲۸ سالگی گواهینامه گرفتم. همان زمانها بود که ارباب قلعه که توکلی نام داشت پدرم را در کارخانه پشمریسی عبداللهیان استخدام کرد.
کارش وزن کردن پشمها بود. پدرم بسیار پر انرژی کار میکرد صبحها خروسخوان نشده مقابل در کارخانه بود. پیاده از اینجا تا ته خیابان میرفت. ساعت ۶ که سر کار میرفت، ساعت ۷ تازه کارخانه را باز میکردند. او مرد پر تلاش و درستکاری بود.»
سید احمد در سال ۷۸ و در ۸۸ سالگی فوت میکند و در روز تعزیه اش صاحب قهوهخانه جلو کارخانه عبدالهیان به سید محمد میگوید بابای تو همیشه قبل از اینکه من دکان را باز کنم به کارخانه میآمد و خیلی منضبط و قانونمند بود: «پیاده از اینجا میرفت کارخانه در ته خیابان و پیاده هم برمیگشت و هر روز هم به زیارت امام رضا (ع) میرفت. خیلی کاری و وقتشناس بود. او همه تلاشش را میکرد. اهل دزدی و کلک نبود. بسیار به حرام و حلال معتقد بود.»
همان سالهای ۵۵ و ۵۶ که اوایل فروش پارچههای کیلویی سیدمحمد است، او به سید کیلویی معروف میشود. سید محمد میگوید: «در سن ۲۵ سالگی دو، سه خانه خرید و فروش کرده بودم.من سال ۴۳ اولین خانهام را که یک خانه در قلعه شقا در سمزقند بود به ۷ هزار تومان خریدم که موتور آب هم داشت.
قیمت آن خانه اندازه پول یک بسته سیگار الان است.» حاجی دهقان اوستایش که تلاش او و درستکاریاش را میبیند، رضایت میدهد دخترش را به عقد سید محمد درآورد. با اینکه وضعیت زندگی و درآمد سید محمد هم عالی است، اما خانواده سیدارزان فروش باز هم در وسایل و لوازم زندگی قناعت میکنند و ساده زیست هستند.
سال ۵۵ به دلیل اذیتهای صاحب مغازه که قصدش پس گرفتن مغازه است، مغازه را به شخص دیگری میفروشد و باز با وانتی که دارد دورهگردی میکند تا انقلاب شود. میگوید: «از همان ۱۳، ۱۴ سالگی در جلسههای انقلابیها شرکت کردم و پای منبر کافی و بزرگان دیگری مینشستم و سال ۵۱ به دلیل حمل شبنامههای امام دستگیر شدم. انقلاب که شد رفتم تهران. ۴ فرزند داشتم که بزرگترینشان ۱۰، ۱۲ ساله بود.
آن زمان مجاهدین خلق در تهران زیاد بودند و من، چون هم سواد درسی داشتم و هم سواد قدیم با آنان وارد بحث میشدم. وقت آمدن امام هم با ۴، ۵ نفر از مریدان ایشان همراه بودیم که کارها را مرتب کنیم.در مشهد هم کارگر گرفته بودم تا همراه پسر بزرگم با وانت جنس ببرند جلو خانهها و نسیه بفروشند و کار من را ادامه دهند. وقتی امام آمد و دیگر خیالمان راحت شد بعد از یکی دو ماهی دوباره بازگشتم.»
سید محمد پس از بازگشت همچنان به دورهگردیاش با وانت در محلههای شهر و روستاها ادامه میدهد.حین کارش از درآمدش میتواند به شغل بساز بفروشی هم مشغول شود و بنگاه معاملات ملکی هم باز میکند و خانههایی برای فروش در آزادشهر و زیبا شهر و چند محله دیگر میسازد: «کاسبی خوب بود و شب جیبهایم پر پول.
وضعم خوب شده بود و پارچه را با همان وانت برای روستاهای اطراف و محلههای شهر مانند سمزقند و سی متری طلاب و حاشیه احمدآباد و میلان اول آزادشهر و... میبردم.این کار نه شاگرد آنچنانی میخواست، نه اجاره مغازه و نه هیچ هزینه دیگری. خودم بودم و وانتم و آدمهای خوشحسابی که برای آنها پارچه و کالاهای دیگر میبردم.»
«سال ۷۱ حاشیه خیابان اصلی دکان پارچه فروشی داشتم. آن موقع مد پارچه آن چنان بود که در روزنامه مینوشتند؛ «زود بدو، برس، بده به خیاط که از مد نیفته.» و تصویر یک خانم که پارچه دستش بود در کنار این نوشته میآمد.» طنز اجتماعی به عقیده سید محمد تأثیر زیادی آن زمان روی مدگرایی مردم داشت.
یک بار هم در همان سال ۷۱ مغازهای را که رهن کرده است، دزد میزند. میگوید: «آن مغازه در حاشیه خیابان توحید و در نزدیکی چهارراه میدان بار بود و پشت مغازه کاروانسرا بود.یک روز صبح که کرکره مغازه را بالا کشیدم دیدم پشت دیوار را سوراخ کردهاند و خیلی بی سر و صدا دو سوم جنسها را بردهاند. فقط چند لوله خالی پارچه و ته سیگارهای زرد اشنوی دزدها مانده بود که مشخص بود زمان زیادی داشتند.»
«یک سیدجعفر میربانی در این محله داشتیم که مقابل بیمارستان دکتر شیخ یک مغازه داشت و پارچه کیلویی میفروخت. او که ناراحتیام را دید، یک روز گفت حالا که دزد زده به مغازهات برو پارچه کیلویی بخر و بریز در حیاطت. سال ۷۲ هنوز مغازه اینجا را نخریده بودم. خانه اینجا را داشتم و مغازهام جدا بود. او از عبدلآباد تهران پارچه کیلویی میخرید. من با او آن زمان دوست بودم و از او پارچه میگرفتم و در حیاط خانه میفروختم.»
پدرش میگوید فقط ۱۰ درصد سود بخور و این میشود که هر چه جنس میآورند برای پیرمرد و گدا و پولدار و ... همه یک قیمت است و همان ۱۰ درصد را روی جنس میکشد. کمکم حیاط بسیار شلوغ میشود و مردم برای خرید پارچه صف میبندند و هر ۱۰ نفر کاغذ میگیرند که داخل مغازه بیایند و جنس بخرند.
سیدمحمد میگوید: «کم کم پسر سیدجعفر آمد ملک اینجا را خرید و دومین کاسب شد. کمکم بقال این خیابان شد بزاز، ماست فروش شد بزاز و گوشتفروش هم شد بزاز و این طور شد که بازار تعبدی شکل گرفت. بعد چند سال ۲۰۰، ۳۰۰ مغازه شدیم و اینجا به بازار پارچه و پرده معروف شد.»
حالا کار سید محمد گرفته است. او و فرزندانش از همین مغازه نان درمیآورند و رزق حلال به خانه میبرند. کارشان سکه شده و آوازهشان به کل کشور رسیده است و تاجرها آنها را به جنس جور و خوشحسابی میشناسند.
سید محمد میگوید: «از کل کشور زنگ میزنند و سفارش پارچه میدهند.» بعد هم دستش را روی یکی از تاقههای خوش رنگی از حریر میگذارد و میگوید: «از این حریر ۷۰ رنگ داریم.
از آن ساتن هم ۷۰ رنگ داریم. اگر یکی مشکی ۱۰ طاقه بخواهد ما سریع برای او میفرستیم، اما این ساده به دست نیامده است. این روی حساب صداقت و درستی شده است. این جنس را مثلا ۱۰ تومان دادهایم به شما نمیدهیم ۱۹ تومان و خدا هم درست میکند. اینکه تاجری از شهری مانند تهران به تو اعتماد کند یعنی اعتمادش سرمایه تو است و میتوانی روی آن حساب کنی.»
«تعبدی در آن سالهای دور زمان شاه در محله زابلیها بود و کوچه پشتیمان عرقخانهای بود که صاحبش را امیر عرق فروش میگفتند. این سمت محله چاقوکش و عربدهکش زیاد بود و وقتی ما اینجا ارزان فروشی را شروع کردیم این خیابان کمکم وجهه خوبی پیدا کرد. مغازهها چند سال بعد شد ۵۰۰ میلیون و چند سال بعدترش یک میلیارد و ۵ میلیارد. کم کم عرقخورها مردند و ...
دیگر رسم نبود که آن دیگ عرق و آن عربدهکشیها بماند. وقتی من ارزان فروشیکردم آنهایی هم که آمدند با ارزانفروشی شروع کردند، ولی یواش یواش کلاس کارشان بالا رفت و شدند پرده فروش. هر جور خانمها میخواستند و ظاهر زیباتر پارچه را آوردند.»
اینجا همه چیزهای قدیم هنوز هم هست؛ ساختار همان ساختار قدیم است. مغازهها ۳ در ۶ و ۳ در ۵ است و بالای آن هم خانههاست. تنها تفاوتی که با قدیم دارد این است که اینجا اول درهای کشویی حلبی بود و بعضیها در حیاط برای مغازههایشان گذاشته بودند و آهنی و چوبی بود، اما حالا همه درها برقی و یکدست شده است.