کد خبر: ۵۱۴۷
۱۳ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۰

۱۲۰ کیلو رفتم، ۴۵ کیلو برگشتم!

محمدمهدی گیوه‌چی، جانباز و آزاده‌ای است که جوانی‌اش را در حین مجروحیت در اردوگاه‌های رژیم بعث گذرانده است.

خیلی کوتاه، در حاشیه اروند دوره‌های آبی‌خاکی را گذرانده تا در صورت نیاز، او هم به آب بزند. شب قبل عملیات است و فرمانده «داوطلب» می‌خواهد؛ «چهار داوطلب می‌خواهم که اگر نشد پل بزنیم، پلی انسانی بسازیم و بچه‌ها را عبور دهیم» و او اولین کسی است که دست بالا می‌برد.

فردا شب لباس غواصی را که می‌پوشد عکس فرزندانش را هم داخلش جا می‌دهد و می‌زند به دل کربلای ۴. پل زده می‌شود و او به آب نمی‌زند. کمی جلوتر معبری در میان نیزار‌ها باز شده، اما میدان مین، پیشروی را کند می‌کند تا ۱۰-۱۵ متری سنگر دشمن که آتش گلوله‌هایش روی بچه‌هاست.

آرپی‌جی را برمی‌دارد تا آتش را خاموش کند. گلولۀ اول، بی‌نتیجه است. دومی را که می‌زند هم‌زمان با صدای ا... اکبر بچه‌ها خودش بر زمین می‌افتد. خون از کشالۀ ران فوران کرده و دیگر کاری از دستش برنمی‌آید. می‌ماند تا نظاره‌گر پرپرشدن هم‌رزمانش باشد، هم‌سنگرانی را می‌بیند که جانانه پا روی مین می‌گذارند و راه را برای بقیه باز می‌کنند و بعد از عقب‌نشینی بچه‌ها، می‌بیند که دوستان و هم‌سنگران مجروحش چطور یکی یکی جان می‌دهند و به شهادت می‌رسند.

او «می‌ماند» تا چهار سال اسارت و آنچه بر سر اسرای ایرانی در این دوران می‌آید، بشود تلخ‌ترین خاطرات عمرش. حرف‌های بالا گوشه‌ای از داستان محمدمهدی گیوه‌چی بود. جانباز و آزادۀ ثامنی که جوانی‌اش را در حین مجروحیت در اردوگاه‌های رژیم بعث گذرانده است.

 

لباس سربازی به جای لباس دامادی

در خانوادۀ پرجمعیتی به دنیا آمدم. ۱۲ خواهر و برادر بودیم از دو مادر. همه با هم در یک حیاط در کوچۀ جوادیۀ محلۀ طبرسی زندگی می‌کردیم. پدرم مذهبی و بر این باور بود که درس خواندن در مدارس دولتی حرام است. برای همین شش‌کلاس تحصیلاتم را در مدارس مرحوم عابدزاده خواندم و بعد از آن، با دوچرخه و دو طاقه پارچه‌ای که خود پدرم گرفت راهی بازار شدم؛ ۱۲ سالم تمام نشده بود که شدم همکار پدرم.

۱۸ سال نداشتم که دخترعمویم را برایم شیرینی خوردند؛ سال ۵۶ و سال بعدش او را به عقد من درآوردند. برنامه‌ای برای سربازی نداشتم و دوست هم نداشتم سرباز رژیمی شوم که ظلمش در آن سال‌ها به مرد‌م آشکار بود.

برنامه‌ریزی کرده بودم آذر ۵۹ مجلسی بگیرم و همسرم را به خانه بیاورم. تاریخ عروسی را هم معلوم کرده بودیم. با آغاز جنگ در ۳۱ شهریور ۵۹، اما نتوانستم آرام بنشینم، ببینم و بشنوم دشمن وارد خاک کشور من شده است.

دفترچۀ آماده به خدمت را تهیه کردم و برای گذراندن دورۀ آموزشی به پادگان ۰۴ بیرجند رفتم. بعد آن دوران هم از طریق لشکر ۷۷ ارتش مأمور به خدمت در رستۀ توپخانۀ ۱۵۵ آبادان شدم.

 

سربازان توپخانه شب!

اول جنگ بود و هنوز سپاه و بسیجی شکل نگرفته بود، از سویی فرمانده‌ها و مافوق‌ها اکثراً ارتشی‌هایی بودند که زیاد دل‌خوشی از این اوضاع و احوال نداشتند. یک طرف دیگر ماجرا هم بنی‌صدر بود و کارشکنی‌هایش در مقام ریاست‌جمهوری. این موضوع کار را کمی دشوار می‌کرد.

آن سال‌های اول جنگ بچه‌های کمیته به‌جز اسلحه ژ ۳ و کلاشینکف سلاح دیگری نداشتند. بار‌ها دیده بودم که به مقر ما آمده و از فرمانده خواسته بودند با مشخص‌شدن مواضع دشمن، آتش روی سر آن‌ها بریزیم، اما فرمانده هر بار به بهانه‌ای آن‌ها را رد کرده و به ما هم تأکید کرده بود، حق همکار‌ی ندارید.

چند نفری بودیم که با این موضوع موافق نبودیم. ما برای دفاع از مملکت و ناموسمان به خدمت آمده بودیم و به بازی‌های سیاسی کاری نداشتیم. ما چهار نفر پنهانی با بچه‌های کمیتۀ آبادان و خرمشهر هماهنگ کرده بودیم تا بعد از نیمۀ شب که مطمئن بودیم از فرمانده خبری نیست، آتش را بر سر دشمن روانه کنیم.

 

باج ریاست

خودرأیی و نافرمانی‌هایم سبب شد تا برای آرام و سر به صلاح کردنم، در سمت رئیس توپی قرارم دهند، به‌نوعی می‌خواستند به من باج دهند که آرام سر جایم بنشینم. از آن طرف هم هر نیروی چموش، فرمان‌نابردار و سرکشی را حواله من می‌کردند. این‌طور بگویم هر نیرویی که تبعیدی بود، برای من فرستاده می‌شد.

اما من خودم اندازۀ ۱۰ نفر کار می‌کردم. رئیس و مرئوس و فرمانده و سربازی در کار نبود. همین رفاقت با بچه‌ها و روحیۀ همکاری کاری کرده بود که همان نیرو‌های سرکش، خودشان برای انجام کار پیش‌قدم می‌شدند.

 

بسیج ارتشی‌ها

با برکناری بنی‌صدر، کار جنگ دیگر بازی یک‌طرفه نبود و در اولین اقدام، عملیات حصر‌آبادان و آزاد‌سازی این شهر توسط نیرو‌های لشکر ۷۷ کلید خورد و شهر آزاد شد. واقعیتی که هست آن دوره که هنوز بسیج بیست‌میلیونی شکل نگرفته بود؛ بچه‌های ارتش به‌ویژه سربازها، بسیجی‌وار عمل می‌کردند.

خیلی‌ها نه به حکم وظیفه و اجباری‌بودن که از سر عشق به وطن و برای دفاع از خاک کشورشان مقابل گلولۀ دشمن قرار گرفتند و جان خود را در این راه فدا کردند. این‌ها چیز‌هایی است که باید گفته و در کتاب‌ها ثبت شود.

بعداز باز پس‌گیری آبادان و شکستن محاصره، در میان اجساد نیرو‌های عراقی که کنار شط افتاده بودند اجسادی از نیرو‌های سودانی، پاکستانی و... دیده می‌شد. صدام برای جنگ با ما از همه کشور‌ها کمک گرفته بود و ما در میان خودمان کسانی را داشتیم که کارشکنی می‌کردند و جان بچه‌های مردم را به خطر می‌انداختند.

 

خدمتی که تمام نشد

سال ۶۱ خدمتم که تمام شد، خانمم را به خانه آوردم و کارم را از سر گرفتم. اما بازم هم دلم آرام نگرفت. با اعلام نیاز جبهه‌ها به نیروی تازه‌نفس در سال ۶۳ دوباره عزم جبهه کردم. این‌بار از طریق بسیج عازم شدم. خودرویی به من دادند و شدم راننده. چند ماهی بین گیلانغرب و دهلران در رفت و آمد بودم.

از عملیات خبری نبود. به مشهد برگشتم. سال ۶۵ دوباره هوایی جبهه شدم. نمی‌دانم چرا این‌بار به دلم افتاد که باید سفارش‌هایی را به خانواده و مخصوصاً خانمم داشته باشم. به اندازه یک‌سال مواد غذایی را گرفته و برایشان در خانه گذاشتم.

به همسرم گفتم «از فردا که من رفتم باید دستت را به زانوی خودت بگیری و یا علی (ع) بگویی که راهی طولانی در پیش داری.» و بعد هم سفارش درباره بچه‌ها و خودش. آخرین عکس را هم قبل اعزامم با سه فرزندم در راه‌آهن مشهد گرفتم؛ عکسی که تا قبل از ورود به استخبارات عراق همراهم بود.

 

جامانده در نیزار

این‌بار به منطقۀ عملیاتی اهواز اعزام شدم. عملیات کربلای ۴ در پیش بود و نیاز به گذشتن از اروند. آموزش‌های آبی‌خاکی را در کنار شط اروند پشت سر گذاشتیم. در آن محدوده رودچه‌هایی بود که نیرو‌ها برای دسترسی به مواضع دشمن باید از آن‌ها می‌گذشتند.

امکان زدن پل خیلی کم بود. چند نفر داوطلب شدیم. بدن قوی و ورزیده‌ای داشتم. لباس غواصی پوشید‌م تا در صورت نیاز با زدن پلی انسانی، بچه‌ها را از آب عبور دهیم. اولین نفر داوطلب شدم. پل زده شد و نیازی به استفاده از نیروی انسانی به جای پل نبود. شب سختی در پیش داشتیم و فرصتی برای تعویض لباس نبود. من با همان لباس‌های غواصی با بچه‌ها همراه شدم.

از میان نیزار‌ها معبری تا نزدیکی مقر دشمن باز شده بود. بعد از آن میدان مین بود و چند متری آن طرف‌تر سنگر دشمن. چاره‌ای نبود جز اینکه چند نفر پا روی مین بگذارند تا راه برای بقیه باز شود. من با آرپی‌جی سنگر دشمن را هدف گرفته بودم تا آتش از سر بچه‌ها برداشته شود. اولین گلوله بی‌نتیجه بود.

با دومی صدای ا... اکبر بچه‌ها بلند شد و من هم بر زمین افتادم. سوزشی عجیب در کشالۀ پای راستم احساس کردم. دستم پرخون بود. چفیه را محکم دور آن بسته و آمدم بلند شوم، اما دیگر نتوانستم. همانجا نشستم تا شاهد جان‌دادن هم‌رزمان و دوستانم در عبور از میدان مین باشم. عملیات، لو رفته بود و دشمن بیدار بود. بچه‌ها مثل گل یکی‌یکی پر پر می‌شدند و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم.

 

برای برگشت سنگین بودم!

گرگ و میش هوا بود که فرماندۀ گردان را دیدم که به همراه بی‌سیم‌چی از دور می‌آیند. فرمانده از ناحیۀ پا مجروح بود. دستور عقب‌نشینی را از مقر داده بودند. خواستند من را با خود ببرند، اما وزن سنگین و پای مجروحم اجازه نداد قدم از قدم بردارم. من ماندم و تعدادی شهید و مجروح در آن نیزار.

در مسیر معبر بچه‌ها دسته دسته بر خاک افتاده بودند و آن‌سوتر در اطراف میدان مین دست و پایی بود که آفتاب می‌خورد. سه روز در همان وضعیت بودم، با دیدن این صحنه‌ها، درد خودم را فراموش کرده بودم. گاه بر مظلومیت و غریبی شهدای کربلای ۴ اشک می‌ریختم و گاه بر عقب‌ماندن خودم از قافلۀ شهدا.

 

اسیر مجروح

میانۀ میدان بودم. هم از سمت خودی‌ها تیر و آتش بود، هم از سمت دشمن. خود‌م را به نیزار کشیده بودم تا از تیررس دوست و دشمن در امان بمانم. روز سوم بود. از شدت تشنگی و گرسنگی نیمه‌بیهوش بودم که صدای خش‌خشی شنیدم. چشمانم را تا نیمه‌باز کردم؛ سه سرباز عراقی را دیدم با اسلحه‌هایی نشانه گرفته رو به خودم.

عربی بلد نبودم و معنای «قم» را نمی‌دانستم که یعنی بلند شو. مدام این کلمه را تکرا‌ر می‌کردند و حالت حمله گرفته بودند. دست‌هایم را بالای سر برده بودم که تسلیمم. نمی‌فهمیدند. نشان دادم پایم مجروح است و چند بار کلمۀ برانکارد را تکرار کردم. یکی از آن‌ها رفت و با پتو و سرباز دیگری برگشت تا چهار نفری من را به سنگر منتقل کنند. سخت‌تر از دردی که داشتم، دیدن لگدکردن پیکر دوستانم توسط سربازانی بود که مرا حمل می‌کردند.

 

نه از عمل خبری بود نه از درمان

بعد از انتقالم به بصره چند روزی با همان حال در سلول‌هایی حبس بودم تا اینکه به بیمارستانی در این شهر منتقل شدم. یکی دیگر از بچه‌های ایرانی هم که از ناحیۀ فک به‌شدت مجروح شده بود به همان بیمارستان منتقل شد. هشت روز در بیمارستان بستری بودم. نه از عمل خبری بود و نه درمان درست و حسابی. اطراف کشالۀ رانم دهان باز کرده بود به قطر ۱۰ سانتی‌متر و استخوان ران با عبور تیری که بعد‌ها فهمیدم دو زمانه بوده، دو نیم شده بود.

پرستار فقط با چپاندن چند باند در فضای باز ایجاد شده و بستن باندی بر روی آن، کار را تمام کرد. پنج روز بعد بالاخره دکتر آمد بالای سرم و با دیدن وضعیت وخیمی که من داشتم، چند واحد خون نوشت. بعد از پشت سر گذاشتن دورۀ درمان به سلول‌های اردوگاه الرشید منتقل شدم. در این اردوگاه همه اسرای کربلای ۴ بودند. دو ماه و خرده‌ای آنجا بودیم.

 

تکریت؛ اردوگاه صلیب ندیده

اردوگاه «تکریت۱۱» اولین اردوگاه عراق بود که صلیب سرخ آن را ندیده بود. صلیب سرخ تا «رمادی ۱۰» را دیده بود، شماره۱۱ منتقل شد به تکریت و دیگر صلیب سرخ هم بازدیدی نداشت. تا آخر جنگ صلیب سرخ هیچ اسیری را ندید و ما اولین اردوگاه صلیب‌ندیده بودیم.

اردوگاهی که در اتاق‌های ۱۲ متری‌اش ۴۳ نفر باید به سر می‌بردند. برای مایی که مجروح بودیم اتاق ۹ متری بود البته برای ۱۳ نفر. خاطرات و مرارت‌هایی که در سال‌های اسارت کشیدیم بماند که زنده برگشتنم فقط کار خدا بود و چیزی شبیه معجزه.

 

پایم را گچ گرفتند بدون جراحی

در مدتی که در الرشید بودم وضعیت پایم به حدی حاد شد که یک‌بار دیگر من را به بیمارستان انتقال دادند. حدود یک‌ماه بستری بودم. بچه‌هایی که در اتاق بودند از بی‌دارویی دیگر اسرا گفته بودند و اینکه خیلی از بچه‌های سلول در شرایط سختی هستند.

در آن بیمارستان بدون اینکه پای من عمل شود، فقط از مچ پا تا کمرم، گچ گرفتند تا به هر شکلی هست، استخوان فقط جوش بخورد. روزی چندبار به بهانه‌های مختلف، چون سردرد و دل درد از پرستار تقاضای دارو می‌کردم. وقتی می‌آورد، پنهانی آن‌ها را در نایلونی که درون گچ کمر پنهان کرده بودم، می‌ریختم. روزی که از بیمارستان مرخص شدم، یک نایلون داشتم پر از دارو و مقداری کپسول چرک‌خشک‌کن برای عفونت بدنم.

موقعی که به سلول‌های الرشید رسیدم با دیدن وضعیت بچه‌های مجروح، خوردن آن دارو‌ها را حرام دانستم. چند کپسول چرک‌خشک‌کن برای خودم برداشته و بقیه را بین مجروحان تقسیم کردم. کپسول را باز و پودر آن را سه قسمت می‌کردم. صبح و ظهر و شب، مثل نمک بر روی زخم می‌پاشیدم.

روز سوم یا چهارم بود که دیدم کناره‌های جراحت خشک شده و دیگر چرک و خون نمی‌دهد. کار خدا بود که با همان خوددرمانی ابتکاری زخمم تا حدودی بهبود یافت. اما بماند که در طول اسارت درد‌های گاه و بی‌گاهش امانم را می‌برید و چاره‌ای جز تحمل نداشتم. گاه درد ترکش‌ها، چنان بی‌تابم می‌کرد که با تیغی، قسمتی را که ترکش زیر دستم می‌آمد می‌شکافتم و آن را بیرون می‌کشیدم.

 

اعتصاب آزادی

بعد از مبادلۀ اسرا وقتی دیدیم برنامه‌ای برای ما ندارند تا مدتی دست به اعتصاب غذا زدیم. اعتصاب را تا جایی ادامه دادیم که ما را به اردوگاهی منتقل کردند و اسم ما در لیست اسرای ایرانی صلیب سرخ ثبت شد. از روزی که اسم تکریت یازده‌ای‌ها در لیست صلیب سرخ رفت و هویت پیدا کردیم، تازه فهمیدیم چقدر خوب است اسیری باشی که اسمت د‌ر لیست است.

نماز جماعت می‌خواندیم، دعای کمیل و توسل برگزار می‌کردیم و هرکار دیگری که در این چند سال انجامش برایمان عقده شده بود. دیگر مجبور نبودیم صورتمان را سه‌تیغه بزنیم. البته شاید هم سخت نگرفتن‌شان به خاطر مبادله‌ای بود که داشت انجام می‌گرفت.

دیگر صلح واقعی صورت گرفته بود. در ۱۷ یا ۱۸ روزی که زمان برد تا به خاک کشورم برگردم محاسنم درست مثل روزی که رفته بودم دوباره بلند و پر شده بود. با این تفاوت که وقتی رفتم ۱۲۰ کیلو بودم و حالا ۴۵ کیلو.

 

دمپایی‌پوش زمستان

بعد از برگشت به وطن برای درمانم به ستاد آزادگان مراجعه کردم. قرار شد در بیمارستان قائم عمل داشته باشم. در این بیمارستان چنان بلایی بر سرم آوردند که چهارماه در خانه افتادم و زجری که در این مدت کشیدم در اسارتم نکشیده بودم.

داستان از این قرار بود که برای تحت کشش قراردادن کشالۀ رانم، وزنه‌ای ۱۲۰ کیلویی را به پای منِ ۴۵ کیلویی آویزان کرده بودند. وزنه‌ای که انتهای اهرمش میان پای من بود و در همان چند ساعت عمل چنان صدمه‌ای به آن ناحیۀ پای من وارد ساخته بود، که بعد از عمل صدای فریادم تمام بخش را برداشته بود.دیگر از درد و عمل، پا

فراموش کرده بودم و درد تازه امانم را بریده بود. یک‌بار دیگر هم عمل کردم، اما این پا برای من پای سابق نشد. زمستان و تابستان تاب ندارم کوچک‌ترین ملحفه‌ای روی پا بیندازم. زمستان هم اگر بخاری یا شوفاژی روشن باشد این پا از درون آتش گرفته و می‌سوزد.

هر سال ۴۰ تا ۵۰ جفت دمپایی یک‌جا می‌خرم، چون تنها پاپوشی که می‌توانم استفاده کنم، همین دمپایی است. بعضی وقت‌ها وقتی کسی می‌بیند در زمستان و هوای چند درجه زیر صفر دمپایی پایم است، با تعجب نگاه می‌کند که «حالم خوش نیست» اما این درد، سوغات جنگ است و باید همراهم باشد تا آن روز‌ها در گذر زمان به دست فراموشی سپرده نشود.۱۲۰ کیلو رفتم، ۴۵ کیلو برگشتم.

 

ارسال نظر