کد خبر: ۴۵۵۸
۰۱ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۲

رج به رج با رنج‌های «زیبا بخشی» پای دار قالی

این همه فرش بافته، اما فرش محبوبش یک قالیچه است که سال‌ها پیش بافته و آن را در کمد خانه نگه داشته است؛ «ما تربتی‌ها رسم داریم که تا چهلم سر خاک مرده قالیچه پهن می‌کنیم. من قالیچه سر خاکم را هم بافته‌ام.»

چشم‌های روشنش را به دار قالی دوخته است، انگشت‌های پینه‌بسته‌اش را با سرعت و مهارت خاصی بین نخ‎ها تکان می‌دهد. هر‌چند دقیقه یک بار هم «دفه» را بر‌می‌دارد و با ضرباهنگی خاص روی کلاف‎ها می‌کوبد. با دقت و ظرافت خاصی این کار را انجام می‌دهد، انگار که در‌حال نواختن سازی گران‌بها و خوش‌آهنگ باشد. مثل یک نوازنده قهار با این دار قالی آشناست.

تمام موسیقی زندگی‌اش را با همین دار قالی نواخته است. آهنگ بلندی که بالا و پایین‌هایش را نمی‌فهمی و چیزی از آن سر در نمی‌آوری، اما پای صحبت نوازنده‌اش که بنشینی، همه‌چیز برایت تغییر می‌کند و این موسیقی برایت گوش‌نواز و زیبا می‌شود. زیباخانم رج‌به‌رج تار‌های زندگی‌اش را از قِبل بافتن همین قالی‌های کوچک و بزرگ بافته است. بالا و پایین‌های بسیاری را در زندگی‌اش تجربه کرده، اما عنصر مشترک همه آن‎ها همین دار قالی بوده است. خودش می‌گوید که اگر این قالی‎ها نبودند، تا الان حتما هفت تا کفن پوسانده بود!

زیبا بخشی اصالتا اهل تربت حیدریه است. پنج‌سال بیشتر نداشته است که خانواده نُه‌نفری‌شان به شهرک شهید‌رجایی کوچ می‌کنند. او و یک خواهر و برادر دیگرش در همان سال‌های کودکی در یک کارگاه قالی‌بافی مشغول به کار می‌شوند؛ هنری که تا به امروز رهایش نمی‌کند، چراغ راهش می‌شود و مسیر زندگی‌اش را روشن نگه می‌دارد. شش‌فرزند قد‌و‌نیم‌قدش را با همین هنر قالی‌بافی، دست تنها سر و سامان می‌دهد.

هنوز هم ساکن قدیمی همین شهرک است، ساکن خانه‌ای کوچک و ساده که جایی برای دار‌های قالی‌اش ندارد. به هزار و یک در زده است تا در همان منطقه، جایی را برای راه‌اندازی کارگاهش و آموزش رایگان پیدا کند. اما موفق نشده است. دست آخر به یک اتاق کوچک در فرهنگ‌سرای امت در منطقه ۵ رسیده است؛ اتاقی که دورتا‌دورش را دار‌های قالی چیده‌اند. او سرپرست این کارگاه است.


انگشت‌های زخمی

پیش از آنکه هنر قالی‌بافی را بداند، هنر زنده‌ماندن را بلد است. کلاف‌ها برای او حکم طناب‌های محکمی را دارند که او را به زندگی وصل کرده‌اند. دار‌های قالی نیز همان رفیق‌های بی‌شیله‌پیله‌ای هستند که در همه سال‌های سخت زندگی، او را تنها نگذاشته‌اند. دوستی عمیق او با هنر قالی‌بافی بر‌می‌گردد به سال‌های کودکی. پدرش یک کشاورز ساده بوده که دست همسر و هفت فرزندش را می‌گیرد و از تربت حیدریه به شهرک شهید رجایی کوچ می‌کند.

همان سال اول مهاجرت تصمیم می‌گیرد که سه فرزند ارشدش را به جای مدرسه به کارگاه قالی‌بافی بفرستد. حالا تمام خاطرات کودکی زیبا بخشی بر‌می‌گردد به همان کارگاه قالی‌بافی کوچک، بازیگوشی‌های او و خواهر و برادرش بین راه و بافتن بین فرش‌ها و رنگ‌ها؛ «آن زمان‌ها یک دختربچه شاد و شنگول شش‌ساله بودم. کارگاه چند خیابان بیشتر با خانه فاصله نداشت.

در همان مسیر کوتاه با خواهر و برادرم لی‌لی بازی می‌کردیم. در راه برگشت که خسته می‌شدیم، پشت در مسجد محله می‌نشستیم و یک‌قل دو‌قل بازی می‌کردیم. پشت دار قالی هم که می‌نشستیم، گذر زمان را نمی‌فهمیدیم. صبح و شب کنار هم قالی می‌بافتیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.»

زیبا‌خانم الفبای قالی‌بافی را در همان سن و سال کنار ا‌ستا‌دکار کارگاه یاد می‌گیرد. ا‌ستادی که گاهی حسابی سخت‌گیر می‌شده، اما همان سخت‌گیری‌ها حالا تبدیل به خاطرات شیرین کودکی او شده است؛ «اول کار که زیاد بلد نبودیم، انگشت‌هایمان را می‌بریدیم. استاد کوتاه نمی‌آمد. می‌گفت با آخرین انگشت سالمتان هم باید ببافید!»

رج به رج با رنج‌های «زیبا بخشی» پای دار قالی

 

سفره حلال پدر

هر وقت اسم پدرش را می‌آورد، یک «خدابیامرز» هم اولش می‌گوید. پدرش شاید عزیز‌ترین آدم زندگی‌اش باشد؛ فردی که باعث شد هنر قالی‌بافی را یاد بگیرد. از دو قرانی‌هایی می‌گوید که پس از هر بار برگشتن به خانه، پدر در جیب او و خواهر و برادرش می‌گذاشته است و اینکه نمی‌خواسته بچه‌ها صرفا از این شغل در‌آمدی داشته باشند و دلش می‌خواسته است از همین کودکی مهارتی کسب کنند و هنری بیاموزند. چهار‌سال بعد که بچه‌ها مهارتی نسبی به دست می‌آورند، پدر تصمیم گرفت که اتاق آخر خانه را به کار بچه‌ها اختصاص بدهد.

چند دار قالی می‌خرد و ابزار و کلاف و نخ؛ «پدرم سواد نداشت، اما یک فرشته بود. صبح‌به‌صبح که از خواب بیدار می‌شد ما هم چادر‌های گل‌دارمان را سرمان می‌کردیم و پشت سرش نماز می‌خواندیم. ما را می‌برد حرم، شب به شب دور کرسی می‌نشستیم و او قبل از خواب برایمان قصه‌های هزار‌و‌یک شب را تعریف می‌کرد. خلاصه حسابی حواسش بهمان بود. اتاق آخر خانه را هم برایمان آماده کرد تا راحت‌تر کار کنیم.»

یکی از چیز‌هایی که زیبا‌خانم از پدرش به یاد می‌آورد، نان حلالی است که بر سر سفره می‌آورده و حسابی روی آن تأکید داشته است. از پرز‌های قالی می‌گوید که بعد از کار در کارگاه روی لباسشان می‌مانده است. با لحن پدرش حرف‌هایش را می‌گوید؛ «می‌گفت بابا! این‌ها مدیونی دارد. توی کارگاه که هستید، دستتان را خیس کنید و به لباستان بکشید تا نخ و پرزی را با خودتان به خانه نیاورید.»


خانه‌داری و قالی‌بافی

زندگی، اما همیشه روی خوشش را به او نشان نمی‌دهد. زیبا‌خانم روی ناخوش زندگی را وقتی می‌بیند که ازدواج می‌کند؛ «شانزده‌سالم بیشتر نبود که عروس شدم. شوهرم بود، اما نبودش بهتر بود.... چه بگویم! شاید حکمتی پشتش بود. هر چه بود، شش تا بچه را دست تنها با همین قالی‌بافی بزرگ کردم. خودم به خانه بهداشت می‌بردمشان، لباس عیدشان را می‌خریدم، نان و آبشان را می‌دادم. هم خانه‌داری می‌کردم هم قالی‌بافی.»

زیبا‌خانم خاطره‌ای ندارد که به قالی‌بافی گره نخورده باشد. از تولد اولین فرزندش پای دار قالی می‌گوید؛ «هفده‌ساله بودم که هاشم را به دنیا آوردم. یک قالی پرکار سه‌در‌چهار سفارش گرفته بودم که باید زود‌تر تمامش می‌کردم. تا هشت‌ماهگی پسرم کار می‌کردم. آن آخر‌ها به‌سختی پای دار می‌نشستم، اما دست از کار نکشیدم. یک ماه مانده بود به زایمان، قالی را تمام کردم. هاشم هنوز چهل‌روزه نشده بود که سفارش بعدی را گرفتم و دوباره پای دار نشستم.» داستان تولد هر فرزندش مربوط می‌شود به بافتن یک دار قالی.

از دختر سومش می‌گوید که فردای روزی که بافت قالی را تمام کرده بود، او را به دنیا آورد. شش‌فرزند قد‌و‌نیم‌قد دارد که حالا همه را عروس و داماد کرده، اما روزی‌روزگاری با امید به بافتن همین قالی‌ها، نان حلال سر سفره می‌برده است؛ «هر قالی را به امیدی تمام می‌کردم و برای هر کدام برنامه‌ای داشتم. می‌گفتم این را تمام می‌کنم که برای هاشم لباس بخرم. این یکی را تمام می‌کنم که خرج مدرسه زهرا را بدهم. خدا خودش خیر و برکتش را می‌رساند.»

در زمانی چند‌ماهه به ناچار قالی‌بافی را کنار می‌گذارد. تعریف می‌کند که چطور از بالای نردبان افتاده و دستش در جا شکسته است. پس از این اتفاق، قالی‌های نصفه‌و‌نیمه اش نا‌تمام باقی می‌ماند. مدتی را با سرخ‌کردن سبزی و پیاز، کار در خانه‌ها و... می‌گذراند، اما به‌محض بهبودی دوباره بافندگی را شروع می‌کند. بین حرف‌هایش مدام سرش را بلند می‌کند و «شکر خدایی» می‌گوید؛ «با همه این‌ها همیشه سربلند بودم و دستم جلو کسی دراز نبود. خدا همیشه قوت کار را به من داده است.»


هزینه آموزش، خدابیامرزی است

خوش‌رویی و خوش‌صحبتی‌اش باعث شده است که دوستان زیادی داشته باشد. پای همسایه و اهل محل همیشه به خانه‌اش باز بوده است؛ «مال زیادی توی دست و بالم ندارم، اما با همان که دارم، از مهمانم پذیرایی می‌کنم. از قدیم گفته اند نون و پیاز، پینه کن باز!»

این همسایه‌ها گاهی پای دار قالی زیبا‌خانم هم می‌نشستند و قالی‌بافی را از او یاد می‌گرفتند. دقیق نمی‌داند، اما دست کم به پنجاه‌نفر از دوست و آشنا و همسایه قالی‌بافی را آموزش داده است. بعضی از آن‌ها حالا کارگاه هم برپا کرده‌اند و کار‌و‌بارشان هم گرفته است. می‌پرسم که چرا برای آموزش هزینه‌ای دریافت نمی‌کرده است. می‌گوید: پدر خدابیامرزم باعث و بانی شد که قالی‌بافی را یاد بگیرم. من هم نیت کردم که بی‌هزینه آموزش بدهم. هزینه‌اش یک فاتحه و خدابیامرزی برای روح پدرم است. همین. خدا خودش خیر و برکتش را می‌رساند.

رج به رج با رنج‌های «زیبا بخشی» پای دار قالی 

کمک به بافنده‌های هم‌محله‌ای

همیشه در فکر راه‌اندازی یک کارگاه و دستگیری از دیگر بافنده‌های محله بوده، اما در خانه کوچکش، جایی برای گذاشتن دار‌های قالی نداشته است. چند سال پیش بالاخره این تصمیم را عملی می‌کند. هزینه کافی برای اجاره مکان مناسب را نداشته است و با کمک شهرداری و اهالی در خیابان حر‌۶۶ اتاقک مسجد محله را تبدیل به کارگاه می‌کند.

اما کارگاه کوچکشان حتی امکانات اولیه مثل برق و گاز را هم نداشته است. مدت زیادی آنجا دوام نمی‌آورند. صاحب کار جدیدش، اما این اتاق در فرهنگ‌سرای امت را برایشان اجاره می‌کند. به‌سختی با کمک سه قالی‌باف کارگاه و دو نوه کارآموزش، دار‌ها را جا‌به‌جا می‌کنند و به فرهنگ‌سرای امت می‌آورند، پروسه سختی که یک هفته به طول می‌انجامد.

حالا از نتیجه کار راضی است. هر‌چند مسیرشان طولانی‌تر شده، کارگاهشان به یک کارگاه واقعی شبیه‌تر شده است. دور‌تا‌دور اتاق دار‌های قالی را چیده‌اند. چهار دار بزرگ و دو دار کوچک برای بافتن قالیچه. بافنده‌ها پشت دار‌ها نشسته‌اند و مشغول بافتن هستند. محدثه‌خانم قدیمی‌ترین استاد‌کار کارگاه است و همسایه قدیمی زیبا‌خانم. از همان دوران کودکی پشت دار قالی می‌نشسته، اما جزئیات کار را از زیباخانم آموخته است.

حالا دو سال می‌شود که کنار زیبا‌خانم قالی می‌بافد. بی‌آنکه چیزی بپرسم از خوش‌رویی و مهربانی زیبا‌خانم می‌گوید. کنار این‌ها دقت و وسواس خاصی هم در کار دارد و با کسی تعارف ندارد! می‌خندد و می‌گوید: کار که خوب پیش نرود، زود جوش می‌آورد و عصبانی می‌شود، اما چیزی توی دلش نیست. هرچه باشد همان‌جا جلو رویت می‌گوید. بعد هم سریع آرام می‌شود.

زیبا و ستایش، کم‌سن‌وسال‌ترین اعضای کارگاه هستند؛ نوه‌های پسر ارشد زیبا‌خانم که نباید بیشتر از چهارده‌پانزده‌سال داشته باشند. از کودکی وردست زیبا‌خانم قالی‌بافی را کم‌و‌بیش یاد گرفته‌اند. به قول خودشان پا به جفت کار نکرده‌اند، اما حالا یکی‌دو‌ماهی می‌شود کار را جدی گرفته‌اند. می‌خواهند مثل مادربزرگشان بافنده حرفه‌ای باشند و روزی برای خودشان کارگاه داشته باشند.

 


قالیچه سر خاکم را بافته‌ام

چرخی در اتاق می‌زنم. روی یکی از فرش‌ها که طرح‌های ظریف‌تری دارد، دست می‌کشم. نرم و لطیف است. زیبا‌خانم می‌گوید که چله‌اش ابریشم است و از فرش‌های دیگر گران‌قیمت‌تر. طرح گل‌هایش هم افشان مشهد است. او این طرح را از طرح‌های دیگر بیشتر دوست دارد. از نقشه‌های دیگر که می‌پرسم، همه را برایم تمام و کمال توضیح می‌دهد.

پس از این همه سال بافندگی حالا تمام زیر و بم کار را می‌داند. این همه فرش بافته، اما فرش محبوبش یک قالیچه است که سال‌ها پیش بافته و آن را در کمد خانه نگه داشته است؛ «ما تربتی‌ها رسم داریم که تا چهلم سر خاک مرده قالیچه پهن می‌کنیم. من قالیچه سر خاکم را هم بافته‌ام. دلم می‌خواهد هنری که دارم تا آخر این قصه همراهم باشد، حتی تا لب گور.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44