همانند سایر بچهها در دوران خوش کودکی غرق بازیهای کودکانه، خنده و شادمانی بود. در همین حین حملههای عصبی به او دست میدهد، به طوری که یکباره سرش گیج میرود و روی زمین میافتد و دیگر متوجه زمان و مکان نمیشود. سنش کمتر از آن بود که بفهمد چه اتفاقاتی دارد برایش میافتد. با رفتن به مدرسه کمکم بیناییاش کاهش پیدا کرد.
خانوادهاش اول فکر میکردند بهدلیل ضرباتی که به سرش بر اثر تشنج وارد شده بینایی دخترشان کم شده است. ولی با مراجعه به پزشک متوجه مشکل ژنتیکی و نابینایی او در آینده شدند. دوازدهساله بود که بیناییاش بهحدی کم شد که برای ادامه تحصیل به مدرسه نابینایان رفت.
از اتفاقی که برایش افتاده بود ناراحت بود ولی خودش را نباخت و تمام تلاشش را کرد تا با شرایط جدید وفق پیدا کند. محبوبه رضایی متولد 1358 دانشآموخته رشته کارشناسی مطالعات خانواده، بانوی روشندل محله امام خمینی(ره) است. او علاوه بر اینکه شعر میسراید، در تلاش است تا استعدادش را در رشته گویندگی رشد دهد.
شاید با چشم دل نبیند اما از روی تن صدا کاملا متوجه حرکات اطرافیان میشود. وقتی مقابلش مینشینیم با دقت به سؤالات ما گوش میدهد و با کمی مکث سعی میکند بهدرستی و شفاف جواب دهد. او از زمانی میگوید که به کلاس اول راهنمایی رفته است و به دلیل دید بسیار کمی که داشته است معلم با خط بسیار درشت به او درس میداده، اما از سال بعد به مدرسه نابینایان رفته و خط بریل را یاد گرفته است؛ «حس غریبی داشتم و تا مدتی نمیتوانستم اتفاقی که برایم افتاده بود را بپذیرم، کمکم سعی کردم با محیط و زندگی جدید، خودم را وفق دهم.»
محبوبه بهدلیل دوری راه مدرسه، دبیرستان را غیرحضوری میخواند و سپس بدون اینکه در کلاس کنکور یا کمکآموزشی شرکت کند در دانشگاه قبول میشود. بعد از فارغالتحصیلی با توجه به شرایطی که دارد پیدا کردن کار برایش سخت بوده است. محبوبه که از دوران نوجوانی به درس انشا علاقه داشت، دست به قلم میبرد و چند باری دلنوشتههایی مینویسد.
او به خاطر دارد در دوران کودکی و نوجوانی متن کتاب درسی را همانند یک مجری تلویزیون برای مادرش میخوانده است تا اینکه برادرش پیشنهاد میکند محبوبه در کلاسهای گویندگی شرکت کند. حضور در این کلاسها جان دوبارهای به ذوق هنری او میدهد و سبب میشود تا دوباره دست به قلم ببرد اما اینبار به جای دلنوشته شعر میسراید.
او که سه شعر درباره حضرت علی(ع)، امام رضا(ع) و امام زمان(عج) گفته است با لمس کردن کاغذ بریلی که در مقابلش قرار دارد، چند بیت از آن را برایمان میخواند. چشمانش را میبندد و با صدایی دلنشین درست همانند مجریان رادیو کلمات هر بیت را از عمق وجودش ادا میکند.
محبوبه که روزی امیدش را به زندگی از دست داده بود، اکنون به آینده امیدوار است و برای خودش هدف مشخصی دارد. او میخواهد شعر را در کنار کلاسهای گویندگی ادامه دهد و به یکی از مجریان رادیویی تبدیل شود؛ «برای گویندگی فقط صدای خاص و ویژه نباید داشت، استادان درباره فن بیان، مخاطبشناسی، تقویت اعتماد به نفس و مهارت کلامی به ما آموزش میدهند.»