این روزها بین عطش رفتن و دلهره جا ماندن از کاروان کربلا هر ساعت و هر لحظه، خداحافظیها و طلب حلالیتهایی را جواب میدهیم که هر کدام از آنها میتوانند راوی یک قصه تازه باشند. دست هرکدام فهرستی بلندبالاست از اینکه برای چه کسی و کجا حاجت بخواهند. بعضیها فقط التماس دعا دارند و برخیها نامه نوشتهاند پر از حرفهای نگفته و دادهاند دست یکی از همینهایی که راهیاند. راهی شدنها یکشکل نیست. بعضیها از پشت شیشه کوپه قطار برای گنبد طلا دست تکان میدهند. برخیها با وسیله نقلیه شخصی خود را به مرز میرسانند.
بعضیها هم مسیر دیگری را انتخاب کردهاند. فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد این روزها پر از حلقههای آدمهایی است که در یک مسیر به سوی حرم امام حسین(ع) پرواز میکنند. اما همه حرفها به این عبارت ختم میشود «زیر سایهبان امام حسین(ع) باشی» و این جمله همه دنیا و آخرت آدمها را کفایت میکند.
برای روایت این گزارش، به خیلیها زنگ زدیم، پاکبانهایی که تازه از منطقه رفته و سرگرم کار بودند و فرصت حرف زدن نداشتند، جانبازهای محله گلشور که رکابزنان رفته بودند و خط ارتباطی آنها هم مسدود بود و خیلیهای دیگر که فرصت صحبت کردن با آنها ممکن نشد و منتظر ماندیم تا برگردند، اما خیلیها بودند که هم دوست داشتند هم میخواستند حرف بزنند و ما نشستیم پای حرفهای آنها. چه فرقی میکند روایت از زبان چه کسی گفته شود؟ حدیث همه دلدادگی به حماسهساز کربلاست.
نمیدانند چند بار پای سفره شام گوش به اخباری داده اند که وصف حال نماز خواندن و زیارت کردن توی ایوان نجف را میکرده است. چند بار با گریه لقمه فرو داده اند و ته دلشان گفتهاند ما دستمان خالی است اما لطف تو بی اندازه است.
آرزوی زیارت امام حسین(ع) در پس زمینه تک تک زندگی آنها بوده است. اما کاری برای رفتن از دست شان بر نمیآمده است و این حس درد آلود تا اربعین امسال همراهشان بوده است.پاکبانان اعزامی از منطقه4 در حلقه آدم ها و شهردار منطقه هستند و سر از پا نمیشناسند. برای این که عازم عراق هستند جایی که می شود فرات را دید و روبروی حرم حضرت عباس(ع) اذن دخول خواست.
30نفر از آنها امسال خیابان قبرستان وادیالسلام و خیابان علیبنابیطالب مستقرند، زیارتاولیهایی که برای کار رفتهاند اما چشمشان به کتیبه سردر حرم که روشن میشود، همانجایی که نوشته است «السلام علیک یا ابوالفضل» بیاختیار سر پایین میاندازند و بغضشان میشکند.
منتظر است تا ایام بازنشستگی برسد. حساب میکند ببیند تا پایان خدمتش چقدر دیگر مانده است. میگوید: «به خاطر کار، امسال فرصتش پیش نیامد راهی شوم.» محمد انجیدنی از نیرویهای فضای سبز و ساکن محله پنجتن است. دوازده سال کار کردن بین گل و گیاه حال و هوایش را کلی عوض کرده است. میگوید: «عاشق کارم هستم اما ایام بازنشستگی را فقط به این علت دوست دارم که بتوانم پیادهروی اربعین شرکت کنم.»
محمدآقا تجربه شیرینی از همراهی با گروهی از پاکبانان را دارد. میگوید: «این جریان به قبل از شروع این ویروس لعنتی میرسد. بچهها میگفتند قرعه به نامم افتاده است اما تا اسمم را اعلام نکردند باورم نشد. سرشیفت صدایم زد و گفت برای زیارت امام حسین آماده باشم. دست زدم روی صورتم به گمان اینکه رؤیاست و خواب میبینم اما واقعیت بود. باز هم باورم نمیشد. تمام روز کاری فکرم مشغول بود. روز قبل از حرکت، رفتم حرم برای شکرگزاری و تشکر از حضرت. بماند آنچه بین ما گذشت خیلی حالم را خوب کرد و اتفاقهای قشنگتر به روزهای بعد از آن برمیگردد.»
انجیدنی همراه با 150 نفر دیگر از واحد فضای سبز و 650 نفر از پاکبانان به راهآهن میرود. «ایستگاه قطار غلغله بود. پای هیچکدام مان تا به حال به عراق نرسیده بود. همه کوپههای قطار با ما پر شد. رفتیم تا کرمانشاه و مسیر بعدی را با اتوبوس رفتیم. اینها را که همینطور ساده برایتان تعریف میکنم کلی ماجرا و شیرینی دارد. اول تصور میکردم کربلا و حرم امام حسین(ع) جایی مثل امامزادههای خودمان باشد. فکرش را نمیکردم این همه شکوه و جلال داشته باشد. خلاصه یک دل سیر در کربلا و سامرا زیارت کردیم.
بعد هم آمدیم نجف و ماندیم. گرمای هوا 40 درجه بود و لباس به تنمان میچسبید. یک مسیر را برای نظافت مشخص کرده بودند و در قالب چند شیفت خدمتگزاری میکردیم. اصلا تعارف نیست. این همه محبت را یکجا ندیده بودم. وقتی دیگران را میدیدم که با چه ذوق و شوقی دارند به زائر امام حسین(ع) خدمت میکنند، شرمنده میشدم. کف پای خیلی از زائرها آبله و تاول بسته بود اما میگویند عشق که باشد، حریف همه چیز میشود. فقط عشق این معجزه را میکند. هیچکدام دوست نداشتیم زمان خدمت به پایان برسد.»
روحیه دوست داشتن و محبت فراتر از هر دین و آیین است. در پیادهروی اربعین این موج آدم را جذب میکند. وقتی کسی نگاه نمیکند تو سیاهی یا سفید، بلندی یا کوتاه، اصلا از کجای این کره خاکی پا به میدان گذاشتهای و همه حاضر میشوند دارایی هایشان را با تو تقسیم کنند، داشتن این روحیه حال آدم را خوب میکند.
علیاکبر قربانی سرپرست تیم جانبازان از محله گلشور امسال حامل پرچم حرم امام رضا(ع) است . کاروان آنها بیست نفر از جانبازان دفاع مقدس را شامل میشود که از مرز مهران مسیر پیادهروی اربعین را تا کربلا رکاب میزنند. او به یکی از رسانهها گفته است: «چهار سال است حرکت را منسجم و گروهی دنبال میکنیم.»
علی دوربینیان هم همراه همین جمعیت است. یک پایش را در جنگ از دست داده و با یک پا دوچرخه را رکاب میزند. برای خیلیهای دیگر این گروه راه رفتن عادی هم سخت است اما دوست دارند در پرمشارکتترین همکاری عالم سهمی داشته باشند.
با مرضیه خانم در محله تلگرد آشنا میشوم. تنها دختر او، ساجده، 9 سال دارد و نابیناست. مرضیه خانم چند ماه بعد از تولدش این را میفهمد که نوزادی که خدا به خانواده آنها هدیه کرده است نمیتواند ببیند. مادر است. تاب دیدن رنج فرزند را ندارد. دو سال از تولد ساجده میگذرد که عشق زیارت امام حسین(ع) به دل مرضیه خانم میافتد. از همسرش میخواهد بار و بندیل سفر را ببندند و راهی پیادهروی اربعین شوند.
خیلیها میگفتند با بچه دوساله سخت است اما ما چند دست لباس برداشتیم و یک کولهپشتی ساده و کالسکه ساجده
میگوید: «با همسرم به توافق رسیدیم ساجده را پای پیاده به زیارت ببریم. خیلیها میگفتند با بچه دوساله سخت است اما ما چند دست لباس برداشتیم و یک کولهپشتی ساده و کالسکه ساجده. بعد از آن، یک سال دیگر هم فاصله نجف تاکربلا را پیاده رفتیم. بعد هم زیارت کاروانی قسمتمان شد اما پیادهروی یک جور دیگر است.»
او هیچ وقت ماجرای دوسالگی ساجده را از خاطر نمیبرد: «گذاشته بودیمش داخل کالسکه. من و همسرم مراقب بودیم. سفر اولمان بود و تجربهمان کم. یکی دو روزی از پیادهرویمان میگذشت. هرچه پیشتر میرفتیم، میسر شلوغتر میشد و من و همسرم چشم از کالسکه ساجده برنمیداشتیم. عباس، همسرم، زحمت راندن آن را میکشید. اصلا نفهمیدم چطور آن اتفاق پیش آمد.
من و عباس که دوشادوش هم حرکت میکردیم، یکدفعه بین جمعیت گم شدیم. هر طرف را نگاه میکردم، نه خبری از عباس بود، نه کالسکه ساجده. حیران بین موکبها مانده بودم. همه اطرافیان بسیج شده بودند ساجده و عباس پیدا شوند اما انگار آب شده و رفته بودند داخل زمین. هرچه گشتیم به نتیجه نرسیدیم. خستگی همه دنیا روی شانههایم نشسته بود. نشستم کنجی و یاد رباب افتادم و ماجرای کربلا. یادم نیست چه حالتی داشتم گریه میکردم که گرمای دست کوچکی را روی صورتم حس کردم. پسربچه کوچکی بود که به صورتم میخندید. بلند شدم.»
مرضیه خانم راه میرود و هقهق گریه میکند. موکب به موکب میپرسید تا بینالحرمین چقدر فاصله است و آیا کسی کالسکهای با این مشخصات دیده است. میگوید: میترسیدم عباس هم ساجده را گم کرده باشد. هرجا به نظرم بینالحرمین میآمد. شب شده بود. خسته بودم و جگرم کباب. هزار فکر همزمان دلم را آشوب میکرد اما یادم آمد امام حافظ همه مسافران است. آرامتر شده بودم.
اولین نفری که پیشنهاد داد در یکی از موکبها استراحت کنیم قبول کردم. چند ساعت خوابیدم و دوباره بیدار شدیم. چند نفر همراهم شده بودند. میگفتند عباس و ساجده را پیدا میکنند. طول کشید تا به بینالحرمین رسیدیم. انگار همه دنیا جمع شده بودند آن گوشه دنیا. قیامت بود. یک خانواده من را همراهی کرده بودند. من را گوشهای نشاندند و خودشان دنبال عباس رفتند. شاید برای هر کسی که تعریف کنم باور کردنش مشکل باشد اما آنها عباس را با ساجده پیدا کردند و من هنوز هم هر وقت اسمی از پیادهروی اربعین میآید یاد این جریان میافتم.»
«این چند روز بهترین فرصت برای دیدن طلوع و غروب آفتاب است. خوب رخنمایی میکنند.» محمدابراهیم توانا این را میگوید که حساب پیادهرویهای اربعین از دستش بیرون رفته است. با ما از عراق تلفنی حرف میزند.او امسال هم،همقدم با زائران کربلاست . هنوز از فوت مادرش یک ماه نگذشته است و حس میکند امسال برای زیارت از همیشه آمادهتر است.
ساکن محله طلاب است و مثل خیلیهای دیگر از این محله کولهپشتی اش را روی دوشش میاندازد و راهی میشود. میگوید: «هر سال از عمود یک شروع میکردیم اما امسال حرکتمان از حرم امیرالمؤمنین(ع) بود.» حرف خیلیهای دیگر را تکرار میکند: «قدم زدن در این مسیر حال و هوای روزهای عاشورا و واقعه کربلا را برای هر کسی زنده میکند. باید فقط یک بار راهی شوید تا دلتان برای همیشه به این جاده گره بخورد.»
گرماست و مسیر دور و راه سخت. این را که میگوییم میخندد: «آنقدر که فکرش را میکنید سخت نیست. یا نمیخوابیم یا صبح خیلی زودتر از همیشه بیدار میشویم. کاش میآمدید میدید امسال پرشورتر از سالهای قبل از کرونا است. تعداد خانمها هم زیادتر است، توی هوای گرم با بچه کوچک. خیلیها بچهها را قلمدوش کردهاند.»
محمدآقا باید برود. میگوید: «حرم حضرت عباس که بروم یاد شما هم هستم. البته همهشان لطفشان زیاد است اما ما رسم داریم اول حرم حضرت عباس(ع) میرویم و برای زیارت اجازه میگیریم.»
همه مادرحاجی صدایش میکنند. مادرحاجی قابلگی میکرده و مهارتش زبانزد عام و خاص بوده است. حالا نود سال را هم تمام کرده است اما نمیخواهد پیادهروی این ایام را از دست بدهد. نه او و نه هیچکدام از بچههای او حساب سفرهای زیارتیاش را ندارند. «نمیتوانی. سخت است.» این جمله حرف همه بچهها بود اما حرف هیچکدام از دخترها و پسرها افاقه نکرد.
مادرحاجی سر حرف خود ماند و پرچمی را که کنج خانه نگه داشته بود سردست گرفت. محکم و بیهیچ «اما» و «اگر»ی گفت: «من هم باید امسال بیایم.» و با نوهها و دخترش همراه شد.معصومه صلواتی، دخترش، دلواپس و نگران مادر است، مثل خواهرها و برادرهای دیگر، اما مطمئن است همین اعتقاد و باور مادر را سرپا نگه داشته است. میگوید چند قدم هم بردارد غنیمت است. بقیه مسیر را با صندلی چرخدار میبرندش.
حال و هوایش عجیب به دل مینشیند. اول میگوید نامش را ننویسیم اما بعد راضی میشود «خسرو گمنام» خطابش کنیم. برای او هنوز گمنامی مهم است. عضو جلسه گمنامان محله طلاب است. وقتی حرف از ته دل آدم بلند میشود، به جان مینشیند. خسرو قشنگ حرف میزند شاید به این علت که روایت زندگیاش شنیدن دارد. میگوید: «مصرفکننده بودم. روزی چند بار مواد میزدم: کراک و کریستال. نمیتوانستم ترک کنم. تا دلتان بخواهد کمپ رفته و برگشته بودم و دوباره روز از نو و روزی از نو. بلافاصله که پایم به خیابان میرسید، به دنبال اولین ساقی بودم.
آدم یک جایی از زندگی کم میآورد. من کم نیاورده بودم. بریده بودم. یادم نیست چندم ماه محرم بود که دنبال ضایعات برای فروش و رفع خماری میگشتم. پای یکی از خیمهها روضه امام حسین(ع) برقرار بود. توی خماری هم میفهمیدم میشود به امام حسین(ع) متوسل شد. آدمهای مستأصل را دیدهاید؟ خدا نکند حال و روز هیچ بندهای به این روزها کشیده شود. داشتم از آن روز تعریف میکردم. خمار بودم.
گفت: خودت را به امام حسین(ع) بسپار. مطمئن باش از جایی که گمانش را نبری درست میکند
نشستم گوشه یکی از همان خیمهها. دیدم یک نفر فنجان چایی گذاشت کف دستم و سیگاری گوشه لبم. حتی کبریت هم زد. گفت: «خودت را به امام حسین(ع) بسپار. مطمئن باش از جایی که گمانش را نبری درست میکند.» نمیدانم اینحرف چه نیرویی داشت. توی همان حالت خماری، تا عمق استخوانم نشست و همه زندگیام را زیر و رو کرد. هیچ حال خوشی نداشتم. داشتند روضه میخواندند.»
قصه و روایت بعد از آن مفصل است اما خسرو در همین اندازه برایمان میگوید که مواد را کنار گذاشته است. چند و چون آن به کنار اما این جریان زندگی او را به امام حسین(ع) پیوند زده است و این نام هنوز هم مثل دارو آرامش میکند.
خسرو یک بار پیادهروی اربعین را تجربه کرده است و امسال دومین بار است که راهی میشود: «نمیگویم برای آخرت کار میکنم. خیلی در بند این قید و اصول نیستم اما هرجای دنیا که باشی نمیتوانی معنویت را انکار کنی. قابل تعریف و توصیف نیست. امام حسین(ع) من را از مرگ به زندگی رساند. هر طور دوست دارید فکر کنید: تعارف، مبالغه یا ... ولی فقط باید جای یک معتاد خمار باشید که هزار بار آرزوی مرگ کرده و حالا به این نقطه رسیده است. نشان به این نشان، چند نفر از آنهایی که از شر مواد نجات یافتهاند، خواستند در پیادهروی اربعین همراه من باشند.»