بوی طبیعت، شنیدن صدای مرغ و خروس و دیدن چند گوسفند خیره مانده به ما از لابهلای میلههای طویله، اولین برخوردمان با این باغ 10هکتاری است. البته صدای کارگاه صنعتی مجاور، گاهی اوقات بر این فضای زیبا خط و خشی میاندازد. وقتی ساعت به هشت صبح نزدیک میشود نوههای خانواده رضوی از خانه خارج میشوند تا همقدم با خانواده برای پیشبردن یک روز دیگر از امور زندگی تلاش کنند.
تربیت بچهها با حاج حسن و صدیقه خانم است. فرقی میان عباس، محسن و... که فرزندان خانواده هستند با امیرعلی، محمدجواد و... که نوهها هستند وجود ندارد. همه از سن کم زیر دست حاجیرضوی و همسرش یاد میگیرند که باید برای زندگی و خدمت به خانواده تلاش کنند؛ جوریکه از بچه نه، دهساله تا پیرمرد هشتادساله همه سحرخیز میشوند تا خانواده کامروا باشد.
محله چهاربرج و مجموعه کشاورزی و صنعتی سیدحسن رضوی حدود 10سالی است که به محدوده شهری ملحق شدهاند اما زندگی حاج حسن و خانواده پرجمعیتش که در کنار هم زندگی میکنند بر همان پاشنه قدیم میچرخد و هدف اصلی، جاریبودن یک زندگی ساده با محوریت تولیدات دامی و کشاورزی است. کاری که از پنج نسل قبلتر شروع شده و اکنون توسط نسل جدید ادامه مییابد.
در آستانه روز کشاورزی یک روز کامل را با نوههای سیدحسن رضوی و صدیقه اسلامینژاد همراه میشویم تا روایتگر یک زندگی دلنشین روستایی در دل ناحیه منفصل توس باشیم.
محمدجواد با حضور در نانوایی عمومی پدربزرگ روز را زودتر از بقیه شروع میکند. ساعت8 هم بعد از پایان کار نانوایی در شیفت صبح با بقیه بچهها برای انجام کارهای خانواده همراه میشود. حضور خبرنگار و عکاس برای آنها کمی عجیب است و این باعث شده برای انجام کارهای روزانه خود دچار سردرگمی شوند. صحبت پدربزرگ با آنها مشکل را تا حد زیادی حل میکند: «این آقایان به کار شما هیچ کاری ندارند. شما کار خودتان را بکنید. اگر از شما سؤالی کردند هم جواب بدهید.»
این جمله حاج حسن کافی است که بچهها به خودشان بیایند و کارشان را پیش بگیرند. به نظر میآید محمدکیان امروز را خواب مانده و به همین دلیل با ساندویچی در دست راهی شده است. امیرعلی صداقت هم که نوه دختری خانواده است پیش از همراهشدن با پسرداییهایش سری به مرغهایش میزند که شب تا صبح را از آنها بیخبر بوده است، به گفته مادربزرگش صدیقه خانم «جانش برای مرغهایش درمیرود.»
همین بازکردن در لانه مرغها کافی است که خروس سفید و سیاه با آن سر و گردن شق و رق بیرون بیاید و با حالت جنگندهای که به خود گرفته بیم را به جان محمدحسام بیندازد که از خروس ترس دارد. با ریختن دانههای گندم در مقابل لانه مرغها، حدود 30مرغ همراه با جوجهها و خروسها سرگرم صبحانه میشوند و از عطش خروس تاج سرخ هم برای پریدن به دیگران کم میشود. امیرعلی داخل لانه آنها میرود و با یک بغل تخممرغ که داخل لباسش گذاشته است خارج میشود.
محمدکیان نهساله با کمک پدربزرگ، درِ نسبتا سنگین طویله گوسفندان را بالا میدهد تا حدود 15گوسفند از آنجا خارج شوند. وقتی هم که دو گوسفند گوشه طویله برای بیرونآمدن مقاومت میکنند، او به امیرعلی میگوید: «یککم علف بریز، اینها ببینند بیایند بیرون.»
از صحبتهای امیرعلی با محمدجواد مشخص میشود اولین مقصد گوسفندان باغ پشتی است. جایی که با یک دیوار بلند از فضای باغ اصلی جدا میشود. محمدحسام و امیرعلی جلوتر از گوسفندان به راه میافتند و محمدجواد و محمدکیان هم پشت سر گوسفندان حرکت میکنند تا آنها را به چراگاه ببرند.
حاج حسن که آنها را بدرقه میکند به ما میگوید: یک آدم بزرگ برای نگهداری این 15 تا 20گوسفند کافی است، ولی اینها چون بچهاند و بازیگوش باید همراه همدیگر باشند. همین ابتدای روز درباره تأثیر و کار بچهها در امور خانواده از پدربزرگ سؤال میکنیم که در جواب میگوید: من و مادربزرگ آنها بیشترین نقش را در تربیت و کار دادن به آنها داریم. اینها در ایام تعطیلات سحرخیز هستند و کارشان را تا شب حفظ هستند و نیاز به توصیه یا سفارش ما نیست.
کار تولید گوشت خانواده هم گردن اینهاست. به همین گوسفندان رسیدگی میکنند و ماهی یک گوسفند را برای همه که چند خانواده هستیم قربانی میکنیم؛ مرغ هم به همین شکل. ماهی هم که هر وقت بخواهیم، همین جا تازه از استخر تهیه میکنیم. بهندرت پیش میآید که پول به گوشت و تخممرغ بازار بدهیم.
باغ پشتی که امیرعلی به آن اشاره کرده بود زیباتر از آن چیزی است که فکر میکردیم. کف آن با زمینهای یونجه پوشیده شده و سقف آن با برگ و شاخه درختان. امیرعلی که جلو گوسفندان حرکت میکند به بقیه میگوید: «سمت راست درو نشده است. برویم سمت چپ.» داستان اینگونه است که گوسفندها را به قسمتی از زمین میبرند که علف آن قبلا درو شده است و در واقع گوسفندان جاروی نهایی را به زمین میزنند تا علفهای باقیمانده را بخورند.
در حالی که گوسفندان مشغول چرا در زمین یونجه باغ پشتی شدهاند به یکباره محمد جواد که چند دقیقهای است غیبش زده با داسهای فلزی دستهچوبی برمیگردد. این بچهها بیکار نمیمانند. با فریاد محمدجواد و اعلام خبر که داسها را آورده است امیرعلی و محمدحسام به سمت او میروند تا شروع به درو کردن یونجههای سمت راست باغ کنند.
دلیل محمدکیان نهساله هم برای نرفتن جالب است که میگوید: «این گوسفندان اصلا نیاز به نگهداری ندارند چون دور تا دور باغ دیوار است. فقط یک نفر باید اینجا باشد چون بعضی وقتها پرندگانی مثل شاهین حمله میکنند، برههای کوچک را بلند میکنند و میبرند.»
درو کردن یونجه کاری است که قبلا انجام آن را بیشتر توسط بزرگترها دیدهایم. وقتی این را میگویم، محمدجواد رو به من جواب میدهد: «شما ما را دستکم گرفتهاید. امیرعلی بگو برای درو گندم و جو چه کار کردهایم!»
حیف است تا اینجا بیایید از این میوهها نخورید. با میوههای شهر فرق دارد
امیرعلی ادامه میدهد: «ما سختترش را هم انجام دادهایم. همین دوسه هفته پیش بود که چند روزی سر زمینهای گندم و جو بودیم. از درو تا خرمنکوبی کنار بزرگترها کار کردیم.»
پس از جمعآوری آذوقه شبانه گوسفندها توسط پسرها، به خوردن زردآلو و آلبالوی درختان دعوت میشویم. محمدکیان میگوید: «حیف است تا اینجا بیایید از این میوهها نخورید. با میوههای شهر فرق دارد.»
بعد از چشیدن طعم خوشمزه میوههای باغ حاجی رضوی وقت برگشت است. گوسفندها هم سیر شدهاند و بیشتر زیر سایه درختان لم دادهاند. در این لحظه محمدجواد دوازدهساله گوسفندها را راه میاندازد تا به سمت محل نگهداری برگردند و بقیه بچهها هم یونجههای درو شده را روی پارچه ریخته و به دوش میگذارند.
در کنار محوطه روباز نگهداری گوسفندان یک تنور گلی دیده میشود که زیر چوبها پنهان شده است. کمی آنطرفتر هم یک آسیاب برقی به چشم میخورد. ظاهرا محمدجواد هنوز فکر میکند او را دستکم گرفتهایم، برای همین وقتی به جلو درِ طویله گوسفندان میرسیم، میگوید: «به این چوبها نگاه کنید. جمعآوری و چیدن اینها همه کار نوههای حاجآقاست.
ما با اینکه نانوایی داریم ولی بیشتر نان تنوری استفاده میکنیم. چوبهای خشک درختان را بزرگترها قطع میکنند و ما آنها را به تکههای کوچکتر تقسیم میکنیم اینجا روی هم میگذاریم تا برای آتشکردن تنور آماده باشد. در تهیه گندم هم که گفتم کمک میکنیم.»
به نظر کار بچهها در شیفت ظهر طی سه ساعت به پایان رسیده است. محمدجواد و امیرعلی ظرف آب گوسفندان را پر آب میکنند و محمدحسام و محمدکیان هم که برادر هستند علوفه را در آخور گوسفندان میریزند و هر کدام برای استراحت ظهر راهی خانه میشوند.
در این ظهر روز بهاری، تحمل رنج نور خورشیدی که به استقبال تابستان رفته چندان سخت نیست چراکه امید بازگشت به باغ زیبای حاجی رضوی را داریم. بعد از گذر چندساعتهای در محلات توس و صرف ناهار، حوالی عصر به راهروهای پردرخت باغ برمیگردیم. اینزمان از روز برای نوههای صاحبباغ جذابتر از صبح است. طبق همان صحبت خودشان وقتی ساعت به پنج نزدیک میشود هر کدام از در حیاط یک خانه که درورودی باغ کنار هم ساخته شدهاند، خارج میشوند.
محمدکیان دو طرف یک سینی پلاستیکی گلقرمزی را در دست دارد که روی آن ردیف به ردیف پوست هندوانه و خربزه چیده شده است. پوست میوهها را جلو در آغل مرغها میگذارد و در را باز میکند. حمله مرغ و جوجهها به سمت پوست هندوانه نشان میدهد این غذا به دهان آنها خوشمزه میآید و با نوکزدنهای پیاپی میل میکنند.
با آمدن بقیه نوهها، سر و کله امیرعلی دوازدهساله هم پیدا میشود. یک ظرف در دست دارد که با باقیمانده برنج و غذای ظهر خانواده پر شده است. آن را روی یک کنده بزرگ در کنار خانه مرغ و خروسها میگذارد تا خوراک طیور باشد برای ساعتهای پایانی شب. محمدجواد که تعجب ما را میبیند میگوید: «ما اینجا هیچ چیزی را دور نمیاندازیم.»
بعد از نوکزدن مرغها به تهمانده هندوانه و خربزه، پوست لخت شده سهم گوسفندان است. واکنش محمدجواد در این لحظه این است: «اینها دیگر سیر هستند. دارند با پوستها بازی میکنند.» محمدحسام دهساله پوست میوهها را جمع میکند و به انبار آذوقه گوسفندان میبرد. با چاقوی تیزی شروع به تکهکردن پوست هندوانه و خربزه میکند و آنها را داخل آخور میریزد تا در پایان شب با چاشنی کاه و سبوس، ترکیب و خوراک گوسفندان شود. اقدامی که آخرین کار پدربزرگ قبل از رفتن به خانه است.
کارهای بعدازظهر نسبت به قبل از ظهر سبکتر است و این برای نوههای پرتلاش خانواده که استراحت ظهر را هم پشت سر گذاشتهاند کافی است تا در این خنکای عصرگاهی باغ مشغول بازی شوند. هرچند امیرعلی با فوتبال موافقتر است اما درقایمباشک در همان قدم اول قرعه گرگ بازی به نام او میافتد تا بعد از بستن چشمهایش چند دقیقهای دنبال بقیه بچهها بگردد.
پنهانشدن در لانه مرغها کاری است که از محمدحسام با جثه کوچکش برمیآید و تا آخرین لحظه که بازی تمام شود هم عقل جن به محل قایمشدنش قد نمیدهد. در این بین درخواست امیرعلی از ما برای تقلب رساندن به او برای لو دادن جای بچهها هم با یک راهنمایی کوچک همراه میشود که برای رساندن او به هدف کافی است.
نیمساعت از بازی قایمباشک که میگذرد امیرعلی بحث بازی فوتبال را پیش میکشد و بقیه را راضی میکند تا بازی موردعلاقهاش سر بگیرد. البته قبل از آن باید محمدکیان و محمدجواد برای چند دقیقهای همراه پدربزرگ شوند تا کار آبگیری جویهای بوتههای گوجه، بادمجان و خیار را انجام دهند. این زمینها حدود 500متر پایینتر از منازل مسکونی مجموعه قرار دارند.
در این بین امیرعلی و محمدحسام هم مأمور غذارسانی به ماهیهای استخر میشوند و برای اینکار نانهای اضافی خانهها را که خوردنی نیست جمع میکنند و با دست شروع به ریزکردن آنها میکنند. نانهایی هم که خشک شدهاند روی سنگ صاف بزرگی ریخته میشوند و با ضربات سنگی که در دست امیرعلی است ریز میشوند. درنهایت همه نانها در یک ظرف ریخته میشوند تا امیرعلی و محمدحسام آنها را به سمت استخر ماهیها ببرند و از پشت فنس آنها را روی آب بریزند.
این آب آنقدر مفید و مغذی است که ما از آن برای آبیاری زمینهای کشاورزی استفاده میکنیم
محمدحسام میگوید: «الان ما دور شویم ماهیها میآیند.» امیرعلی هم توضیح میدهد: «این آب کثیف نیست. همین دیروز آب شده تا صبح اول وقت هم تمیز و پر آب بوده است. این مواد روی آب توسط خود ماهیها تولید میشود و بعد از چند ساعتی هم باز خودشان آنها را میخورند. این آب آنقدر مفید و مغذی است که ما از آن برای آبیاری زمینهای کشاورزی استفاده میکنیم.»
با فاصله گرفتن پنج ششمتری ما از پشت فنس لبه استخر، حرف محمدحسام هم درست از آب درمیآید و ماهیهای بزرگ و کوچک به نانهای روی آب حمله میکنند تا عصرانه خود را نوش جان کنند. در این بین چشمم به ماهی قزلآلای بزرگی روی آب میافتد که با دست آن را به عکاس نشان میدهم.
محمدحسام هم که متوجه تعجب ما شده با صدایی بلندتر از حرف در گوشی، در گوش امیرعلی میگوید: «اینها آن قزل تیره را ندیدهاند. سه برابر این بود.» ما که متوجه صحبت محمدحسام شدهایم میپرسیم آن قزل بزرگ چه شد که میگوید: «یک ماه قبل خوردیمش رفت. اینجا ماهیها هم مثل بقیه گوشتها برای استفاده خانواده پدربزرگ است و خودمان آنها را بعد از پرورش مصرف میکنیم.»
بعد از رسیدگی به ماهیها به سمت محوطه اصلی باغ در راهروهای بین درختان میرسیم. محمدجواد و محمدکیان هم با بیلهایی که از قد خودشان بلندتر است از سر زمین برمیگردند. محمدجواد درباره کاری که انجام دادهاند میگوید: حدود بیستتا جوی موازی یکدیگر هست که در آنها خیار، گوجه و بادمجان کاشته شده است. پدربزرگ آب را از استخر باز کرده بودند. ما هم رفتیم خاک ورودی جویها را برداشتیم تا آب به همه این بوتهها برسد. بعد از دو ساعت همه آنها پرآب میشوند که پدربزرگم آب استخر را میبندند.
بالأخره فرصت به بازی فوتبال میرسد و فاصله بین درختان دروازه دو تیم میشود. امیرعلی با محمدحسام همتیمی میشود و محمدجواد با محمدکیان. با شروع بازی، کری خواندن بین امیرعلی استقلالی و پسرداییهای پرسپولیسی او هم شروع میشود. با تماشای بازی بچهها مشخص میشود امیرعلی برای چه تا این اندازه طرفدار بازی فوتبال بوده است. او برای دریبل زدن بقیه و گل کردن توپهایش خیلی کار سختی ندارد.
با پایانیافتن بازی فوتبال و تاریک شدن هوا روز کاری جذاب ما و همچنین وظایف نوههای حاجی رضوی به پایان میرسد. آنها در بخش پایانی کارشان مقداری علوفه در آخور گوسفندان میریزند و با یک خداحافظی گرم ما را بدرقه میکنند. آخرین جمله را هم محمدجواد به ما میگوید: دعا کنید دفعه بعدی که میآیید کلی پرنده غاز، بوقلمون و مرغ عشق داشته باشیم. دنیای پرندهها با همه اینکارها فرق
دارد.