کد خبر: ۲۶۸
۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

پشت هم بودیم شاه رفت

هر زمان شاه و فرح به مشهد می‌آمدند دانش‌آموزان مدارس موظف بودند با لباس فرم و موهای مرتب و شانه کرده به استقبال آن‌ها بروند. با اینکه ما دوست نداشتیم در این مراسم حاضر باشیم اما اجبار بود. هربار پدر می‌آمد مدرسه و می‌گفت دخترها مریض هستند و نمی‌توانند به مراسم بیایند اما آن‌ها راضی نمی‌شدند. پدر می‌گفت حالا که مجبورید بروید اگر خوراکی به شما دادند آن را نخورید. یادم هست یکبار خوراکی کیم بود. آن زمان تازه بستنی و کیم آمده بود وقتی کیم را در دستم دیدم خیلی خوشحال شدم.

زهرا خودش پلاکارد دست‌ساز می‌ساخت. عکس امام‌خمینی(ره) را دو سمت مقوا می‌زد، وسط آن می‌نوشت «استقلال، آزادی، جمهوری‌اسلامی» و عکس شهید حنایی را زیر نوشته می‌چسباند. پلاکارد فقط دست خودش بود و مردم پشت سرش حرکت می‌کردند.
این، تصویر‌ یکی از صحنه‌های انقلابی است که دخترهای خانواده حیدری در آن نقش داشتند. آن‌ها حالا هر کدام خانه و زندگی خود را دارند. سالروز پیروزی انقلاب اسلامی برای آن‌ها که سال57 سنین مختلف را تجربه می‌کردند، پر از خاطره است. این هفته به مناسبت چهل و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مهمان منزل ذبیح‌ا... حیدری از ساکنان محله کلاهدوز بودیم که به رحمت خدا رفته است. همسرش فاطمه اشراقی و دو دخترش زهرا و مرضیه خاطرات خود را از آن روزها برایمان روایت می‌کنند.

 

فرزند زیاد رحمت و برکت به همراه خود دارد

همراه با مرضیه خانم دختر داستان‌نویس خانواده به طبقه پایین می‌رویم. کرسی وسط اتاق پذیرایی پهن است و لحاف بزرگ آن به سبک چهل‌تکه دوخته شده است. مرضیه خانم می‌گوید: «زمستان همه خانواده دور همین کرسی جمع می‌شوند، گل می‌گویند و گل می‌شنوند. خانواده پرجمعیت صفا و صمیمیت خودش را دارد.» نزد مادر خانواده می‌رویم که انتهای اتاق کنار تختش نشسته و منتظر ماست تا با هم گفت‌وگو کنیم. فاطمه اشراقی، مادر خانواده، متولد سال 1319 است. اصالت او به شاهرود برمی‌گردد و در روستای دستجرد، بخش بیارجمند این شهرستان بزرگ شده است.

یک برادر و سه خواهر دارد. او می‌گوید:«پدرم کشاورز بود و زمین داشت. خانواده همسرم آقا ذبیح‌ا...، نیز ساکن همان روستای دستجرد بودند. اوایل سال 1338 با او که متولد 1314 بود در روستای خودمان ازدواج کردیم و سه سال پیش به علت بیماری به رحمت خدا رفت». ثمره ازدواج فاطمه خانم و آقا ذبیح‌ا... 12فرزند است. رحمت‌ا... فرزند اول یک سال پس از تولد سرخک می‌گیرد و فوت می‌کند. پس از آن به ترتیب محمدرضا، زهرا، مریم، مرضیه، علی، حسن، نرگس، رقیه، حسین، مهدی و وجیهه از سال 1341 تا 1362 به دنیا می‌آیند. حسن سال 65 در منطقه عملیاتی کربلای2 منطقه حاج عمران در کردستان به شهادت می‌رسد. علی نیز در هشت سال دفاع مقدس و در عملیات والفجر 9 چشم راست خود را از دست می‌دهد و اکنون جانباز است. فاطمه خانم می‌گوید:« فرزند زیاد رحمت و برکت را به همراه آورده و هیچ‌وقت احساس تنهایی نمی‌کنم. وقتی دور هم جمع می‌شویم یاد گذشته می‌کنیم. بچه‌ها همگی پشت هم هستند و هوای یکدیگر را دارند.»

 

بچه‌ها را در یخبندان، بی‌آبی و بی‌برقی بزرگ کردیم

فاطمه خانم درباره سال‌های اول زندگی و سفرهایی که با آقا ذبیح‌ا... داشته، می‌گوید:«همسرم دیپلم داشت و ماشین‌نویسی می‌کرد. کارمند بخش تحقیقات دانشگاه علوم‌پزشکی مشهد نیز بود. سال‌های اول به‌دلیل تحقیقات درباره مالاریا بیشتر در سفر بود، ما هم تا مدتی همراه ایشان بودیم. اولین جایی که رفتیم طبس بود. پس از آن هم مدتی ساکن قائن شدیم. در نهایت به مشهد آمدیم. نزدیک حسینیه شاهرودی‌ها، در چهارراه شهدا یک خانه اجاره کردیم. بعد از مدتی اولین خانه را در چهارراه میدان بار خریدیم. خانه کوچک بود و کوچه هم ناامن، آقا ذبیح‌ا... سفر زیاد می‌رفت و می‌گفت چون خودم خانه نیستم، این خیابان برای بچه‌ها خطر دارد. در نتیجه سال 1352 زمین اینجا را خریدیم و خانه را ساختیم. البته آن زمان بیشتر اهالی باغدار بودند.

درخت‌ انگور، آلو و سیب زیاد بود. ما جزو اولین کسانی بودیم که در این محله خانه ساختیم. 9 ماه آب، برق، گاز و تلفن نداشتیم. از حیاط همسایه شلنگ آب به خانه کشیدیم. چند تا بشکه قیر را آب می‌کردیم برای ریخت و پاش‌های عادی و یک تلمبه فشاری هم شهرداری سر چهارراه گذاشته بود که ظرف و لباس‌ها را آنجا می‌شستیم. پول آب همسایه را هم خودمان می‌دادیم تا اینکه شهرداری از ما پول گرفت و برایمان لوله‌کشی کرد. با این سختی‌ها بچه‌ها را بزرگ کردیم، در آن یخ و یخبندان، بی‌آبی و بی‌برقی. آن‌زمان بزرگ‌کردن بچه‌ها خیلی زحمت داشت. بچه‌ها هم شیرزد بودند، (شیرزد به معنای پشت سرهم آمدن فرزندان است. هنوز یکی را از شیر نگرفته، بعدی به دنیا می‌‌آید). حاج آقا همیشه مأموریت بودند، باید بچه‌ها را تنها بزرگ می‌کردم. مانند حالا این همه رفاه نداشتیم. حقوق حاج آقا هم کم بود. قناعت می‌کردم و زندگی ساده‌ای داشتیم. با این همه اگر ده تومان از حقوق اضافه می‌آمد، حاج آقا خمس و زکاتش را می‌داد. حقوقش همیشه برکت داشت. خدا را شکر بچه‌ها هم باخدا، باحجاب و باایمان بزرگ شدند.»

 

بعد از آمدن امام به ایران، تلویزیون خریدیم

حلال و حرام برای آقا ذبیح‌ا... اهمیت زیادی داشته است. حالا همه خانواده راه پدر را دنبال می‌کنند. فاطمه خانم می‌گوید:« حاج‌آقا بی‌وضو به آسمان نگاه نمی‌کرد. اگر یک خودکار از اداره اشتباهی در جیبشان می‌ماند و به خانه می‌آورد حواسش بود کسی از خودکار استفاده نکند و مدام به من یادآوری می‌کرد مراقب بچه‌ها باشم تا به آن دست نزنند. تا زمانی که امام خمینی(ره) به ایران نیامد، تلویزیون نخرید. رادیو را هم او گوش می‌داد و زمانی که خودش خانه بود آن را روشن می‌کرد. زمانی که امام(ره) به ایران آمد، بچه‌ها به خانه همسایه‌ها می‌رفتند تا ایشان را از تلویزیون ببینند. وقتی این موضوع را فهمید، از برادرم خواست برای خانه تلویزیون بخرد. یک روز دختر‌های همسایه به خانه آمدند و با دخترها از رادیو آهنگ تولد گوش کردند، در حیاط بازی کردند و دور زدند. از آن روز به بعد حاج‌آقا رادیو را جمع کرد و فقط خودش اخبار را پیگیری می‌کرد. خیلی حواسش بود بچه‌ها ترانه‌های آن زمان را نشنوند.»

 

ظلم شاه و اطرافیانش سبب شد پدر به انقلاب فکر کند

زهرا، مریم و مرضیه با فاصله کمی از هم از سال 1342 تا 1345 به دنیا آمدند. سه یار همراهی که همپای هم در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت داشتند. زهرا متولد 1342 و مرضیه متولد 1345 در این گفت‌وگو ما را همراهی می‌کنند. زهرا خواهر بزرگ‌تر می‌گوید:« برای پدر حق و حقوق دیگران، حلال و حرام، ادب و احترام و بسیاری از نکات اخلاقی دیگر اهمیت داشت و او را تحت تأثیر قرار می‌داد. دیدن ظلم شاه و اربابان سبب شد مسیر دیگری را برای زندگی انتخاب کند. پدرم همیشه از خاطرات روستا و ظلم و ستم اربابان برای ما تعریف می‌کرد و می‌گفت اربابان فقط به اندازه‌ای به رعیت پول می‌دادند که خرج شکم آن‌ها می‌شد. این اتفاقات پدر را رنج می‌داد. او دو سال سربازی را پادگان جمشیدیه تهران بود. آنجا هم ظلم‌هایی دید که آزرده‌خاطرش کرد. پدر می‌گفت به سربازان پیشنهاد داده‌اند از زمین‌های تهران هر جا که می‌خواهند برای خود خانه و زندگی درست کنند اما پدر نپذیرفت زیرا معتقد بود پول شاه حرام است. برای همین با اینکه ماه رمضان در آنجا روزه می‌گرفت، به مشهد که می‌رسید دوباره قضای روزه‌ها را به جا می‌آورد. ظلم و ستم شاه و اطرافیانش باعث شد او نیز مانند بسیاری از هم‌سن و سال‌های خودش به انقلاب فکر کند.»

 

مادر و پدرم کافی گوش می‌دادند و گریه می‌کردند

بچه‌ها با دیدن رفتار پدر و مادر از آن‌ها درس زندگی می‌گرفتند. زهرا خاطره‌ای از والدینش تعریف می‌کند و می‌گوید:« خانه ما هنوز میدان بار بود. پدرم ضبط‌صوت کتابی کوچکی داشت. برای شنیدن سخنرانی‌ها به اتاق عقب خانه می‌رفت و صدای ضبط را کم می‌کرد تا کسی به‌جز خودمان صدا را نشنود. همراه مادر سخنرانی‌های آقای احمد کافی را گوش می‌داد و با هم گریه می‌کردند. ما بچه‌ها با اینکه متوجه صحبت‌های آقای کافی نمی‌شدیم باز هم همراه آن‌ها گریه می‌کردیم.»

زهرا ادامه می‌دهد:«پدر وضعیت نابسامان و رفتارهای غیراخلاقی آن روزها را با چشمان خود دیده بود و دوست نداشت ما بچه‌ها به‌ویژه دخترها زیاد درکوچه و خیابان رفت و آمد کنیم. با اینکه وضع مالی زیاد خوب نبود، اما او و مادرم با صرفه‌جویی‌های زیاد پول پس‌انداز می‌کردند و سالی یکبار خیاط و کفاش به خانه می‌آمد و اندازه‌های ما را می‌گرفت. با وجود این شرایط پدر دوست داشت ما حتما قرآن و احکام را یاد بگیریم. برای همین خودشان ما را به مکتب‌خانه می‌برد تا از یادگیری قرآن و احکام عقب نمانیم. تعدادی از همسایه‌ها شب‌های جمعه دعای کمیل داشتند و ما هم خانوادگی در مراسم شرکت می‌کردیم و آنجا تفسیر قرآن می‌شد، اما وقتی غریبه‌ای وارد جمع می‌شد و بزرگ‌ترها او را نمی‌شناختند، همه قرآن می‌خواندند.»

 

به‌دلیل پوشیدن مقنعه، زندانی سیاسی مدرسه بودم

مرضیه داستان‌نویس است. او بخشی از خاطرات گذشته و انقلابی پدر و خودش را به داستان تبدیل کرده است. حالا با زبانی شیرین و شنیدنی آن‌ها را روایت می‌کند و می‌گوید:«پدرم همیشه می‌گفت قدر این انقلاب را بدانید، خون‌های زیادی ریخته شد و مردم سختی زیادی کشیدند تا انقلاب به بار نشست. او می‌گفت مردم از ترس جان جرئت نداشتند حتی با دوست و آشنای چند ساله خود از ظلم و ستم شاه حرفی بزنند.»

زهرا، مریم و مرضیه به‌دلیل حجاب مجبور می‌شوند تحصیل را رها کنند. مرضیه خانم درباره آن روزها می‌گوید:« مدرسه فرخ‌رو پارسا که بعدها به حضرت زینب(س) تغییر نام داد، نزدیک خانه بود و هر سه به همان مدرسه می‌رفتیم. یادم هست سال‌های قبل از انقلاب باید همه دانش‌آموزان با فرم‌های خاص آن‌زمان به مدرسه می‌رفتند که روسری یا مقنعه نداشت. ما با روسری سرکلاس حاضر می‌شدیم و دوست نداشتیم آن را از سرمان برداریم. به یاد دارم هر شب جمعه با خانواده برای دعای کمیل به خانه همسایه می‌رفتیم و آنجا به ما دخترها مقنعه سفید که پاپیون سرمه‌ای داشت می‌دادند و روزهای شنبه با آن به مدرسه می‌رفتم. معلم هر هفته مقنعه را در می‌آورد و داخل جعبه کنار کلاس می‌انداخت. جعبه از روسری و مقنعه‌های من پُر شده بود. هر زمان مشکلی در کلاس پیش می‌آمد من را مقصر می‌دانستند و تنبیه می‌شدم. یکبار معلم خودنویسش را پیدا نمی‌کرد، من را دعوا کرد و به دفتر مدیر فرستاد و تنبیه شدم.

زیرپله مدرسه اتاقی درست کرده بودند و یک صندلی چوبی داخل آن گذاشته بودند. وقتی در اتاق را می‌بستند همه جا تاریک می‌شد. تنها روزنه اتاق جای کلید در بود و نور کمی از آن وارد می‌شد. خاطراتم از آن اتاق را به نام زندانی سیاسی به چاپ رساندم. یک روز سرایدار مدرسه وارد کلاس شد و به سمت معلم رفت و در گوش او چیزی گفت، معلم نزدیک من شد و گوشم را گرفت و به سرایدار گفت این را هم با خودت ببر. او هم من را با خود به زیرپله برد و در را به رویم بست. آن‌زمان سنی نداشتم و اتاق برایم ترسناک بود. وقتی در را می‌بستند پاهایم را روی صندلی جمع می‌کردم. می‌ترسیدم زیر پاهایم خالی باشد و سقوط کنم. روز بعد فهمیدم بازرس به مدرسه آمده بود و آن‌ها نمی‌خواستند من را با روسری ببیند.»

 

پدر گفت در مراسم استقبال از شاه چیزی نخوریم

مرضیه درباره خاطراتشان از زمان حضور فرح و شاه در مشهد می‌گوید:« هر زمان شاه و فرح به مشهد می‌آمدند دانش‌آموزان مدارس موظف بودند با لباس فرم و موهای مرتب و شانه کرده به استقبال آن‌ها بروند. با اینکه ما دوست نداشتیم در این مراسم حاضر باشیم اما اجبار بود. هربار پدر می‌آمد مدرسه و می‌گفت دخترها مریض هستند و نمی‌توانند به مراسم بیایند اما آن‌ها راضی نمی‌شدند. پدر می‌گفت حالا که مجبورید بروید اگر خوراکی به شما دادند آن را نخورید. یادم هست یکبار خوراکی کیم بود. آن زمان تازه بستنی و کیم آمده بود وقتی کیم را در دستم دیدم خیلی خوشحال شدم. تازه می‌خواستم آن را نوش جان کنم که کیم از دستم داخل جوی افتاد و یاد حرف پدر افتادم.»

 

محمدرضا پنهانی نوار سخنرانی پیاده می‌کرد

زهرا خانم خواهر بزرگ‌تر صحبت‌های مرضیه خانم را تأیید می‌کند و می‌گوید:«به خاطر داشتن روسری هر بار در مدرسه کتک می‌خوردیم. وقتی به خانه می‌رسیدیم گریه می‌کردیم. پدر هم گفت نمی‌خواهد دخترها به مدرسه بروند. برای اینکه بیکار نباشیم ما را کلاس بافتنی ثبت‌نام کرد و برای ما ماشین بافتنی خرید. پدر بسیار آدم روشن‌فکری بود و هیچ‌گاه کاری نمی‌کرد که مشکلی برای خانواده پیش بیاید. حواسش بود که ساواک متوجه نشود خانواده انقلابی هستیم. با وجود مراقبت‌های پدر بر رفتار سیاسی و اجتماعی ما و تأکید ایشان بر پنهان کردن مخالفت‌هایمان با نظام شاهنشاهی باز هم گاهی از گوشه و کنار می‌شنیدیم که نام برادرم محمدرضا که از همه ما بزرگ‌تر بود، در فهرست سیاه ساواک وجود دارد.»

مادر خانواده، فاطمه خانم یاد خاطره‌ای از محمدرضا می‌افتد و می‌گوید:« محمدرضا آن موقع شانزده ساله بود از مدرسه نوارهای ضبط می‌آورد و در اتاق عقبی روی کاغذ پیاده می‌کرد. وقتی‌ می‌خواست به مدرسه برود آن‌ها را به من می‌داد و‌ می‌گفت این‌ها را جای مناسبی پنهان کن. آن زمان در خانه بنایی داشتیم. من هم بسته‌ها را میان کیسه‌های شن و سیمان می‌گذاشتم اما یک روز فراموش کردم آن‌ها را بردارم و بنا آن‌ها را دیده و با وحشت پیش من آورد و گفت حاج خانم این‌ها چیست؟»

 

زهرا پلاکاردش را به کسی نمی‌داد

مرضیه خانم از روش‌های بیرون رفتن اعضای خانواده در آن روزها‌ می‌گوید:«ما برنامه بیرون رفتن از خانه داشتیم. اول پدرم و برادرهایم‌ برای حضور در تجمع‌ها از خانه خارج می‌شدند. از آنجایی که مادرم برادر کوچکم مهدی را باردار بود، زهرا و مریم اول تمام کارهای خانه را انجام می‌دادند. سپس مادر به خواهرها می‌گفت باید مرضیه را هم با خود ببرید. بعد از آن هر سه با هم راهی شرکت در برنامه‌ها می‌شدیم. خواهرها برای بیرون‌بردن من خیلی مقاومت‌ می‌کردند با اینکه یک سال از آن‌ها کوچک‌تر بودم‌ می‌گفتند اینجا جای تو نیست. پس از رفتن ما، مادر آبگوشت را بار می‌گذاشت و با وجود آنکه مهدی را باردار بود، دست بچه‌های کوچک‌تر را می‌گرفت و راهی خیابان می‌شد.»

زهراخانم در ادامه صحبت مرضیه‌خانم می‌گوید:«هدف ما راهپیمایی و شرکت در تظاهرات بود وگاهی مجبور می‌شدیم از دست ساواک فرار کنیم. مرضیه سرعتمان را کم‌ می‌کرد.» مرضیه‌خانم ادامه‌ می‌دهد:« زهرا برای خودش یک پلاکارد درست کرده بود و به دست کسی نمی‌داد. دو طرف آن عکس امام‌خمینی(ره) را زده بود و میان آن با خودکار نوشته بود، «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» و عکس شهید حنایی از شهدای انقلاب را نیز چسبانده بود.»

 

در تظاهرات نهم دی، یک جوان جانم را نجات داد

نهم و دهم دی‌ماه سال57 از روزهای فراموش‌نشدنی مشهد در تاریخ انقلاب است. مرضیه ‌خانم درباره آن روز می‌گوید:«روز دهم دی ماه سال 57 طبق معمول هرروز از خانه خارج شدیم. خبر راهپیمایی و تظاهرات را یا از پدر می‌شنیدیم یا به مسجد امام‌رضا(ع) می‌رفتیم که نزدیک خانه است و خبردار می‌شدیم که روز بعد مردم کجا جمع می‌شوند. اتفاقات نهم دی ماه در استانداری را شنیده بودیم و متوجه شدیم جوانان آنجا به شهادت رسیدند. ما هم مانند سایر مردم به سمت استانداری رفتیم. گاز اشک‌آور یکی از سلاح‌هایی بود که سبب می‌شد مردم متفرق شوند. خانم‌ها همراه خودشان خیار برمی‌داشتند و به چشم‌ها می‌زدند تا نسوزد و به سمت جلو می‌رفتند. همه به سمت استانداری در حرکت بودند که مأموران شاه از راه رسیدند و همه فرار کردند اما جمعیت زیاد بود و روی یکدیگر افتادند. هر فرد به سمتی فرار می‌کرد. خانم‌هایی که جلو بودند زیر تانک‌ها رفتند و به شهادت رسیدند. ما خودمان آثار خون و کالسکه له شده را دیدیم.

تانک‌ها به سمت مردم می‌آمد و همه فرار می‌کردند. در نزدیکی چهارراه لشکر یک ساختمان خیلی بلند نیمه‌کاره قرار داشت که فقط اسکلت‌ آن را آماده کرده بودند، داخل زمین هم گود بود. زهرا و مریم از روی آهن‌ها به سمت کوچه پشت پناه بردند. من کوچک بودم، از ارتفاع هم‌ می‌ترسیدم یک طرف خیابان مانده بودم، تانک هم هر لحظه نزدیک‌تر‌ می‌شد. خواهرهایم از آن سمت مدام گریه و التماس می‌کردند که یکی خواهرمان را نجات دهد. یک جوان که هنوز چهره‌اش را به خاطر دارم، از آن طرف آهن‌ها به سمتم آمد و گفت دستم را بگیر و با من بیا. من دستم را نمی‌دادم و با گریه‌ می‌گفتم که شما نامحرمی. آن آقا خنده‌اش گرفت و گفت خیلی خوب چادرت را دور دستت بپیچ و دست من را بگیر و دنبالم بیا، پایین را هم نگاه نکن.»

زهراخانم در ادامه از مراحل شناسایی ساواک می‌گوید: «مراحل شناسایی ساواک هم پیچیده بود. پس از آنکه با تانک از روی مردم به‌ویژه خانم‌ها رد شدند روی همه رنگ می‌پاشیدند تا بتوانند بر اساس آن افراد را در کوچه و خیابان‌ها شناسایی و دستگیر کنند. چادرهای ما هم رنگی شده بود آن‌ها را برعکس سرمان کردیم و در کوچه‌ها مخفی شدیم. تعداد تظاهرکنندگان آن روز خیلی زیاد بود و برای اینکه همه را به خانه‌ها برسانند تا شب چند کامیون آمد. خانم‌ها نمی‌توانستند سوار کامیون شوند. تعدادی از آقایان و جوان‌ها خم شدند و پله درست کردند تا ما بتوانیم از پشت آن‌ها بالا برویم و سوار کامیون‌ها شویم. همان شب تمام خانواده دم کوچه منتظر ما بودند. چند وقتی بود عقد کرده بودم و شوهرم در آن مدت به تمام بیمارستان‌ها سرزده بود.»

 

نگو چه دلی داری بگو چه دینی داری

دخترها یادشان هست برای تشییع جنازه شهید محمد علی حنایی به بهشت‌رضا(ع) رفته بودند. زهراخانم درباره آن روز می‌گوید:« هوا سرد بود و برف زیادی آمده بود، با بقیه به سمت بهشت‌رضا(ع) حرکت کردیم و گفتیم زود برمی‌گردیم. مانند حالا تلفن نبود تا به خانواده خبر دهیم. جمعیت زیادی در مراسم شرکت کردند و تا ساعت 4بعدازظهر طول کشید. اتوبوسی که سوار آن بودیم به‌دلیل ترافیک زیاد جوش آورد و نزدیک بود آتش بگیرد. هر سه از پنجره خودمان را به داخل برف‌ها پرتاب کردیم و با سایر خودروها به خانه برگشتیم.

پدرم و محمدرضا به‌شدت از دست ما عصبانی بودند. ما را دعوا‌ ‌کردند و گفتند اگر ساواک شما را بگیرد دیگر شما را نمی‌بینیم.»
مادر هم که خاطره‌ای از آن روز دارد ‌می‌گوید: «روزی که بچه‌ها رفتند تشییع جنازه شهید حنایی، همسایه‌ها به من گفتند، دخترها کجا هستند؟ گفتم رفتند تشییع جنازه. گفت چه دلی داری، گفتم نگو چه دلی داری بگو چه دینی داری.»
او خاطره‌ای هم از پسر شهیدش حسن در روزها و شب‌های انقلاب تعریف می‌کند و می‌گوید:«شب‌ها که زن‌ها در خانه بودند مردها از تاریکی استفاده‌ کرده و اعلامیه پخش می‌کردند یا روی دیوارها شعار می‌نوشتند. حسن آن زمان 9سال بیشتر نداشت، اما اعلامیه‌ها را زیر پیراهنش پنهان می‌کرد و پشت در خانه‌ها می‌چسباند. یک شب هر نیم‌ساعت بیرون می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. از او پرسیدم چه خبر است گفت: صاحب یکی از خانه‌ها هربار که اعلامیه می‌چسبانم آن را پاره می‌کند. تا صبح او را بیدار نگه می‌دارم تا از کارش پشیمان شود.»

 

شب 22 بهمن مردم انقلابی در مساجد و پایگاه‌ها دور هم جمع شدند

زهراخانم یادی از پدر مرحومشان می‌کند و می‌گوید:«پدر اخبار را به ما می‌گفت. شب قبل از پیروزی رادیو را کنار گوشش نگه داشته بود و لحظه به لحظه اتفاق‌ها را به ما گزارش می‌داد. با خوشحالی می‌گفت، نیروی هوایی هم به انقلاب پیوسته است. شب 22بهمن مردم انقلابی در مساجد و پایگاه‌ها دور هم جمع شدند و ا...اکبر ‌می‌گفتند، از همانجا ا...اکبر ماندگار شد. یادم هست، تعدادی از همسایه‌ها که در راهپیمایی‌ها حاضر نمی‌شدند، به ما‌ می‌گفتند خودتان را اذیت نکنید شاه با این یکی دو نفر نمی‌رود، ولی شما اذیت‌ می‌شوید.

وقتی انقلاب پیروز شد. 22بهمن مشغول خانه‌تکانی بودیم و آهنگ ا....‌ا... را بلند کردیم و با ذوق گوش کردیم. شاه را بیرون کرده بودیم و خوشحال بودیم.‌ به همسایه‌ها نشان دادیم پشت هم باشیم شاه هم می‌رود». مرضیه خانم‌ یاد هشت سال دفاع‌مقدس می‌افتد و می‌گوید:«پدر و مادر همچنان پس از پیروزی انقلاب فعال بودند. مادر همان روزهای اول جنگ هرچه در خانه داشتیم به مسجد‌ ‌بردند و برای کمک به جبهه اهدا‌ کردند. اگر جنگ نمی‌شد و تحریم‌ها اتفاق نمی‌افتاد ایران بیش از گذشته آباد بود و به بهشت تبدیل می‌شد. انقلاب شور عجیبی در بین مردم ایجاد کرد. همه در فعالیت‌های اجتماعی همکاری داشتند و نقش زنان بسیار پررنگ بود. هدف همه آبادانی کشور بود. مسجد امام‌رضا(ع) در خیابان آبکوه 15 یکی از پایگاه‌های مهم دردوران انقلاب و جنگ بود. قبل از جنگ بانوان وظیفه داشتند خانواده‌هایی را که گرفتار اعتیاد شده‌اند شناسایی کرده و به آن ها خدمت‌رسانی کنند اما جنگ شروع شد و بسیاری از آن اهداف و حرکت‌های مردمی تا پایان جنگ تعطیل شد یا کمرنگ‌تر دنبال ‌شد. قبل از جنگ امام‌خمینی(ره) فرمان جهاد برای سازندگی دادند. بسیاری از خانم‌ها و آقایان برای جمع‌آوری محصولات کشاورزی یا بسته‌بندی محصولات کارخانه‌ها به روستا و اطراف شهرها می‌رفتند. صبح زود سوار اتوبوس می‌شدیم و شب‌ها به خانه بر می‌گشتیم. کشور رو به پیشرفت بود که جنگ شد و درگیر مشکل‌ها و هزینه‌های آن شدیم.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44