کد خبر: ۱۷۶۷
۰۵ آبان ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شنیدم که شهیدم؛ روایت رزمنده‌ای که در مراسم تشییع جنازه خود شرکت کرد

سید‌رضا‌ فرخنده برای رفتن به جبهه سناریوها نوشت و فیلم‌ها بازی کرد. از تظاهر و تهدید‌ به خودکشی گرفته، تا دست بردن در شناسنامه‌ای که از برادر مرحومش به او به ارث رسیده بود‌. از گذاشتن تکه چوب و ابری در پوتین برای چند سانت بلندتر شدن، تا ضجه‌زدن و معرکه بر‌پا کردن و دست آخر از پنجره قطار دزدانه بالا رفتن. اما در لحظه ورود به کامیاران با دیدن پیکر 3سپاهی بی‌سر‌، غش کرد و از همان لحظه‌ به دنبال راهی برای فرار گشت. بالاخره هم با برگه بهداری به جای رفتن به بیمارستان کرمانشاه از مشهد سردر‌آورد. این‌بار بازگشتش به اجبار برادر و پدر اتفاق افتاد، اما بعد از دومین اعزام، جبهه برای او دانشگاه شد و او مرد کوچک جنگ. 8سال بعد جنگ تمام شد؛ اما او باز هم در جبهه ماند.

برای رفتن به جبهه سناریوها نوشت و فیلم‌ها بازی کرد. از تظاهر و تهدید‌ به خودکشی گرفته، تا دست بردن در شناسنامه‌ای که از برادر مرحومش به او به ارث رسیده بود‌. از گذاشتن تکه چوب و ابری در پوتین برای چند سانت بلندتر شدن، تا ضجه‌زدن و معرکه بر‌پا کردن و دست آخر از پنجره قطار دزدانه بالا رفتن. اما در لحظه ورود به کامیاران با دیدن پیکر 3سپاهی بی‌سر‌، غش کرد و از همان لحظه‌ به دنبال راهی برای فرار گشت. بالاخره هم با برگه بهداری به جای رفتن به بیمارستان کرمانشاه سر از مشهد در‌آورد. این‌بار بازگشتش به اجبار برادر و پدر اتفاق افتاد، اما بعد از دومین اعزام، جبهه برای او دانشگاه شد و او مرد کوچک جنگ. 8سال بعد جنگ تمام شد؛ اما او باز هم در جبهه ماند. خاک جبهه چنان دامان‌گیرش کرد که بعد از سال‌ها از پایان جنگ، هنوز هم دل از فکه و شلمچه و دهلاویه نبریده است. از سید‌رضا‌ فرخنده می‌گوییم. رزمنده‌ای که در حسرت شهادت هنوز هم دل به جبهه و بچه‌های جنگ دارد.

 

ماجرای خودکار قرمز

تاریخ دقیق تولدش را نمی‌داند: «49یا50». ابوالقاسم سه ساله بود که برادرش فوت می‌کند، شناسنامه در گنجه می‌ماند، بلکه برای بچه بعدی به کار آید.
دوران نوجوانی سید‌‌رضا هم‌زمان می‌شود با روزهای داغ انقلاب‌ و شلوغی‌های غرب‌‌: «‌‌اواخر سال57 بود که برای ثبت‌نام در‌ بسیج اقدام کردم. سن شناسنامه‌ای‌ من سیزده‌سال را نشان می‌داد، اما قد و قواره‌‌‌ام چیز دیگری می‌گفت. ثبت‌نامم کردند، اما کارهای دم‌دستی را به من محول می‌کردند. کلا به علت سن کم فعالیت‌هایم از سوی مسئولان پایگاه جدی گرفته نمی‌شد.‌‌ خیلی که‌ لطف می‌کردند مرا با بچه‌ها به نگهبانی می‌فرستادند. با دوستانم همراه بودم، اما همیشه در حسرت آن اسلحه‌ای بودم که در دست آن‌ها بود، و اصلا عشق به اسلحه من را به جبهه کشاند.» ‌‌
 جمله آخر را با خنده می‌گوید و ادامه می‌دهد: «شنیده بودم غرب کشور خبرهایی است، اما نه مسئولان پایگاه اجازه اعزام می‌دادند، نه پدر و مادرم. پسر دایی‌ام تازه فوت کرده بود، یک روز روی تکه کاغذی نوشتم «اگر اجازه ندهید به جبهه بروم خودم را می‌کشم» بعد هم برای تظاهر اقدام به خودکشی، لوله خودکار قرمز را درآورده جوهرش را کف دستم ریختم.»‌ ترفندی بچگانه که جواب داد و توانستم برای دوره آموزشی به گلمکان بروم. در این دوره هم 2بار مرا برگرداندند؛ اما‌ سمج‌تر از آن‌ بودم که کوتاه بیایم. یک‌بار 2تکه چوب و ابر تهیه کردم تا‌ با گذاشتن داخل پوتین قدم بلند‌تر شود و اعزام شوم، اما آقای‌ بزم‌آرا فرمانده پادگان مچم را گرفت. آخرین حربه گریه‌ و‌ زاری بود. جواب داد، اما با این شرط که هرجایی آن‌ها گفتند خدمت کنم.»

 به هوش که‌ آمدم به سید‌احمد گفتم غلط کردم، می‌خواهم برگردم

 

هفت‌خان رسیدن به منطقه

سید‌رضا در این راه تنها نبود. احمد سعادت‌دار و اکبر تقانی، بچه محله‌هایی بودند که وقتی در راه‌آهن مشهد مأمور اعزام نیروها برای جثه کوچک سید‌رضا مانع سوار شدن او می‌شود، با هم تبانی می‌کنند تا رفیق نیمه‌راه برای دوستشان نباشند: «یک‌خان که نبود، باید از هفت‌خان رستم می‌گذشتم. بعد این همه التماس، باز لحظه سوار شدن به قطار، مأمور اعزام نگاهی به سر و پایم کرد و گفت: تو نمی‌توانی بیایی. ظاهرا قبول کردم، اما‌ یک لحظه که‌ سکو شلوغ شد، به کنار پنجره‌ای که دوستانم بودند رفتم، ساکم را دادم و آن‌ها کمک‌ کردند تا سریع وارد واگن قطار شده و در زیر صندلی پنهان شوم.»

 

یا اعدام یا اعزام

‌به تهران که رسیدیم ما را به‌ پادگان امام‌حسن(ع) بردند. جایی که قبل از انقلاب،‌ شاه و فرح برای دیدن اسب‌ها می‌آمدند و میدان اسب‌دوانی فرح‌آباد نام داشت. تابلویش با تیرهای زیادی سوراخ‌ شده‌ بود، اما فرح‌آبادش مانده بود.‌ سه روز آنجا بودیم و خسته شدیم. شاملو نامی بود، پیشنهاد داد: «بیایید شعار بدهیم یا اعدام یا اعزام.» ما هم شعار دادیم. چند روز بعد به کرمانشاه اعزام شدیم. ما را با مینی‌بوس به کرمانشاه و منطقه عملیاتی کامیاران فرستادند‌. به فلکه مقابل پادگان سپاه که رسیدیم هم‌زمان ماشین تویوتایی کنار ما نگه داشت؛ از شیار‌های خودرو خون روان بود. سرک کشیدم. سه جنازه با لباس سپاه که سر نداشتند. به‌محض اینکه این صحنه را دیدم، غش کردم. به هوش که‌ آمدم به سید‌احمد گفتم غلط کردم، می‌خواهم برگردم.‌ 

بچه‌ها نگذاشتند، می‌گفتند آبروی بچه‌مشهدی‌ها را بردی. بعد 2شب‌ به مقر گشتی که چند روستا را شامل می‌شد اعزام شده و در روستای «لن‌کهن» مسئول تأمین توپ‌خانه ارتش شدیم. کامیاران روزها آرام بود، اما شب کومله‌ها سروکله‌شان پیدا می‌شد. چه سرها که بریده نشد، چه گوش‌ها و بینی‌ها که مثله نشد. به چشم می‌دیدیم و به گوش داستان شکنجه و کشته‌شدن بچه‌ها‌ را می‌شنیدیم. 45روز در این منطقه بودم، اما هر ساعت و لحظه به دنبال راهی برای فرار می‌گشتم. تا اینکه بالاخره 2نفر دیگر را هم با خودم همراه کردم و به بهانه‌ بیماری به بهداری رفتیم و نامه‌ای گرفتیم؛ اما به جای رفتن به کرمانشاه، بلیت گرفته و یک‌سره به مشهد برگشتیم.‌ به ترمینال که رسیدم به خانه خبر دادم. سر راهم شبیه مکه‌ای‌ها چاوشی خواندند، گوسفند کشتند و  اسپند دود کردند‌. برادر بزرگم کمیته‌ای بود، از من برگه ترخیص خواست. 

گفتم:« ندادند». سید‌محمود متوجه شده بود و گفت: «باید برگردی. نباید فرار می‌کردی!» پدر، تابع حرف برادرم بود و گفت: «هرچه او بگوید». دست به دامان مادر شدم که «مادر! کردستان جای خوبی نیست؛ آنجا‌ سر می‌برند، چشم درمی‌آورند‌ و ...» اما حرف، حرفِ برادر و پدر بود که به کرسی نشست. 3روز بعد کامیاران بودم. مسئولان فکر می‌کردند آن چند روز بیمارستان بود‌م، اما چون هیچ نام و نشانی از جایی نداشتم، شک کردند‌. گفتم شهر را بلد نیستم. نمی‌دانم کجا رفتم و دکترها که بودند. قرار شد‌ برای محاکمه مرا به سنندج بفرستند. منطقه، منطقه جنگی بود و پر از منافق و کومله. حساسیت‌‌ زیاد بود، اما در نهایت فهمید‌ند اصل ماجرا چیست.‌‌ فرمانده پایگاه آقاسید تیربارچی که بچه تهران بود با لهجه غلیظ تهرانی مهربانانه دستی‌ به سرم کشید و گفت: «سید‌‌جون! می‌‌اومدی پیش خودم حقیقت رو می‌گفتی بهت مرخصی می‌دادم‌ عزیزم. چرا فرار؟!»

گفتم هدفم از آمدن به‌ جبهه فقط و فقط اسلحه بوده و نه هیچ چیز دیگر‌

 

ترسی که در من ریخت

در دومین اعزام اگرچه اجباری بود، رفاقت و دوستی با یک شخص چنان انقلابی در سید‌رضا به وجود می‌آورد که کسی باورش نمی‌شد او همان کسی باشد که از ترس‌، فرار کرده باشد: «‌آنجا طلبه جوانی بود بسیار خوش‌چهره و خوش‌بیان. او که داستان آمدن و‌ فرارم را تا حدودی می‌دانست به من نزدیک شد. به او گفتم که به عشق اسلحه به‌‌ جبهه آمده‌ام. گفتم هدفم از آمدن به‌ جبهه فقط و فقط اسلحه بوده و نه هیچ چیز دیگر‌. 

بعد از آن روز بیشتر وقت من با این طلبه جوان می‌گذشت. شده بودم مکبر او و وقت نماز برایش اذان می‌گفتم. یک روز که داشتم از شجاعت و نترسی محمد دارابی می‌گفتم، گفت: «شجاعت محمد برای باورها و اعتقاداتش است. او با هدف به میدان آمده برای همین جسارت دارد. تو هم اگر به جای تفنگ، آرمان و هدفت رضای خدا و دفاع از میهن باشد، مثل محمد شجاع می‌شوی و دیگر از چیزی نمی‌ترسی. محمد دارابی قبلا کومله بود. او جایی می‌فهمد که راه را اشتباه رفته است.» این نشست‌و‌برخاست و حرف‌های طلبه جوان که محمد نام داشت کم‌کم در من اثر کرد، به‌طوری که از روز سوم و چهارم برگشتنم دیگر ترسی حس نمی‌کردم.»

 

تأثیر حرف امام(ره)

45روز دوم در چشم‌ به هم زدنی‌ می‌گذرد و بعد مرخصی 15روزه در دومین اعزام می‌رسد و سید‌رضا راهی سنندج می‌شود. اما چیزی از استقرارشان‌ نگذشته که خبر حمله دشمن بعثی آن‌ها را به جنوب می‌کشاند: «‌خبرهای نظامی به ما زودتر می‌رسید. صدام قرارداد الجزایر را پاره کرده بود و این یعنی سرآغاز یک جنگ. ما به‌عنوان نیروهای دوره دیده و چریکی به اهواز اعزام شدیم. صدام تهدید کرده بود خوزستان و اهواز را سه روزه بدون درگیری نظامی خواهد گرفت و روز هفتم در تهران سخنرانی خواهد کرد. شهر اهواز از همه طرف محاصره شده بود. 

عراقی‌ها تا نزدیکی پل نورد پیشروی کرده بودند. مردم‌ در فشار روانی شدیدی بودند. از طرفی چون مردم اهواز و خوزستان عرب بودند، دشمن برای همراه کردن آن‌ها با خودشان شایعه کرده بود به مردم عادی کاری ندارد، در‌حالی‌که مسجد را هدف گلوله قرار داده و  انبار مهمات پادگان اهواز را زده بودند. در همان روزهای اول حضور در اهواز، یک روز دیدم جمعیت زیادی اسلحه‌ و چهارشاخ به دست به سمت ما می‌آیند. ترسیدم، به هم‌رزمم گفتم: «تبلیغات عراقی‌ها اثر کرده و مردم فریب خورده‌اند.» فرمانده که از بچه‌های کاشمر بود، گفت: «نه، این‌ها برای کمک به ما می‌آیند.» روزهای بعد حضور مردمی بیشتر و بیشتر شد. از پیرمرد هشتادساله که تفنگ در دست گرفته بود؛ تا دختر بچه‌های ده دوازده‌ساله که در پر کردن کیسه‌های شن به بزرگ‌ترها کمک می‌کردند‌. 

این مردم، همان مردم‌ و آن شهر، همان شهر بود؛ اما انقلابی که در دل آن‌ها افتاده بود‌ فقط برای یک حرف امام(ره) بود: «مگر جوانان اهواز مرده‌اند که صدام قصد تصاحب شهرشان را کند؟!‌» این‌ها همه در‌حالی بود که صدام خوزستان را به‌عنوان «عربستان» اعلام کرده بود که خوشبختانه با هوشیاری رهبری وشجاعت مردم و نیروهای نظامی‌ ناکام ماند. البته درایت سردار شهید دکتر چمران در این‌ پیروزی نقش‌ بسیار داشت. او با هدایت آب رودخانه کارون‌ به سمت کانال سلمان و‌ روان کردن آن در منطقه‌ای که مسیر پیشروی عراقی‌ها بود، آنجا‌ را به باتلاقی تبدیل کرد و دشمن با تانک‌هایش در گل ماند.»

هر وقت بیکار می‌شدم سوت بلبلی می‌زدم لقب «سید‌بلبل» را روی من گذاشتند، اما «سیدخردو» لقبی بود که شهید مصطفی‌ چمران من را با آن خطاب کرد

 

آشنایی من و چمران

«سیدبلبل» و «سیدخردو‌» القابی است که در جبهه روی سید‌رضا‌ گذاشته بودند؛ «‌چون‌ هر وقت بیکار می‌شدم سوت بلبلی می‌زدم لقب «سید‌بلبل» را روی من گذاشتند، اما «سیدخردو» لقبی بود که شهید مصطفی‌ چمران من را با آن خطاب کرد. داستان آشنایی‌ام با شهید چمران شاید برایتان جالب باشد. در اهواز که بودم تعریفش را زیاد شنیده بودم، اما تصورم این بود یک بسیجی است مثل خود ما، حالا کمی شجاع‌تر و نترس‌تر. از آنجا که قد و قواره‌ای نداشتم کلاه آهنی که بر سرم می‌گذاشتم تا روی بینی‌ام می‌آمد.

 فرمانده گردان مدام تأکید داشت کلاه را روی سر بگذارم تا تیر و ترکشی به سرم نخورد. یک روز که دوباره آمد و تأکید کرد، کلاه را گذشتم که روی بینی‌ام آمد. این صحنه را که دید خنده‌اش گرفت و گفت: «امروز قرار‌ است‌ مصطفی چمران بیاید، وقتی آمد کلاه را بگذار روی سرت.» گفتم: «چمران با شما چه فرقی دارد؟» چیزی نگفت؛ خندید و رفت. چند ساعتی که گذشت بچه‌ها آمدند گیر دادند که «بلندشو کلاهت را بگذار،‌ چمران دارد می‌آید.» گفتم: «ای بابا خب بیاید، او هم مثل یکی از ما.» روی خاکریز نشسته بودم. کلاه‌آهنی یک‌طرفم بود و عرقچین سبز رنگی که هر از گاهی روی سرم می‌گذاشتم طرف دیگرم‌. جیپی نزدیک شد. مردی بلندقامت با لباس‌های چریکی‌ از ماشین پیاده شد. خیلی در نظرم باابهت آمد. گفت: «سید خردو بیا اینجا» نزدیکش که شدم، پرسید: «چرا کلاه سرت نیست؟ می‌دانی هرکسی که بدون کلاه کشته شود، شهید نیست.» 

گفتم: «اندازه سرم نیست برادر.» بعد هم برای خوش‌مزگی کلاه را روی سرم گذاشتم تا مثل بقیه بخندد. ایشان در‌حالی‌که لبخندی بر لب داشت، دستی روی شانه‌ام زد و برگشت سمت جیپ. بعد از لحظه‌ای‌ کلاه آکاسیف‌‌ عراقی‌ آورد و روی سرم گذاشت. کلاه قبلی تا روی بینی‌ام می‌آمد، اما این یکی تا نزدیک لب سُر خورد. این صحنه‌ باعث خنده بیشتر بچه‌ها شد، خیلی‌ ناراحت شدم؛ هم از سید‌خردویی که به من گفت و هم از این کارش. حس کردم برای مسخره‌ کردنم این کار را کرده است. همین‌طور که از شدت ناراحتی سرم پایین بود، سنگینی دستش را روی شانه‌ام‌ حس کردم. به یکی از بچه‌ها گفت‌ از نیزار نی برایش بیاورد. بعد کیسه‌ای را بر‌داشت، با چوب نی کیسه را داد زیرتسمه کلاه برود‌.‌ وقتی آن را روی سرم گذاشت، کاملا ثابت شد، درست‌ تا‌ روی پیشانی. خیلی سبک‌تر و راحت‌تر از کلاه آهنی بچه‌ها بود.

 به‌قدری ذوق زده شده بودم که دوست داشتم چمران را در بغل بگیرم و ببوسم، اما نه جرئتش را داشتم و نه قدم می‌رسید. او بغلم گرفت و من هم که منتظر چنین فرصتی بودم دستم را دور کمرش حلقه زده و از شدت خوش‌حالی محکم فشار می‌دادم. وقتی دید از ذوق قصد جدا شدن ندارم، حلقه دستانم را باز کرد و در‌حالی‌که‌ پیشانی‌ام را می‌بوسید به شانه‌ام‌ زد و گفت: «سید خردو! این هم کلاه اندازه سرت، دیگر آن را برنداری!» این یکی از خاطرات خوب من از آغازین روزهای جنگ است که در اردوهای راهیان‌نور برای بچه‌ها تعریف می‌کنم.»


خوابی که تعبیر نشد

عملیات مهران اولین عملیاتی بود که به‌عنوان تخریب‌چی حضور داشتم. بعد‌ آن بارها مجروح شدم، اما شدید‌ترین مجروحیتم اواخر جنگ بود و بعد از آزادسازی حلبچه؛ که بر اثر انفجار مین شیرفلکه‌ای ضدتانک مجروح شدم.
 قرار به جاده زدن و راه میان‌بری برای دسترسی به 2شهر بود. آنجا فرمانده دسته تخریب بودم‌.‌ دستور داشتیم با بچه‌ها به منطقه مین برویم و مسیر را برای زدن جاده پاک‌سازی کنیم. کار چند روز زمان برد. در منطقه که بودیم یک شب خواب دیدم‌ سفره‌ای پهن است، اما قبل از اینکه من سر سفره بنشینم خمپاره‌ای آمد و شهید شدم. دم صبح که می‌خواستم برای ادامه کار بروم یک کیسه آب‌میوه آوردند دادند تا بین روز تقسیم کنم. کیسه را که دستم دادند از خواب شب قبل یادم آمد.

برای دوستان تعریف کردم و‌ گفتم: «این هم نشان، قرار است‌ امروز شهید شوم.» چند نفری به خنده و شوخی گرفتند و یکی‌ هم گریه کرد. وقتی رسیدیم برای ادامه کار راننده لودر گفت: «با وجود درختان بلوط کار سخت و امکان انفجار زیاد است.» گفتم: «من می‌روم جلو، محل را بررسی می‌کنم اگر مینی نبود دستم را بالا می‌برم، بعد تو بیل را بزن.» راننده حواسش به من بود.‌ همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفتم به مانعی برخوردم. درحین افتادنم ناگهان دست‌ها بالا رفت و راننده هم که نگاهش به دستان من بود بیل را گذاشت روی یک مین.‌ با موج انفجار 7متر به عقب پرتاب شدم، آن‌ هم در‌حالی‌که 120ترکش به بدنم اصابت کرده بود.‌ این هفتمین و آخرین مجروحیتم بود. بچه‌ها همه فکر کرده بودند،‌ شهید شدم. با بالگرد به شیراز و بعد به تهران اعزام شدم. 2عمل داشتم، اما چون وضعیت خوبی نداشتم و احتمال شهادتم زیر عمل‌ می‌رفت به مشهد منتقل شدم‌. بعد از عمل‌12روز در کما بودم.

 رو‌زی که به مشهد رسیدم یکشنبه بود و فردای آن روز قرار بود جنازه‌ام با دیگر شهدا تشییع‌ شود


 
برای شهادتم پرده نوشته بودند

او هنوز در آرزوی شهادت است و حسرت جاماندن از قافله شهدا را دارد، اما برای شهادتش پرده نوشتند تا از معدود شهدایی باشد که در مراسم تشییع خودش شرکت کرده است: «عملیا‌ت والفجر4 بود. قرار بود من به همراه‌ نیروهایم در ارتفاعات بدر مستقر شویم. در مسیر چادری بود که در آن گالن بنزین‌ جاسازی شده بود. بعد از گذر از این پمپ‌بنزین صحرایی‌‌ به کمین دشمن خوردیم. آنجا 2تیر به پای من اصابت کرد. 

در این عملیات خیلی از بچه‌ها شهید و مجروح شدند. من با همان حال خودم را به صخره غار مانندی رساندم و دیگر مجروحان را هدایت کردم. ما تا صبح در همان‌ شرایط ماندیم، تا اینکه فردا نیروهای امداد‌گر به کمک ما می‌آمدند. وقتی به عقب برگشتیم یکی از بچه‌ها تا چشمش به من افتاد با هیجان‌ گفت:‌ «سیدرضا برو که جنازه‌ات را بردند.» داستان ا‌ز این قرار بود که عراقی‌ها پمپ‌بنزین صحرایی را می‌زنند. خیلی از بچه‌‌هایی‌ که آنجا بودند، شهید می‌شوند. گفته بودند فرخنده هم آنجا بوده است. فرمانده گردان خبر زنده بودنم را که شنیده بود گفت سریع به او بگویید به مرخصی برود که تا اکنون خبر شهادتش را به خانواده داده‌اند. بنده خدا نمی‌دانست مجروح شده‌ام و راهی بیمارستان هستم. رو‌زی که به مشهد رسیدم یکشنبه بود و فردای آن روز قرار بود جنازه‌ام با دیگر شهدا تشییع‌ شود. 

از بنیاد‌ با آمبولانسی به فرودگاه آمده بودند تا من را به خانه ببرند. نرسیده به خیابان صاحب‌الزمان(عج) گفتم بقیه راه را بگذارید خودم بروم؛ که اگر پدر و مادرم آمبولانس را ببینند سکته می‌زنند. از سرکوچه تا آخر محله 3جا عکس بزرگی از من بود. آن روز به خانواده‌‌ گفته بودند برای تحویل جنازه بیایند. وارد کوچه که شدم اولین نفر شوهرخواهرم بود که با دیدن من ناباورانه بسم‌الله گفت و دست به سر و صورت من کشید و مرتب می‌پرسید: «سید‌رضا خودتی؟» کم‌کم جمعیت زیاد شد و تا فهیمدند ماجرا چیست‌ من را روی دوش گرفته و با شعار «شهیدان زنده‌اند الله اکبر» به طرف خانه ما حرکت کردند.

مادر که با شنیدن خبر‌ شهادتم سکته کرده و در بیمارستان بود. پدر هم تا چشمش به من افتاد، بیهوش نقش زمین شد.‌ این اشتباه فقط بابت تشابه اسمی‌ با شهید سید‌ابوالقاسم فرخی بود. فردا با همان پای مجروح به تشییع جنازه‌ شهیدی رفتم که همه گمان می‌کردند من هستم. خیلی از دوستان و هم‌رزمان و بچه‌های تخریب که به تشییع جنازه‌ام آمده بودند، با دیدنم بهت زده شدند. این را هم بگویم که بعد این ماجرا من تا 2ماه، 2خانواده داشتم. یکی خانواده خودم و یکی خانواده شهید ابوالقاسم فرخی؛ تک فرزند خانواده‌‌اش.

از خدا یک آرزو دارم و آن عاقبت‌به‌خیری توأم با شهادت‌ است

 

کبک راهنما

جنگ برای سید‌رضا و امثال او تمام نشده است. حدود 6سال بودن در واحد تفحص و پیداکردن بیش از 200مفقودالاثر و روایتگری‌ جنگ، هنوز او را از یاد آن روزها و شهدا جدا نکرده است: «خاطرات جنگ برای من هر لحظه و ثانیه‌اش خاطره است. شاید آن حال‌و‌هوای خوش، آن خلوص نیت و پاکی دل بچه‌های جبهه بود که هنوز نتوانسته‌ام از آن فضا دل بکنم. چند سال در واحد تفحص به دنبال جامانده‌های میادین جبهه و جنگ بودیم.

 تولد امام‌رضا(ع) بود. با آنکه منطقه را زیر و رو کرده بودیم، چیزی دستمان را نگرفته‌ بود. خیلی ناراحت بودم. رفتم لبه‌ کانالی که نزدیکمان بود نشستم و در حالی‌که در دل با شهدا حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم با پا به خاک‌های لبه کانال می‌زدم. مشغول درد دل با شهدا بودم که جای ضربه‌های پا متوجه پیدا شدن نوک پوتینی شدم. با عجله شروع به کندن آن قسمت کردم. سر، دست، جمجمه و در نهایت پلاک هم به دستم آمد. بچه‌ها هم آمدند. روز میلاد امام‌هشتم(ع)، 8‌شهید پیدا شد. 
یک روز دیگر هم چیزی به دست نیاورده بودیم و قصد برگشت داشتیم. میانه روز در‌ بیابان‌های فکه، کبکی دیدم که حس کردم مجروح است. به سمتش رفتم‌‌. همین‌که به او نزدیک شدم بلند شد‌ کمی آن طرف‌تر نشست. این‌ کار که چند بار تکرار شد به همراهم گفتم: «به گمانم می‌خواهد من را به جایی ببرد.» دوستم‌ بچه روستا بود و گفت: «او می‌خواهد تو را از یک‌ جایی دور کند. شک ندارم جفتش همین‌ اطراف تخم‌گذاری کرده است.» کبک رفت و من هم به دنبالش، تا رسیدم به جایی که کبکی دیگر هم بود. به دوستم گفتم: «دیدی اشتباه کردی‌.» تا رفتم کبک دوم را بگیرم زیر پایم تق صدا کرد.

 شهادت‌ را جلو چشمم دیدم و اشهدم را گفتم، اما خبری از انفجار نشد. خم شدم و خیلی آهسته خاک‌ها را کنار زدم. چشمم به جمجمه‌ای افتاد که زیر پایم بود. سریع دست زیر خاک‌ها بردم و دنبال پلاک گشتم. از خاطرم گذشت چند روز قبل کوله‌ای پیدا کردیم با چند یادگاری و وصیت‌نامه‌ای که متعلق به همین شهید بود؛ سید‌اسماعیل حسینی. بعد آن روز بود که اگر بند پوتینی، سربندی، قمقمه‌ای جایی می‌دیدیم آن را یک نشان فرض می‌کردیم و تا وجب به وجب منطقه مدنظر را زیر و رو نمی‌کردیم محل را ترک نمی‌کردیم.

 

نوبت به من نرسید

 از سید‌رضا در پایان گفت‌وگو می‌خواهم از آرزویی بگوید که در دل دارد‌: «‌از خدا یک آرزو دارم و آن عاقبت‌به‌خیری توأم با شهادت‌ است. یک روز در مراسمی در جامعه‌الحسین(ع) رو به سردار شوشتری کردم و به شوخی گفتم: «جنگ تمام شد و تفحص هم دارد تمام می‌شود، شما هم پیر شدی، اما از شهادت خبری نیست.» سردار جمله قشنگی گفت: «کسی که برای رضای خدا و اسلام کار کند، شهادت به سراغ او می‌آید.» وقتی خبر شهادت سردار شوشتری را شنیدم تا 2روز چیزی نمی‌خوردم و فقط اشک می‌ریختم. با خودم می‌گفتم بببین خدا پیرمردها را هم دارد می‌برد، پس کی نوبت به تو می‌رسد؟!»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44