کد خبر: ۱۶۹
۰۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

وارثی که ارثیه سه میلیارد تومانی‌اش را وقف کرد

حوا قلی زاده و همسرش کشاورز بودند و همه آنچه اندوخته بودند و داشتند، به سبب تلاش سختشان روی زمین کشاورزی بود. آن‌ها همه اسباب خوشبخت‌شدن را داشتند؛ از مال دنیا تا اعتبار نزد خلق خدا، تنها چیزی که کمبودش گاهی احساس می‌شد، فرزندی بود که بتواند میراث‌دار این نعمت‌ها باشد. روزهای زندگی این زوج یکی پس از دیگری گذشت و به روال همه قصه‌ها به خط پایان رسید، بی‌آنکه هیچ‌کدام برای ارثی که گذاشته بودند، وصیت کنند و در این بین یک خانه و چندمغازه می‌ماند با کلی وسیله و همه این‌ها که حدود 3میلیاردتومان قیمت دارد، به تنهاخواهر و بازمانده خانوادگی‌شان، فاطمه قلی‌زاده، می‌رسد. او تا مدت‌ها لباس سیاه سوگ خواهر را به تن داشت و نمی‌توانست این مصیبت را باور کند و وقتی اعلام کردند که همه ثروت میلیاردی خواهرش به او می‌رسد، فقط یک تصمیم گرفت؛ وقف اموال برای مسجد صاحب‌الزمان(عج). همین و تمام.

حوا قلی زاده و همسرش کشاورز بودند و همه آنچه اندوخته بودند و داشتند، به سبب تلاش سختشان روی زمین کشاورزی بود. آن‌ها همه اسباب خوشبخت‌شدن را داشتند؛ از مال دنیا تا اعتبار نزد خلق خدا،  تنها چیزی که کمبودش گاهی احساس می‌شد، فرزندی بود که بتواند میراث‌دار این نعمت‌ها باشد.

روزهای زندگی این زوج یکی پس از دیگری گذشت و به روال همه قصه‌ها به خط پایان رسید، بی‌آنکه هیچ‌کدام برای ارثی که گذاشته بودند، وصیت کنند و در این بین یک خانه و چندمغازه می‌ماند با کلی وسیله و همه این‌ها که حدود 3میلیاردتومان قیمت دارد، به تنهاخواهر و بازمانده خانوادگی‌شان، فاطمه قلی‌زاده، می‌رسد.حاج‌خانم هم از اهالی همین محله است. به گفته خودش، زادگاهشان یکی از قلعه‌های سیس‌آباد بوده است که همان‌جا هم ازدواج می‌کند و برخلاف خواهرش، صاحب 7 فرزند می‌شود؛ 6پسر و یک دختر. حاج‌خانم حالا نقش اول قصه ماست.

او تا مدت‌ها لباس سیاه سوگ خواهر را به تن داشت و نمی‌توانست این مصیبت را باور کند و وقتی اعلام کردند که همه ثروت میلیاردی خواهرش به او می‌رسد، فقط یک تصمیم گرفت؛ وقف اموال برای مسجد صاحب‌الزمان(عج). همین و تمام.طبق وقف‌نامه‌ای که ثبت شده است، قرار است درآمد حاصل از اجاره این اماکن صرف امور مسجد به‌ویژه مراسم قرآن‌خوانی شود. این نقطه شروع آشنایی ما با خانواده سیدرضا رضوی است که بین اهالی محله به خوبی و صداقت و پاکی شهره‌اند.

 

اهدای میراث برای آرامش روح خواهر

تصور کنید همسرتان سال‌خورده و در بستر بیماری باشد و فرزندانتان به پول احتیاج داشته باشند، اما از ثروتی که به شما رسیده است، حتی ریالی را هم برندارید و بخواهید روح خواهرتان و همسرش در آرامش ابدی باشد. این چشم‌پوشی از مال دنیا همان قصه‌ای بود که پای ما را به منزل حاجیه‌فاطمه باز می‌کند. خانه‌شان نشانی رسالت را بر خود دارد که قدیم نام سیس‌آباد را داشته است. خودرو درست مقابل تابلو رسالت29 توقف می‌کند.

 

قهرمان متفاوت

حیاط خانه وسیع است. توری‌های سفید پنجره‌ها را پوشانده‌اند. حوض کوچک و بی‌آب و باغچه‌ای پر از گل محمدی و صدای گنجشک‌هایی که پابه‌پای من می‌آیند تا داخل زیرزمین بزرگ خانه شوم که تختی گوشه آن است و تنی نحیف را پتویی نازک پوشانده است. پیرمرد بسیار دوست‌داشتنی است. عرقچین سبز چهره‌اش را مهربان‌تر کرده است. با اینکه 3سال است سکته مغزی دست و پایش را بی‌رمق و لمس کرده و اسیر بستر، خنده از لبش نمی‌افتد و با همان بدن نحیف نیم‌خیز می‌شود و نگاهمان می‌کند و چیزی می‌گوید و بعد آرام دراز می‌کشد.

قهرمان‌ها همیشه یک‌شکل‌اند؛ با جامی بالای سر، مدالی بر سینه، گلی به گردن، اما آدم‌هایی هم هستند که دور از این تصویر پرتکرار، باز هم قهرمان‌اند، بین همین مردم عادی. همین‌هایی که هرروز بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذریم و هیچ نشان و مدالی ندارند. اما قهرمان قصه ما در تمام طول گفت‌وگو از دل‌تنگی خواهرانه مدام پر و خالی می‌شود. مدل بستن روسری‌اش را عوض می‌کند. مرور خاطرات گذشته، مردش را هم به وجد می‌آورد. عرقچینش را با دست جابه‌جا می‌کند و لابه‌لای کلام حاجیه‌خانم درنگی می‌اندازد و موضوعی را تعریف می‌کند. فاصله سنی فاطمه قلی‌زاده و همسرش 2سال است و پیرمرد در آستانه هشتادسالگی است.

 

زندگی در قلعه سیس‌آباد

میان 2مرد که با 2خواهر ازدواج می‌کنند، رابطه غریبی شکل می‌گیرد. رابطه‌ای پر از صمیمیت. سر حرف را با این موضوع باز می‌کنیم که رابطه سید و باجناقش چطور بوده است. اما حاجیه‌خانم ترجیح می‌دهد از کودکی خود و زندگی خواهرانش تعریف کند تا به امروز برسد و بعد برای شادی روح هردوشان فاتحه می‌فرستد. او تعریف می‌کند: حتما شنیده‌اید سیس‌آباد یکی از محله‌های قدیمی مشهد است که همان زمان‌ها هم جمعیت زیادی در قلعه‌هایش زندگی می‌کردند. قلعه‌ها درهای بزرگ و قطوری داشتند که به‌راحتی باز و بسته نمی‌شدند و 2جوان باید این کار را انجام می‌دادند. خانه‌ها گنبدی‌شکل و گلی بودند. مردم برای ارباب کار می‌کردند که خودش در قلعه نبود و به‌جایش داروغه کارها را مدیریت می‌کرد. این ماجراها که تعریف می‌کنم، مربوط به 70سال پیش است. مادرم را به خاطر نمی‌آورم. در همان دوران شیرخوارگی‌ام از دنیا رفت و وصفش را بعدها از این و آن شنیده‌ام. رفت و من و 2خواهرم را که هردو بزرگ‌تر از من بوده‌اند، تنها گذاشت.

مرگ پدر، درحالی‌که هنوز چندسالی از رفتن مادر نمی‌گذشت، نور و شادی را از زندگی آن‌ها گرفت و نگهداری از فاطمه را خواهر بزرگ‌ترش عهده‌دار شد: پدرم، حاج‌محمد کریمی، به «ممد کرم» معروف بود و بزرگ قلعه و صاحب عزت و احترام بود. من محبت پدر و مادر را اصلا نچشیدم. حاج‌ممد کرم هم عمرش خیلی به دنیا نبود و زود رفت. شاید دوری مادرم را طاقت نیاورد. آن وقت ما 3خواهر ماندیم. خواهر اولی عروس شده بود و سرپرستی ما را عهده‌دار شد.

 

سر زمین کشاورزی بزرگ شدیم

روزمرگی‌های زندگی انسان محکوم به فراموشی‌اند و وقتی درباره‌شان حرف می‌زنیم، جان می‌گیرند و زنده می‌شوند. از روزهای سخت کودکی این‌چنین یاد می‌کند: آن زمان زن و مرد پای هم روی زمین کار می‌کردیم. چغندر و غوزه می‌کاشتیم و گاو می‌دوشیدیم و این‌طوری بزرگ شدیم. می‌خواهم بگویم نازپرورده نبودیم.
سید به میان حرف می‌آید و می‌گوید داستان‌‌های دیگرش را هم تعریف کن! ‌فاطمه خانم متوجه منظور همسرش می‌شود و ادامه می‌دهد: منظور سید کاشت تریاک است. دستور ارباب بود که تریاک هم کشت و برداشت شود. البته مصرف دارویی داشت و آن روزها کسی مثل حالا گرفتار موادمخدر نبود.

سید هم با مرور خاطرات گذشته انگار سر ذوق آمده است و دلش می‌خواهد ماجرای ازدواج و دامادی‌اش را تعریف کند. می‌گوید: من هم مثل عیالم بودم؛ پدر و مادرم فوت کرده بودند. اهل گناباد بودیم و در دوازده‌سالگی آمدیم اینجا. خدا نور به قبر حاج‌ابراهیم مسگرانی بدهد. داروغه قلعه بود و بامرام و لوتی. از آن‌هایی که عیار خوبی‌شان خیلی بالا بود. هرروز که من را سر زمین می‌دید، می‌گفت غصه نخوری، خودم برایت زن می‌گیرم و سروسامانت می‌دهم. حرفش هم خریدار داشت. یک روز به یکی از نوکرها گفت برود خانه باجناقم، حاج‌رحیم خدابیامرز. بگوید شب برای امر خیر می‌رویم خانه‌شان. همان یک‌بار خواستگاری رفتم. بزرگ‌ترها نشستند و حرف زدند و گفتند دختر از خودتان و پسر هم از خودتان. ما هم بدون اینکه همدیگر را دیده باشیم، سر سفره عقد نشستیم. آن روزها اصلا سخت نمی‌گرفتند و با یک دست کارفرما زندگی‌مان را شروع کردیم.

 

عرق‌ریزان در زمستان‌های سرد

بزرگ‌بودن گاهی خلاصه یک زندگی پراتفاق است؛ خلاصه راهی که از یک زندگی سخت روستایی شروع می‌شود و به روایت قشنگی می‌رسد. شبیه همین حرف‌هایی که سید تعریف می‌کند. در هشتادسالگی هنوز به قاعده آن سال‌ها شوخ‌طبع است. می‌گوید: یکی را بیاور خاطراتمان را با خط خوش بنویسد. بعد هم می‌پرسد بابا! این حرف‌ها به چه دردتان می‌خورد؟ نمی‌دانم توضیحی که می‌دهم، برای پیرمرد روشن و کافی است و راضی‌اش می‌کند یا نه. اینکه زندگی خیلی از آدم‌ها در همین مستندات شیرین است که اگر حوصله کنند و حرف بزنند، کلی روایت‌های شیرین از دل آن بیرون می‌آید.

ادامه می‌دهد: همه زیردست ارباب کار می‌کردیم؛ من و حاجیه‌خانم، حوا خواهرزنم و همسرش و بقیه. سخت بود، اما شیرین. یادم می‌آید زمستان‌ها چغندر و خیلی‌وقت‌ها هم ماسه‌های کنار کشف‌رود را بار کامیون می‌کردیم. همه مصالح ساخت خیابان‌های طلاب را از آنجا می‌آوردند. چندنفر ظرف 5دقیقه کامیون را پر می‌کردیم. شب‌های زمستان که به خانه می‌آمدم، با وجود سرمای سخت آن سال‌ها بدنم خیس عرق بود.

 

مزدبگیران ارباب

زن و شوهر هرکدام از درنگ دیگری استفاده می‌کنند و حرف می‌زنند و در این میان بچه‌ها به خاطرات پدر و مادرشان می‌خندند و شاید هم لذت می‌برند. حاج‌خانم تعریف می‌کند: حاجی راست می‌گوید. صبح‌ها لقمه‌نگرفته با خواهرم می‌رفتیم به دل صحرا. کنار هم کار می‌کردیم، نه به این آسانی که تعریفش می‌کنم. سخت کار می‌کردیم. حرف و گپی به میان نبود. از این سر تا آن سر زمین کشاورزی بود و برای کاری که می‌کردیم، آخر ماه از ارباب مزد می‌گرفتیم. ادعایی نداشتیم و به همان گندم و اقلامی که می‌داد، قانع بودیم.

دوباره سید به میان حرف حاجیه‌خانم می‌آید. دلش می‌خواهد این روایت هم نوشته شود: حالا همه کارهای زمین را تراکتور انجام می‌دهد. آن زمان گاو زمین را شیار می‌زد و راندن حیوان هم وظیفه ما بود. تا دلت می‌خواست، بارندگی بود و زمین سرسبز و پرمحصول. فصل زمستان گاه چنان برف می‌بارید که از این سمت تا آن طرف باید سو می‌زدند که بتوانند رفت‌وآمد کنند. آب آشامیدنی نبود. از کشف‌رود جوی آبی تا قلعه کشیده بودند. آب کشف زلال و صاف بود، مثل اشک چشم. خودت را در آن آب می‌دیدی.

 

شگفت‌زده از میراث گران‌بها

حاجیه‌خانم برای تعریف‌کردن این حرف‌ها دلیل دارد. می‌گوید: این‌ها را به این دلیل گفتم که فکر نکنید مالی را که خواهرم جمع کرده، به راحتی بوده است. این مال ذره‌ذره روی هم جمع شده است، با همه سختی‌هایی که زندگی‌های آن روزها داشت. برای همین اصلا فکر نمی‌کردم این مال به من برسد و چندبار هم گفتند چون وارثی ندارد، شما می‌توانید همه آن را بردارید، اما من به مال دنیا چشم ندارم.
حاجیه‌خانم حرف که می‌زند، یاد لوتی‌های قدیم و عیارها می‌افتم. برای ما شاید دور از ذهن باشد، اما آدم‌هایی پیدا می‌شوند که دل ساده و مهربان و دست بخشنده دارند. آدم‌هایی ناب که دنیا با همه زرق‌وبرق‌ها و جلوه و وسوسه و دلبری‌هایش به چشمشان نمی‌آید. آدم‌هایی که انگار مکلف‌اند مریدی را به مراد برسانند. از خواهرش حرف می‌زند و برای چندمین‌بار نامش را تکرار می‌کند و می‌گوید: دلم می‌خواهد روح حوا (خواهرم) و شوهرش از این تصمیم شاد شده باشد. سال‌های آخر تنها زندگی می‌کرد و بعد هم که بیمار شد، خودم کنارش بودم.

می‌پرسم وصیت و دست‌نوشته‌ای درباره اموال نمانده است؟ جواب منفی است. پرسش دیگری در ذهنم است. آیا دوست نداشته است مالش را وقف چیز دیگری کند؟ پاسخ می‌دهد: از روزی که حوا رفت، قدم داخل خانه‌اش نگذاشته‌ام. همه وسایل را به خیریه‌ای بخشیدم. دختر خواهر دیگرم گفت خاله! دستگاه فشار را به یادگار نگه دار. گفتم همان را هم نمی‌خواهم. فکر کردم بهترین کار بخشیدن اموال به مسجد است.

 

زمستان، فصل تنفس زمین

فاطمه خانم انگار چیزی به خاطرش آمده باشد، میان حرف مردش می‌دود و می‌گوید: نفس زمین به فصل زمستان است. آن‌قدر برف زیاد بود که غار درست می‌کردند و گاهی برف روی برف می‌ریختند و به آن برف‌انبار می‌گفتند. برف‌ها به‌صورت کوه درمی‌آمد و تا آمدن بهار سر پا بود. بهار که خورشید جان می‌گرفت، برف‌ها هم آب می‌شد. یخ‌ها خیلی ضخیم بود و زمستان‌ها باید برای شستن لباس و کهنه یخ‌ها را می‌شکستیم و بهار که می‌آمد، لوخ‌های بسیاری در دشت می‌رویید. نمی‌دانم نام امروزی‌اش چیست. می‌خواهم بگویم همه‌جا سرسبز بود.

مسجدی با 100سال قدمت

مسجد صاحب‌الزمان(عج) در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های رسالت و نزدیک منزل مرحوم است. فضای جدیدش شیک و امروزی است، اما اطرافیان می‌گویند چندین‌بار بازسازی شده است، یکی از مسجدهای قدیمی محله سیس‌آباد است و صحبت درباره قدمتش چند روایت دارد. بعضی‌ها می‌گویند ساختش به 100سال پیش برمی‌گردد و برخی قدمت آن را حدود 200سال می‌دانند. مسجدی که درش درست روبه‌روی قلعه و بارو باز می‌شده است. از قلعه و بارو خبری نیست، از آدم‌های دیروز هم. فقط یک نشان و یاد خوب از برخی آدم‌ها در دل مسجد مانده است که اگر فرصت شود، به وقتش سراغشان می‌رویم و چندوچونش را بیرون می‌کشیم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44