کد خبر: ۱۶۵۹
۲۴ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

به‌سوی عالم معنا

علی‌اکبر پورزند، شاعر گمنام کوی کارمندان است. متولد1336 و ساکن قدیمی این محله که گذشته محله‌اش را خوب به یاد دارد. او را به‌عنوان شاعر به ما معرفی کردند اما بعد که حرف‌هایش را شنیدیم و از جزئیات زندگی‌اش باخبر شدیم دیدیم شاعری فقط یک وجه زندگی اوست. پورزند سال‌هاست که دوتار می‌نوازد، یک‌باره شغلش را رها می‌کند و به قول خودش به سوی عالم معنا می‌رود...

مدت‌ها پیش متنی خوانده بودم درباره کسی که یک‌باره شغل چندین و چند ساله‌اش را رها می‌کند. بعد هم دلایل خودش را این‌طور توضیح می‌دهد: « آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی یک فرایند ملال‌آور است که همه آن را خواه ناخواه تجربه می‌کنند. همان اتفاقات روزمره‌ای که از تولد شروع می‌شود و مثلا قرار است به مرگ ختم شود. رسیدن از مبدأ به مقصد. همان پله‌هایی که ما عوام اسمش را گذاشته‌ایم پیشرفت و ترقی اما عرض زندگی همان اتفاقاتی است که به طول آن معنا می‌دهد.»
پس از گفت‌وگو با او و شنیدن تجربه‌های مشابهش با آن متن، اولین چیزی که در ذهنم مرور می‌شود همین جملات هستند. او هم شبیه شخصیت همین متن است و یک‌باره شغل دوازده ساله‌اش را رها می‌کند. شغلی که با روحیه‌اش سازگار نبوده است البته این چیزی نیست که ما را به پای گفت‌وگو با او کشانده است. 
علی‌اکبر پورزند، شاعر گمنام کوی کارمندان است. متولد1336 و ساکن قدیمی این محله که گذشته محله‌اش را خوب به یاد دارد. او را به‌عنوان شاعر به ما معرفی کردند اما بعد که حرف‌هایش را شنیدم و از جزئیات زندگی‌اش باخبر شدم دیدم شاعری فقط یک وجه زندگی اوست. او سال‌هاست که دوتار می‌نوازد، یک‌باره شغلش را رها می‌کند و به قول خودش به سوی عالم معنا می‌رود و...

 

 

تا ۱۰ کلاس سواد

مدل خودش را برای صحبت‌کردن دارد و این اولین ویژگی اوست که به چشم می‌آید. انگار توی ذهنش برای هر واژه‌ای ده‌ها معادل دارد و بنا به موقعیت می‌تواند بهترینش را بیرون بکشد، آن را زیر زبانش مزه مزه و بعد با صدایی بلیغ و رسا شمرده شمرده ادا کند. همه این‌ها باعث می‌شود که باور نکنی تا کلاس دهم بیشتر درس نخوانده است. 
او خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «به نام خدا علی‌اکبر پورزند هستم. متولد ۱۳۳۶. ساکن مشهد.» می‌پرسد ادامه بدهم؟ بفرمایید را که می‌گویم با نیم‌سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد: «از همان دوران کودکی علاقه زیادی به شعر و شاعری و خواندن سخنان بزرگان و عرفا داشتم. البته ذوق و قریحه موروثی هم در این علاقه بی‌تأثیر نبود. پدرِ مادرم شهره مُلا‌های شهر بود. دعای گیرایی داشت و به سؤال‌های معنوی مردم پاسخ می‌گفت.»
بعد از این معرفی کوتاه پوشه سبزرنگ توی دستش را با دقت باز می‌کند و چند کاغذ را بااحتیاط بیرون می‌کشد، انگار که تمام دارایی‌اش همین چند تکه کاغذ باشد... شعری را که برای رهبری سروده و آن را به بیت رهبری ارسال کرده است، پیش رویم می‌گذارد. جوابیه‌ای را که بعد از چند هفته برای او ارسال می‌شود هم نشانم می‌دهد. بعد نوحه‌هایی را که برای امام علی بن موسی الرضا (ع) سروده است می‌دهد دستم. کاغذ‌ها را یکی یکی روی میز می‌گذارد. 
شعری برای مسلمانان مظلوم دنیا، شعری در ذم آل سعود و اشعاری برای محله و.... همسر او «زهرا» خانم که تا آن لحظه ساکت بود می‌خندد و می‌گوید: «کافی است تقی به توقی بخورد. همان لحظه شعری در وصفش می‌گوید.» می‌پرسم ریشه این همه علاقه از کجا آب می‌خورد و او توضیح می‌دهد که از همان کودکی به شعر و شاعری علاقه داشته است. از بیست سالگی شروع می‌کند به مطالعه درباره ادبیات و شعر، اما سطحی و فقط از روی علاقه.


دنیایی که برای من کوچک بود...

«به مدت ۱۲ سال در شهربانی سابق به‌عنوان پلیس خدمت کردم. به توصیه پدرم این شغل را انتخاب کردم، اما برای این‌کار ساخته نشده بودم و هرچه بیشتر می‌گذشت بیشتر به این مسئله پی می‌بردم، اینکه این‌کار، برای من بیهوده است و باید دنیای ظاهری را ترک بگویم. با خودم فکر می‌کردم رسالت من در این دنیا این نیست و کشف عالم معنا برای من لذت‌بخش‌تر است. تغییرات در من آهسته در حال شکل‌گیری بود. به‌ویژه اینکه مطالعه آثار ادبی را جدی‌تر دنبال می‌کردم. حافظ، عطار، سعدی و... همه را یکی یکی می‌خواندم. 

معمولا شب‌ها مطالعه می‌کردم. یک شب که در اتاق کوچکم در حال مطالعه بودم و گلستان سعدی را می‌خواندم رسیدم به این بخش: «به دست آهن تفته کردن خمیر/ به از دست بر سینه پیش امیر / عمر گران‌مایه در این صرف شد/ تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا/‌ای شکم خیره به تایی بساز / تا نکنی پشت به خدمت دو تا» این بیت‌ها را خواندم و تا صبح در فکر و خیال بود. با خودم به شغل و روز‌هایی که تا آن روز گذرانده بودم فکر می‌کردم. دیدم تاکنون در دنیای بسته نفس می‌کشیدم و زندگی می‌کردم. دنیایی که برای من کوچک بود. می‌خواستم بیشتر بدانم و فضای بازتری را تجربه کنم. صبح همان روز رفتم از شغلم انصراف دادم و از تمام حقوق و مزایای آن گذشتم.»


از صدف دُر را گزین گر عاقلی...

رو به همسرش می‌کنم که تا آن لحظه در سکوت به حرف‌های او گوش می‌داد می‌پرسم: «شما هم با رهاکردن شغل ایشان موافق بودید؟» می‌گوید: «آن اوایل موافق نبودم. یعنی هیچ کسی موافق نبود؛ نه من و نه ۴ فرزندم و نه فامیل و اطرافیان. تصمیم او برایمان عجیب و غریب بود، اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم شاید علی‌اکبر واقعا برای آن شغل ساخته نشده بود. قلب مهربانی داشت. به‌شدت دل نازک بود و کارش جوری بود که تا دلتان بخواهد با خون، کشت و کشتار و اعدام سر و کار داشت. خیلی وقت‌ها به من می‌گفت نمی‌توانم مسبب اعدام کسی باشم حتی اگر به حق باشد، یعنی دل آن را ندارم. خیلی وقت‌ها به متهمان کمک‌های مالی می‌کرد تا دیگر سمت اعتیاد نروند. اگر هزار تومانی در جیبش بود همان را هم کمک می‌کرد. تازه کمک‌هایش فقط به کمک‌های مالی ختم نمی‌شد. 

برای همه دلسوز بود. اگر زنی می‌آمد دادگاه از شوهرش شکایت می‌کرد سعی می‌کرد با آن زن صحبت کند و آن‌ها را به صلح دعوت کند و... بعد از انصراف هم همه همکارانش ناراحت شده بودند و چندین بار دیگر از سوی اداره از او خواستند که برگردد.»
خودش ادامه صحبت همسرش را می‌گیرد: «این شغل برایم خشن و سخت و ناملایم بود. روحم آن را پس می‌زد.»
لحظه‌ای سکوت در اتاق برقرار می‌شود و آقای پورزند بعد از چند ثانیه بیتی را می‌خواند: «صورت ظاهر فنا گردد بدان/ عالم معنی بماند جاودان/ صورتش دیدی ز معنی غافلی / از صدف در را گزین گر عاقلی.»


مولانا محل رجوع است

هر بیتی از هر شاعری که بگویید از بر است و بنا به تناسب موضوع، بیتی را هم می‌چسباند تنگ صحبت‌هایش، اما بین همه شعرا به مولانا علاقه بیشتری دارد و تمام اشعار او را از بر است. مولانا برای او پیر راه و مرشد است. محل رجوع و الگوی زندگی. بدون او نمی‌توانست این راه را طی کند. می‌گوید: «من علم دانشگاهی ندارم. علمی که از بیرون به من رسیده باشد، اما مولانا باعث شد که از درون تغییر کنم و به یک آگاهی درونی برسم.»
داستان آشنایی جدی او با مولانا هم در نوع خودش جالب است. تعریف می‌کند که سال‌ها پیش وقتی که در اداره شهربانی مشغول به کار بوده همکاران او که علاقه او به شعر و ادبیات را می‌بینند کتابچه‌ای را به او هدیه می‌دهند. کتابچه‌ای رنگ و رو رفته که حالا با خود آن را آورده است. او درباره‌اش توضیح می‌دهد: «این کتاب کوچک مثنوی در زمان ناصرالدین شاه به دستور او گلچین شده و حالا ۱۴۰ سال قدمت دارد. در این مدت بار‌ها و بار‌ها آن را خوانده‌ام و از چشمه لایزال عرفان مولانا سیراب شده‌ام و به آن آب حیات رسیده‌ام. این کتاب گلچینی است از مثنوی شریف که من تمام آن را از برم.»

معنویت مثل نت‌های موسیقی است. وقفه و فاصله بین نت‌ها چیزی نیست به‌جز سکوت

 

روشنگری سیرابم می‌کند

بعد از انصراف از کار اصلی که با آن معاش خود را می‌گذرانده، به کار‌های پاره‌وقت می‌پردازد. رانندگی، بنگاه و... می‌گوید که همه این سال‌ها را با همین کار‌ها طی طریق کرده تا به این سن و سال رسیده است. وقتی که می‌پرسم تا به حال از رهاکردن شغل خود پشیمان شده است یا نه؟ یک «ابدا و اصلا» محکم تحویلم می‌دهد و می‌گوید: «درست است حالا مال و منالی در چنته ندارم، اما همین روشنگری مرا سیراب می‌کند.»
حالا وقت بیشتری برای مطالعه و آگاهی دارد. مطالعات خود را جدی‌تر دنبال می‌کند و بعد از چند سال در چهل سالگی فصل جدید زندگی او رقم می‌خورد. او در این زمینه توضیح می‌دهد: «تمام چیز‌هایی که خوانده بودم در من انباشته شده بود. مثل یک آتش‌فشان خروش پیدا کرد و در قالب شعر لبریز شد. شعرهایم هم همه جوششی هستند و حاصل احساساتم. اولین اشعار من همان شعر‌هایی بودند که به شما نشان دادم. شعری برای امام رضا (ع).»


شعر‌های دلی

او به معنای واقعی دلی شعر می‌گوید و به قول معروف هرچه از دل بر آید خوش آید. برای همین شعرهایش به دل می‌نشیند هر چند که طبق اصول شعر، وزن و قافیه نباشد. زیاد اهل شلوغی و شرکت در جلسات نیست و بیشتر در محله او را می‌شناسند و در محافل محلی از او دعوت می‌کنند که اشعارش را بخواند به‌ویژه اشعاری که مضامین مذهبی و اعتقادی و اجتماعی داشته باشند.
آقای پورزند فقط یک‌بار در یک جلسه رسمی شعرخوانی شرکت می‌کند و خاطره آن روز را این‌طور تعریف می‌کند: «به پیشنهاد یکی از همسایه‌ها که شعرخوانی او را در مسجد محله‌مان دیده بود به یکی از انجمن‌های شعری مشهد در خیابان امام خمینی رفتم و شعر میانمار را قرائت کردم و بسیار مورد استقبال حاضران قرار گرفت.»
می‌پرسم تا به حال به چاپ اشعارتان فکر کرده‌اید؟ جواب می‌دهد: «منِ کمترین زمان می‌خواهد تا برسم به آن جایگاه! هنوز راه زیاد دارم. هنوز تشنه‌ام و باید سیراب شوم. مسیر برای شناخت عالم معنا طولانی است.»
او برای کشف این عالم فقط به مطالعه و ادبیات و شعر رو نیاورده است. حالا ۲۵ سال است که پا به وادی موسیقی هم گذاشته و زیر نظر استاد رضا رسولی که باخرزی است، دوتار می‌نوازد. او صدای دوتار را آرام‌بخش‌تر از ساز‌های دیگر می‌داند و به عالم معنا نزدیک‌تر.


هست هر عضوی ز عالم جفت‌ها

«هست هر عضوی ز عالم جفت‌ها/ همچو کاه و کهربا» این بیت را می‌خواند و می‌گوید که جفت خودش در این عالم را یوسفش می‌داند. یوسفی که از پدر دور مانده و حالا در تهران به کار و تحصیل مشغول است. از راه دور هوای خانواده را هم دارد و به آن‌ها کمک می‌کند. او با افتخار از پسرش می‌گوید: «او تنها فرزند من است که حرف‌های من را می‌فهمد. ۹۰ درصد مردم با عالم معنا کاری ندارند، اما یوسف من، پسرم فرق داشت. شعر‌های مولانا را از همان کودکی برای او می‌خواندم و او با دقت گوش می‌داد. 
در رشته گرافیک تحصیل کرد و حالا هم با بهترین شرکت‌ها قرارداد می‌بندد. خط خوشی هم دارد. پارسال کل قرآن را با خط نستعلیق کتابت کرد و در جشنواره‌ها مقام آورد. بعد‌ها هم یکی از اشعار من درباره امام رضا (ع) را با خط خوش نوشت و آن را به صورت تابلو طراحی کرد. من این شعر را خدمت آقای حسن‌نژاد در اداره فرهنگی منطقه ۶ بردم. ایشان از من خواستند که تابلو را در دفتر کارشان نگه دارند. این تابلو برای من خیلی ارزش دارد چراکه تلفیقی است از هنر من و پسرم.»

 

سکوت میان نت‌ها

در همین مدت کوتاه گفتگو بار‌ها واژه (عالم معنا) را میان حرف‌هایش شنیده‌ام. چیزی که او به‌دلیل درک و کشف آن از ظواهر گذشته است، اما هنوز این واژه میان حرف‌هایش برایم مبهم است. از او می‌خواهم که بیشتر درباره عالمی که از آن حرف می‌زند، بگوید. جواب می‌دهد: «معنویت مثل نت‌های موسیقی است. وقفه و فاصله بین نت‌ها چیزی نیست به‌جز سکوت. از مخاطب بپرسی این سکوت را شنیدی؟ جواب مثبت می‌دهد در صورتی که سکوت صدا ندارد، دیده و شنیده نمی‌شود، اما حس می‌شود. فهمیده می‌شود. عالم معنا همین است. هرچقدر هم بگویید آن را توضیح بده توضیح‌دادنی نیست.»

هیچ وقت نخواسته‌ام از این محله به جای دیگری بروم حتی اگر توان مالی‌اش را داشته باشم سبک خانه‌ها فضای سبز و پارک‌ها و آرامشی را که دارد دوست دارم

 

محله سرسبز

جزو اولین کسانی بوده که این محله را برای زندگی انتخاب می‌کند. می‌گوید: «آن قدیم‌ها کارمندان ارج و قرب خاص خود را داشتند. همان زمان دستور دادند خانه‌هایی برای کارمندان بسازند و این محله معروف شد به کوی کارمندان. کارمندان هم از همه سازمان‌ها و اداره‌ها بودند. خیلی هم به محله رسیدگی می‌شد. 

برای همین الان این قدر سرسبز است و سبک خانه‌ها ویلایی است. یعنی در این محله اصلا خانه دوطبقه‌ای نبود همه جا گل و بلبل بود و زمین از تمیزی می‌درخشید. جای دیوار‌هایی هم که در محله و خیابان کشیده‌اند نرده‌های آهنی کوتاه بود. همسایه‌ها همدیگر را می‌شناختند. هیچ وقت نخواسته‌ام از این محله به جای دیگری بروم حتی اگر توان مالی‌اش را داشته باشم سبک خانه‌ها فضای سبز و پارک‌ها و آرامشی را که دارد دوست دارم.»
او فی‌البداهه همان جا شعری هم در وصف محله‌اش می‌سراید، اما چون فی‌البداهه است، می‌خواهد آن را در گفتگو نیاوریم.


شاعر باید نقاط کور را ببیند

«ما باید اثر خود را در عالم بگذاریم و من شعر را برای این اثرگذاری انتخاب کردم.» این را می‌گوید و توضیح می‌دهد که از نظر او شاعر باید دغدغه‌مند باشد. نقاط کور دنیا را ببیند و آن‌ها را بازگو کند آن هم به امید بهبودی. می‌گوید همه این راه را طی کرده است تا در آخر بتواند تأثیری داشته باشد هرچند اندک. در آخر هم یکی از شعرهایش را برای ما می‌خواند:
درختی بود سر سبز و تناور/ به باغ اندر به سبزه سایه گستر/ فکنده شاخ و برگ این سو و آن سو / که همچون من محبت پیشه‌ای کو؟ / در این بستان منم فرخنده احوال/ که محبوبم زهی فر و گهی حال / زند شانه به زلفم باد هر دم / بشوید چهره‌ام هر صبح شبنم / بهاران شاخه‌ها از غنچه لبریز / به هر شاخه هزاران میوه آویز / هر آن کو بگذرد در این حوالی / مرا پرسد ز فرط عشق حالی / صباحی چند بگذشتش بدین حال /، ولی شد عاقبت آشفته احوال / خزان از کف ربودش سبزه و برگ / رخش زرد و به جانش وحشت مرگ / چو از کف داد برگ و غنچه و گل / فتاد از چشم عاشق پیشه بلبل / نشستی باغبان از روی گردش / بر آمد سوز دل با آه سردش / که عمری سایه افکندم بدین باغ / به هر شاخ آشیان و بلبل و زاغ / کنون که همچو من بی‌بار و برگم / نباشد همدمی جز پیک مرگم / شدم دلخوش به برگ و غنچه و گل / به لطف باغبان و صوت بلبل / چو غافل مانده از پروردگارم / که از لطفش به سر برگ است و بارم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
نظرات بینندگان
علیرضا افضلی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۵۸ - ۱۴۰۲/۰۲/۱۲
0
0
علی اکبر پور زند
مردی بسیار مهربان و دلسوز هست
من با
خواندن مطلب ایشان به فکر فرو رفتم
و با خود گفتم منم میتوانم زندگی خودم را تقیر بدهم
فهمیدم که عالم معنا بهتر است
ودر زندگیم از این مرد بزرگ تشکر میکنم
آوا و نمــــــای شهر
03:44