بین در و همسایه معروف است به (اوستا برات) این پیشوند اوستا را هم از شغل جوشکاریاش دارد. آهن به آهن و خشت به خشت مسجد محله را هم خودش روی هم گذاشته است. بهجز این اما در بین اهالی محله به (پهلوان) هم معروف است. روزی ورزشکار زورخانهای در نزدیکی حرم بوده است و این موضوع همین حالا هم که مریض احوال است از شانههای محکم و ورزیدهاش معلوم است. البته اینها فقط یک گوشه از زندگی براتعلی عباسی، ورزشکار، دغدغهمند و مسجدی محله موعود است. کسی که تمام در و همسایهها او را میشناسند و همیشه کمک حال پیر و جوان و کوچک و بزرگ محله بوده است. اوستا برات حالا به قول خودش درد و مرضی نمانده که بهسراغش نیامده باشد. همین پارسال قلبش را عمل کرد و حالا هم مدتهاست که نمیتواند سرپا بایستد و روزها روی تخت دراز میکشد و ذکر میگوید. با همه اینها خدا را شکر میکند که یک خانواده فوقالعاده دارد و همسایههایی که دائما به او سر میزنند و حالش را میپرسند. ما هم تصمیم گرفتیم که به عیادت اوستا برویم و حال و احوال این پیر غلام مسجدی که این روزها روزگار سختی را میگذراند بپرسیم. او هم با روی خوش از ما استقبال کرد. بهسختی روی تخت نیمخیز شد و آرام آرام و بهسختی از روزگار گذشته گفت.
سال1348 بود که به همراه پدر و مادرش از روستاهای کلات به شهر مشهد مهاجرت میکند. اوایل توی یک کوره آجرپزی در پنجراه کار میکند، بعد میزند توی کار پوشاک و بعد هم جوشکاری. انتخاب شغل جوشکاری مصادف میشود با ازدواج و سکونت او در محله موعود. میگوید که آن زمانها مسجد بنیهاشم در موعود٢٣ فقط یک چهاردیواری کوچک بوده که جوابگوی این همه نمازگزار توی محله نبوده است. این میشود که اهالی تصمیم میگیرند مسجد را بازسازی کنند و مسئولیت کار هم به دوش اوستا برات جوشکار میافتد. زمین را شخص دیگری وقف میکند و هزینه بازسازی را هم همه محله با هم جور میکنند. سرانجام سال1370 پس از چند هفته کار بیوقفه مسجد بنیهاشم به دست اوستا برات به شکل و شمایلی که امروز میبینیم درمیآید.
از آن به بعد اوستا برات به انتخاب اهالی میشود کلیددار و همهکاره مسجد و رئیس و عضو هیئت امنای مسجد بنیهاشم. آشپز زبدهای که به کمک همسرش تمام ماه مبارک رمضان را توی آشپزخانه مسجد مشغول طبخ افطاری برای اهالی روزهدار محله میشود و تاسوعا و عاشورا هم دیگ شله بار میگذارد و تا صبح آن را هم میزند. هر سال شب چهل و هشتم هم خودش بانی غذا میشود. حسن فرزند دوم براتعلی که حالا کنار پدر نشسته و هرچند دقیقه یکبار دستش را روی شانه پدر میگذارد و به گرمی میفشارد حالا جانشین پدر است و رئیس هیئت جوانان مسجد بنیهاشم. میگوید: «اولین خاطرات کودکیام برمیگردد به مسجد محله و آن روزهای شلوغ و پلوغ. همیشه کنار دست پدرم بودم و بهواسطه او مسجدی بار آمدم. بعد هم میانداری و علمداری در هیئت را از پدر آموختم. حالا هم هفت سال است که با مریض احوالشدن پدر جایگزین ایشان شدهام و رئیس هیئت مسجد هستم.»
حرفهای حسن که به اینجا میرسد چشمهای اوستا برات خیس اشک میشود. رو میکند به بالای سر، خدا را شکر میکند و میگوید حالا با تمام این حال مریض، خدا را شاکر است که فرزندان صالحی دارد و همسری که تمام این سالها کنار او بوده است.
می گوید: «مرا اینطور نبینید! روزگاری ورزشکار بودم و میداندار زورخانه.» از روزهای جوانی میگوید و خرک و هارتل و دمبلی که خودش با آهن و چوب برای خودش ساخته بوده و همیشه توی خانه در اوقات بیکاری ورزش میکرد. علاوهبر این در زورخانهای در نزدیکی حرم هم در گود آن کشتی چوخه میگرفته و خلاصه ورزش باستانی یکی از ارکان اصلی زندگیاش بوده است. اما صفت پهلوان که از سالهای دور افراد محله به او نسبت دادهاند در آویختن زور بازو است و مهربانی و مرام و مسلک پهلوانی. حسن تعریف میکند که پدرش همیشه هوای همه را داشته است. ریشسفید محل بوده و اگر اختلاف و دعوایی پیش میآمده است، او در همین مسجد میانجیگری کرده و همه را به صلح دعوت میکرده است. حالا هم که زمینگیر است دغدغه اصلیاش همین مردم است و تا جایی که بتواند پیگیر حال و احوال همه است. اینکه پسر عباس کارش راه افتاد؟ فلانی توانست خانه بخرد؟ و...
اهل خانه میگویند که تا پیش از شیوع ویروس کرونا این خانه یک روز هم خالی نمیمانده و در و همسایه هر روز برای احوالپرسی به دیدن اوستا برات میآمدند. کسی که بزرگترین دغدغهاش مردم محلهاش است. خودش میگوید:« وصیت کردهام وقتی از این دنیا رفتم تابوتم را نیاورند توی این کوچه. مردم جمع میشوند، تجمع میشود و کار مردم روی زمین میماند.»