
علیاصغر آذری قدیمیترین نمایندگی مطبوعات مشهد را داشت
برای تماشای گنجینهای گرانبها پشت درِ فلزی مغازهای کوچک ایستادهام. از لابهلای نردههای آهنی که رنگروغن آبی برای چندمینبار روی آن زده شده به انبوه روزنامههای قدیمی و کهنهای که در طبقه بالای قفسهها انبار شده خیره ماندهام و به پیرمرد که روی صندلی چرخدار قدیمی نشسته و سرش را میان صفحات روزنامههای کاهی فرو برده است. اسم روزنامههای شرق، ایران، خراسان و کیهان را که با خطی درشت بر صفحات کاهی آنها نقش بسته میتوان از میان روزنامههای روی میز دید. سردی دستگیره فلزی در میان دستم مینشیند و با صدایی که از بازشدن در بلند میشود از قاب فلزی عبور میکنم.
از قبل میدانستم قرارم با آدمی از جنس خودمان ردیف شده و حالا این جنس را از بوی کاهی روزنامهها از نزدیک حس میکنم. وقتی از پشت میز قدیمیاش بلند میشود و عصا به دست به استقبالم میآید تصویری زنده از رویای روزنامهنگاران قدیمی در ذهنم مینشیند. علیاصغر آذری که روزهای ۹۲ سالگیاش را در محله شهید قربانی مشهد سپری میکند غیر از اینکه خبرنگار بود، قدیمیترین نمایندگی مطبوعات را در مشهد داشت.
صدای زنگ تلفن، نگاهم را به رنگ سبزش میکشاند. این تلفن ۵۰، ۴۰ سال پیش در دفترش در خیابان آزادی هر دقیقه برای دریافت و ارسال روزنامهها و مجلات زنگ میخورد. منشی تلفنها را جواب میداد و کارگرها برای تحویل گرفتن مجلات و روزنامهها به راهآهن و ترمینال و فرودگاه میرفتند. عدهای هم کارهای بستهبندی و فرستادن مجلات و نشریات را به ادارهها انجام میدادند و اینها هرروز در دفتر مطبوعات او جریان داشت.
آذری بعد از ۵۵ سال که از کار بازنشسته و خانهنشین شد همه خاطراتش را در مغازهای کوچک در بولوار طبرسی دوم گردهم آورد؛ وسایل روی میزش از همان سالهاست و با همان نظم و ترتیب چیده و حالا هر روز ساعاتی را به اینجا میآید و به تماشای ۷۰ سال خاطراتی که دور خودش جمع کرده مینشیند. گاه روزنامههای ۴۰ سال گذشته را برمیدارد و نگاهشان میکند و گاه جایشان را عوض میکند تا روی هم نپوسند.
در«گاراژ اموات» نجاری میکردم
سالهای قبل از ۱۳۲۰ وقتی خیلی جوان بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم در «گاراژ اموات» که بخشی از غسالخانه خیابان طبرسی بود به کار نجاری مشغول بودم. کارم ساختن اتاقکهای چوبی بود و هفتهای ۲۵ قِران حقوق میگرفتم. در آن زمان به خواندن روزنامه و مطبوعات علاقه زیادی داشتم و همه آنها را میشناختم.
برای همین تصمیم گرفتم وارد کار توزیع روزنامه و مجلات شوم. کارم را در ۲ باجه مطبوعاتی بست بالا و بست پایین شروع کردم، سال ۱۳۲۴ امتیاز دفتر نمایندگی مطبوعات را گرفتم و کارم را در دو باجه مطبوعاتی آغاز کردم. دو باجه مطبوعات در مشهد بود که یکی در بست بالا و دیگری در بست پایین قرارداشت.
این باجهها در اختیار آستان قدس بود و با شروع کارم هر دوی آنها را گرفتم. من و سیاح (عکاس قدیمی مشهد) از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۰ در این مکانها روزنامهها و مجلات خارجی و داخلی را توزیع میکردیم. هم کار مطبوعاتی میکردیم، هم عکاسی. روزهای بسیار خوبی باهم داشتیم. در همان زمان بود که خبرنگاری را هم در کنار پخش روزنامه شروع و با روزنامههای مشهدی همکاریام را آغاز کردم.
من و سیاح (عکاس قدیمی مشهد) از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۰ در این بست بالا و پایین روزنامهها و مجلات را توزیع میکردیم
در روزنامه خراسان آگهی داده بودیم
در آن زمان یک آگهی در روزنامه خراسان داده بودیم و شماره تلفنی پایش گذاشته بودیم برای دادن اشتراک روزنامه و نشریه. مردم به این شماره زنگ میزدند. روزنامه و مجلات را برای ادارهها و مشترکان میفرستادیم و برایشان قبضهای پرداختی ششماهه و یکساله ارسال میکردیم. برعکس الان که اول قبض میفرستند بعد روزنامه.
برای سپردن به نمایندگی پرسوجو میکردند
در آن زمان کسی که میخواست روزنامه یا مجله اش را به شهری دیگر بفرستد از ادارات و روزنامههای دیگر پرس و جو میکرد تا آدم معتمدی را برای این کار پیدا کند. خیلی وقتها به من زنگ میزدند و میگفتند فلان مجله یا روزنامه قرار است نشریهاش را برایت ارسال کند گاهی هم میدیدم بستهای برایم آمده که از قبل خبر نداشتم. علتش این بود که تیراژ برخی روزنامهها را با ارسال درست و منظم بالا میبردیم.
دفترم را در خیابان آزادی راه انداختم بعد از کار در باجههای مطبوعاتی، مغازهای را در خیابان آزادی (آیتا... بهجت) راه انداختم و دفتر کارم را آنجا قراردادم. چند سال بعدش هم مغازهای را روبهروی آن در طبقه فوقانی مسجد اعتضاد دفتر کارم کردم و سالها در آن به توزیع روزنامه و مجله و نشریه پرداختم.
بهدلیل حادثهای که در میانسالیام پیش آمد روی یکی از پاهایم عمل جراحی شد، از آن زمان تا به حال با عصا راه میروم، بهطوریکه زانویم خم نمیشود. همین شد که دیگر نتوانستم کار کنم. آن زمان فقط به دفتر سر میزدم و کارها را مدیریت میکردم. همه کارها را به کارگرها سپرده بودم آنها روزنامهها را توزیع میکردند.
نشریهها را با هواپیما و قطار میفرستادند
نشریات هفتگی هر هفته برایمان میرسید و روزنامهها هم روزانه، البته مجله «سروش» که هفتگی بود زیاد برایمان میآمد. مجله سروش بعد از انقلاب به این نام معروف شد و قبل از آن «تماشا» نام داشت.
بعضی نشریهها و روزنامهها را با هواپیما برایمان میفرستادند و بچهها میرفتند آنها را از فرودگاه تحویل میگرفتند و بعضی دیگر را که با قطار میفرستادند از راهآهن میگرفتیم. بعد کارمان در دفتر برای توزیع آنها شروع میشد. فرستادن برگشتیها هم بخش دیگری از کارمان بود که آنها را با هواپیما و قطار برگشت میزدیم.
روزنامههای یک ریالی و ۲ ریالی قیمت بیشتر روزنامهها یک یا دو ریال بود، مثلا روزنامه خراسان یک ریال و نیم بود یعنی ۳ شاهی، روزنامههای دیگر هم تقریبا همین قیمت را داشت. البته برخی مجلات قیمت بیشتری داشت ولی مردم معمولا همین روزنامه را تهیه میکردند.
خبرنگار بودم
در کنار توزیع روزنامه و نشریه و مجلات برای برخی نشریات مینوشتم. در نشریه های نور ایران، هوشیار، آشفته و... سالها مطلب میدادم و چاپ میشد. هنوز هم این مطالب را دارم که گاه برمیدارم و مطالعهشان میکنم. حالا که فکرمیکنم میبینم کار خبرنگاری در آن زمان بسیار سخت بود و حساسیتهای زیادی هم داشت، مثلا یک بار مطلبی در روزنامه آفتاب شرق چاپ شده بود که در کلمه فرح، حرف «ح» به اشتباه «ج» نوشته شده بود. همین شد که رئیس ساواک که مرد بسیار تندی بود همه ما را خواست. همین غلط املایی باعث توقیف روزنامه یومیه آفتاب شرق شد.
یک بار در کلمه فرح، حرف «ح» به اشتباه «ج» نوشته شده بود، ساواک ما را خواست و روزنامه آفتاب شرق توقیف شد
عضو کانون سندیکا بودم
مثل سایر خبرنگاران و نویسندگان عضو کانون سندیکای خبرنگاران و نویسندگان بودم. این کانون غیراز اینکه ما را دورهم جمع و بهگونهای سازماندهی میکرد، مزایایی هم برایمان داشت، مثلا بلیت هرنوع وسیله نقلیهای چون هواپیما و قطار و اتوبوس نیمهبها بود. آن زمان امامی رئیس کانون سندیکا بود. خبرنگاران زیادی عضو آن کانون بودند و حالا بیشترشان فوت کردهاند.
ماجرای گم شدن دندان مصنوعی و چاپ خبرش در کیهان
در سال ۴۰ به تهران رفته بودم. یک روز سوار اتوبوس دو طبقهای شدم و قصد داشتم از شوش به لالهزار بروم. رفتم طبقه بالا نشستم. یک نفر هم کنارم نشسته بود. بعد از اینکه اتوبوس دوسه ایستگاه را رد کرد، مردی تخمه هندوانه تعارفم کرد. به خاطر اینکه دندان مصنوعی داشتم قبول نکردم و گفتم با این دندانها نمیتوانم تخمه بشکنم.
گفتم فلانجا میخواهم پیاده شوم که مرد گفت راه زیادی مانده و پیشنهادکرد تا آنجا کمی استراحت کنم. من هم سرم را روی صندلی جلویی گذاشتم و خوابم برد. بعد از بیدارشدن متوجه شدم دندانهای مصنوعیام در دهانم نیست، اتفاقا در حال رفتن به روزنامه کیهان بودم.
وقتی در آنجا ماجرا را تعریف کردم آنها هم نوشتند و عکسم را نیز چاپ کردند. چند روز بعد دقیقا همان مسیر را میرفتم که آن مردم جلویم سبز شد. دندان مصنوعیام را از جیبش درآورد و گفت چند روز پیش که در اتوبوس نشسته بودی و خوابت برده بود دندانت زیر صندلی افتاده بود. آن را برداشتم تا پیدایت کنم.
یک برنامه خاطرهساز
چند سال پیش از طرف صداوسیمای خراسان پیش ما آمدند و برنامهای باموضوع خاطرات مشهد قدیم ساختند که در آن قدیمیها از مشهدقدیم حرف میزدند. بعد از پخش برنامه یکی از آن قدیمیها یادی از من کرد و اسمم را آورد که نمیشناختمش. من هم برخی مکانهای مشهد را معرفی کردم. برنامه بسیار خوبی بود، همهمان از مشهد قدیم حرف زدیم و یک دنیا خاطره برایمان زنده شد.
قسمت بود که ساکن «بولوار دوم» شوم
قسمت بود اهل این محل شوم. تا قبل از آمدنم به اینجا فکرش را هم نمیکردم روزی از بولوار طبرسی شمالی سردربیاورم. خانهام همیشه در خیابان آزادی و چهارراه زرینه و خیابان طبرسی و آن حوالی قرار داشت. اما از آنجا که خانهای در این محل خریداری کرده بودم چند سال پیش اقوام پیشنهاد کردند در خانه خودمان زندگی کنیم و حالا هشتسالی میشود ساکن این محدوده شدهام.
هنوز به اینجا عادت نکردهام
با اینکه هنوز هم نتوانستهام به اینجا عادت کنم اما مردمان خوبی دارد که دوستشان دارم. گاهی بعضی از همسایهها و کاسبها میآیند در مغازهام مینشینند و روزنامه میخوانند. بعضیها هم از این روزنامههای قدیمی میپرسند.
جایی برای جمعکردن خاطرات
مغازهام را برای فروش کتاب یا روزنامه نگرفتهام؛ چراکه اصلا اینجا فروشی ندارم یعنی دیگر کسی این کتابها و روزنامههای قدیمی را که کنار مغازه چیدهام، نمیخواند و فقط برای اینکه خاطراتم را زنده کنم اینجا هستم. هر روز دوسه ساعتی میآیم و اینجا مینشینم و خاطراتم را مرور میکنم.
اطلاعاتم را در اختیار آستان قدس گذاشتم
مرکز پژوهشهای آستان قدس رضوی در سال ۶۴ در حال گردآوری و معرفی روزنامهها و نشریات و مجلات ایران بود. برای همین برای گرفتن اطلاعاتی سراغ من آمدند و من نیز هر عکس و اطلاعاتی که از قدیم داشتم در اختیارشان قرار دادم. نام این کتاب فهرست کتابهای موجود در کتابخانه مرکزی آستان قدس است.
روزنامه باید آنقدر خوب باشد که همه بخوانند
کار چاپ و تهیه روزنامه و نشریه در زمان ما با الان زمین تا آسمان فرق کرده است. آن زمان تایپ کردن یک مطلب بسیار مکافات داشت و با ماشینهای تایپ و سرب نوشته میشد. کار چاپ، پخش و همه چیزش با سختی انجام میشد، اما حالا امکانات و تجهیزات کمک زیادی به چاپ روزنامهها کرده که این بسیار خوب است.
از نظر محتوا هم همینطور؛ مطالب روزنامهها و نشریهها بسیار متنوع شده اما من معتقدم یک روزنامه باید آنقدر خوب باشد که دست به دست شود نه اینکه هیچکس آن را نخواند، اما به نظرم جای طنز و فکاهی در روزنامههای امروزی کمرنگ است، درحالیکه مردم این چیزها را دوست دارند و به خواندن روزنامه ترغیب میشوند.
هر روز صفحه «ترحیم و تسلیت» را میخوانم
مطالعه روزنامه خراسان و شهرآرا کار هر روز من است. صفحه حوادث هر دو روزنامه و صفحه «درگذشتگان» روزنامه خراسان را هر روز میخوانم. خواندن این صفحه حس عجیبی به من میدهد. دیدن عکسهای افرادی که تا دیروز زنده بودند و حالا... .
یک بار در جلسه شعری بودم که هرکس اشعارش را میخواند. به من هم گفتند چیزی بخوان. من هم یک رباعی خواندم:
«در حیرتم از مرام این مردان پست
این طایفه زنده کش مردهپرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا مرد به عزت ببرندش سردست»
وصیت کردهام روزنامههایم را کسی نگه دارد
اوایل زندگی مشترکم صاحب فرزندی شدم که خیلی زود او را از دست دادم. از آن وقت دیگر بچهدار نشدیم و تنها زندگی میکنیم. البته فامیلهای دوروبرمان بسیار بامحبتند مخصوصا اقوام همسرم، برای همین وصیت کردهام برادرخانمم بعد از من فکری به حال روزنامهها و نشریات قدیمیام بکند.
*این گزارش یکشنبه، ۸ دی ۹۲ در شماره ۸۶ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.