کد خبر: ۷۱۸۹
۱۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۵

قدیم، روزنامه‌نگاری شبیه سبک کوبیسم بود!

غلام‌حسین غلام‌نیا خبرنگار قدیمی مشهد درباره نوشتن پیش از انقلاب می‌گوید: بر اساس سبک کوبیسم می‌نوشتیم، یعنی آن‌قدر حقیقت را بالا و پایین می‌کردیم تا هم خواننده بفهمد و هم برایمان دردسر درست نکند.

وقتی در را باز کردم پیرمردی را در شمایلی ساده دیدم همراه با کیفی چرمی که زیر بغل جا داده بود (از همان کیف‌های چرمی که جلال آل احمد در «مدیر مدرسه» توصیفش می‌کند یا همان‌هایی که در «قصه‌های مجید» دیدیم).

«غلام‌حسین غلام‌نیا» متولد ۱۳۳۶ است و می‌گوید در ابتدای نوجوانی دچار دوگانگی شدید فرهنگی شده و برای فرار از آن به کتاب و کتاب‌خوانی روی آورده است. هفته‌ای دو عنوان کتاب از کتابخانه می‌گرفته و می‌خوانده و انشاهایش در مدرسه آن‌چنان مورد توجه معلم‌ها بوده که هم‌شاگردی‌ها هم یکسره می‌گفتند او برود و بخواند و آن چنان انشاهایش طولانی بوده که یک زنگ را پُر می‌کرده و هم‌کلاسی دیگر به خودشان زحمت نوشتن انشا نمی‌دادند.

در همان سال‌های اولیه دبیرستان یک شب هم مهمان بازجویان ساواک بوده و مزه سانسور و دستور مقامات بالا را به خوبی چشیده است... او سال‌ها با دو روزنامه «آفتاب شرق» و «خراسان» همکاری داشته و برایشان داستان کوتاه و یا مقاله نوشته است.

سال‌های بعد از انقلاب به رادیو و از آنجا داوطلبانه برای تهیه محتوا به جبهه‌های جنگ رفته است. غلام‌نیا دستی هم در هنر خوش‌نویسی و نقاشی دارد و می‌گوید زمانی کارش کشیدن تصویر شهدا بوده و برایش پیش می‌آمده است که شب تا صبح تعداد زیادی تصویر شهدایی را نقاشی کرده که فردای آن تشییع شده‌اند. با او که در فنون مختلف هنری و قلمی پیشینه‌ای در خور توجه دارد به مناسبت روز خبرنگار گفت وگویی داشتیم که در ادامه می‌خوانید.

 

قلم اول

- از اولین نوشته‌هایتان بگویید.

از سال ۵۲  به بعد در روزنامه‌ها نوشته‌ام. در یک مرحله در همان دوران نوجوانی در مسابقه‌ای کشوری با موضوع داستان‌نویسی شرکت کردم و دوم شدم. آن سال‌ها، مشهد، دو روزنامه داشت. روزنامه‌ای به نام آفتاب شرق و همچنین روزنامه خراسان.

برای آن‌ها هم مقاله می‌نوشتم و گاهی داستان کوتاه. یادم نمی‌رود که برای نوشته‌ای که در روزنامه چاپ شده بود در دوره‌ای که در دبیرستان آقا مصطفی که در چهارراه زرینه واقع شده و آن سال‌ها به نام نصرت الملک ملکی شناخته می‌شد، دانش‌آموز بودم، بازداشت شدم!

به خاطر دارم که از سر کلاس صدایم کردند و سوار خودرو شدیم و چشم‌هایم را بستند و بردند. یک شب از من پذیرایی کردند (!) و سپس رهایم کردند. من که هفته‌ای لااقل دو سه بار در روزنامه‌های مشهدی، مطلب داشتم را از درس انشا تجدید کردند! می‌خواستند مردود بشوم. اما من وِل کن ماجرا نبودم!

در مدرسه روزنامه دیواری تهیه می‌کردم و به موضوعات روز می‌پرداختم. هم در قالب جدی و هم در قالب طنز می‌نوشتم و نوشته‌هایم  برای بچه‌ها و معلم‌هایمان جالب بود. یک نوبت سوژه روز آن دوره که «انقلاب شاه و ملت» بود را به مسخره گرفتم.

 

-  چه شد که به نوشتن روی آوردید؟

من زاده تهران بودم و چند سالی آنجا درس خوانده بودم. بعد به مشهد آمدیم و در منطقه مصلی ساکن شدیم. در آن دوره در اطراف منطقه مصلی کوره‌پزخانه بود. دوگانگی زندگی در تهران و مشهد باعث ایجاد تضاد در دیده‌ها و باورهایم شد که در عمل به انزوای من منجر شد.

همین انزوا باعث شد یا در خانه بمانم یا سراغ کتابخانه‌ها بروم. حال فکر نکنید که خودم می‌فهمیدم منزوی شدم و یا فرد فرهیخته‌ای اطرافم بوده و چنین حرفی گفته باشد. این‌ها ثمره دقت الانم در احوال دوران کودکی و نوجوانی است.

به‌هرحال یا در مدرسه بودم یا در خانه و یا در کتابخانه. آن زمان که تهران بودیم مرحوم پدرم، سرباغبان اردشیر زاهدی، داماد شاه بود. من هم در کودکی گاهی با پسر پهلوی دوم بازی می‌کردم. به‌هرحال در آن فضای تهران بزرگ شده بودم.

یک روز پدر به خانه آمد و گفت: من نمی‌دانستم این‌ها کافر و نجس هستند. خودشان را مسلمان نشان می‌دهند، اما شراب هم می‌خورند. پدرم ساده بود و از مسائل داخلی دربار اطلاعی نداشت، اما همین قدر که متوجه شد کارش را رها کرد و بی‌آنکه حقوق ماه آخرش را بگیرد، گفت: اگر گدا هم بشوم باید در کنار بارگاه امام رضا (ع) باشم.

بعد از آن هم کارش یعنی باغبانی را  که الحق در آن متخصص بود و بهترین گل‌های خارجی را در آب و هوای تهران پرورش می‌داد، رها کرد و به مشهد آمد و در قالب زندگی فقیرانه عملگی می‌کرد. دوگانگی محل در شخصیتم تأثیر گذاشت.

بعد از آن در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با ادبیات ایران و جهان آشنا شدم. هفته‌ای لااقل دو کتاب می‌گرفتم و از روی آن‌ها خلاصه نویسی می‌کردم. همین خواندن‌ها به نوشتن‌های آینده منجر شد.

 

مرد هنرمند و رسانه

 

از روزنامه تا رادیو

-فضای آن سال‌ها چه‌قدر به شما اجازه می‌داد آزاد بنویسید؟

نوشته‌هایمان بر اساس سبک کوبیسم بود! یعنی آن‌قدر حقیقت و آنچه می‌خواستم بنویسیم را بالا و پایین بکنم تا تنها خواننده‌ای که فهمیده است، بفهمد ماجرا چیست و آن‌چنان عریان نباشد که برایم دردسر درست کند. به‌هرحال نویسندگی در شرایط سانسور به نویسنده راه‌هایی را می‌آموزاند که بتواند بنویسد و آنچه می‌خواهد را کم و بیش بگوید و دچار دردسر نشود.

 

-درباره روزنامه آفتاب شرق بگویید.

به نظرم این روزنامه، روزنامه‌ای درجه دو در مشهد بود. سردبیرش همیشه مطلب کم داشت چراکه چندان نویسنده‌ای در اطرافش نبود. من هم دانش‌آموز بودم و از این فرصت استفاده می‌کردم و مقاله و داستان کوتاه می‌نوشتم و برایش می‌فرستادم و او هم معمولاً همه را چاپ می‌کرد تا صفحاتش تکمیل شود.

گاهی خودش هم چندان با مقاله‌ام موافق نبود و ذیل مقاله یک جمله‌ای اضافه می‌کرد که اظهارنظر با خوانندگان است. یادگار‌هایی از آن دوران در آرشیوم هست. به من مقداری جزئی حق‌التألیف می‌دادند که کمک خرج تحصیلم بود.

 

-علاوه بر روزنامه‌نگاری در رسانه ملی هم بوده‌اید؟

بله؛ علاوه بر روزنامه‌نگاری پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رادیو رفتم. من در تولید رادیو، به عنوان نویسنده، گزارشگر و گوینده کار می‌کردم. یکی از برنامه‌های من «کارگران» نام داشت که با محمود رفیعی تهیه و اجرایش می‌کردیم.

یکی دیگر برنامه صبحگاهی رادیو بود که آقای مهدی صباغی را دعوت کرده بودیم و تیپی به نام آقای نباتی با توجه به توانایی‌های ایشان در تسلطش به لهجه مشهدی تولید می‌کردیم. وقتی دهانش نبات می‌گذاشت لهجه‌اش هم شیرین‌تر می‌شد و برنامه جالبی تهیه می‌شد.

برنامه امید‌های انقلاب هم به من سپرده شده بود و بابت آن چند نوبت به‌صورت داوطلب به جبهه رفتم تا بتوانم از نزدیک با رزمندگان گفتگو داشته باشم.

 

- رسانه‌ای بودن در جبهه حتماً تجربه‌ای خاص است.

دقیقاً! همان اوایل جنگ بود که به جبهه رفتم و مسئول تبلیغات پایگاهی در دزفول شدم. چادر تبلیغات همراه با امکانات در اختیارم بود. در جبهه خبرنگاران باید با درایت زیادی عمل می‌کردند. مشکلمان این بود که گاهی رزمندگان به دلیل روحیه متواضعانه‌ای که داشتند گفتگو نمی‌کردند یا پیامی از خودشان جز سلام و توصیه‌های کلی و عمومی بیان نمی‌کردند.

خطرات و صدا‌های انفجارات هم ماجرای خودش را دارد.اجازه بدهید همین‌جا بگویم در جبهه نشانه‌های ایثار از نوع واقعی را به فراوانی می‌شد مشاهده کرد. آدم‌هایی بودند که حس می‌کردی در همه زندگی زمینی‌شان هم آسمانی بودند و آنجا برای امتحان آخر ثلث آمده بودند و همانجا هم امتحان آخر را می‌دادند و با نمره قبولی به دنیایی اعزام می‌شدند که در آن خبری از تیر و تفنگ نیست تا برای همیشه در بهترین نعمت‌های معنوی باشند.

 

یاد‌هایی از روزنامه‌های دیروز

- تأثیرگذارترین یادداشتی که در روزنامه‌ها نوشتید کدام است؟

یادم می‌آید همان اوایل مقاله‌ای در آفتاب شرق نوشتم با این عنوان «چرا یادی از ما نمی‌کنید؟». درمقاله‌ام از مردم خودمان یعنی خاوری‌هایی که در تظاهرات‌های منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شرکت داشتند و شهید شده بودند، یاد کرده بودم.

خلاصه نوشته‌ام این بود که خاوری‌های زیادی در مشهد به پیروزی انقلاب کمک کردند. پس از چاپ آن مقاله، در همین سی متری طلاب جلسه‌ای بزرگ برگزار شد و مسئله را پیگیر شدند. خودم هم در این جلسه حاضر شدم و به حضار گفتم ما دنبال بحث نژادی نیستیم.

اصولا نژادپرستی در فرهنگ اسلامی وجود ندارد، ولی این مطلب دلیل نمی‌شود که از ایثار‌های گروه‌های ایثارگر چشم‌پوشی شود. نتیجه هم این شد که جوانان خاوری در قالب مرکزی فرهنگی به تحصیلات بالاتری برسند و خوشبختانه همین مسئله پیگیری شد و نتیجه مثبتی را در طول زمان به بار آورد.

 

- سال‌های بعد، مشهد شاهد شکل گرفتن روزنامه قدس و هفته‌نامه توس بود. از آن‌ها برایمان بگویید.

درست است. همان اوایلی که قدس راه افتاد برایشان مقاله‌ای بردم، اما بی‌دلیل چاپش نکردند. از آنجا دیگر هیچ رابطه‌ای با این روزنامه نگرفتم و به نحوی با آن‌ها قهری همیشگی داشتم. ناخودآگاه هر چیزی که می‌نوشتند نسبت به آن انتقاد داشتم.

در هفته نامه توس هم قلم زدم. یادم می‌آید توس، هفته‌ای و در قطع کوچک و سیاه و سفید چاپ می‌شد و نویسندگان خوبی داشت. یک شماره سرمقاله‌ای نوشتم که پاسخی بود به سرمقاله شماره پیشین با این عنوان: جوجه بازرگانان! منظورم هم انتقاد از افرادی بود که ناگهان در شهر دفاتر متعدد بازرگانی راه انداخته بودند و حال و هوای خاصی داشتند و تأثیر منفی در روند اقتصادی داشتند. شاید بخشی از مشکلات امروز ما ناشی از همان دفاتر تجاری و رفتار صاحبان آن‌ها در آن دوران باشد.

 

مرد هنرمند و رسانه

 

نویسندگان امروز و نشریات مشهدی

- اگر جوانی به شما مراجعه کند و بگوید می‌خواهم روزنامه‌نگار شوم چه توصیه‌ای به او می‌کنید؟

رفت‌وآمدم به کلاس‌های نویسندگی در شهر زیاد است. در همین منطقه ۴ کلاس‌هایی برای آموزش نویسندگی به عده‌ای از پسران و دختران علاقه‌مند دارم. اگر کسی از من چنین سؤالی بپرسد هرچه بدانم می‌گویم. خلاصه حرفم این خواهد بود که برای رسیدن و گفتن حقیقت جانفشانی کند.

برای اینکه خوب هم بنویسد باید خواننده خوبی باشد و کتاب‌های متعددی بخواند. اگر روزنامه‌های ما خوب و جذاب باشند مردم به خواندن کتاب سوق پیدا می‌کنند و سطح نویسندگان بهتری هم خواهیم داشت.


- صفحات سفید و سیاه دیروز را دوست دارید یا روزنامه‌های رنگی امروز؟

مطمئناً فرم جدید را می‌پسندم. اما کار صفحه‌آرا‌ها و گرافیست‌ها سخت‌تر شده است و باید ایده‌های خلاقانه‌ای ارائه دهند تا در رقابت با دیگر روزنامه‌ها سروشکلی جذاب‌تر داشته باشند.

 


- آیا فضای مجازی جای رسانه‌های کاغذی را تنگ نکرده است؟
اگر سینما توانسته جای تئاتر را بگیرد رسانه‌های مجازی و رادیو و تلویزیون هم می‌توانند دکان روزنامه‌ها را تخته بکنند. البته رسانه‌های دیداری و شنیداری رقبای پرقدرت روزنامه‌ها هستند. اما اگر مطالب روزنامه‌ها خوب باشد و از سر بی‌حوصلگی و رفع تکلیف و پرکردن صفحات نوشته نشده باشند بلکه افرادی دردمند و فرهیخته برای روزنامه‌ها نوشته باشند مطمئن باشید مخاطب ترجیح می‌دهد اول روزنامه را بخواند و بعد برود تکرار فلان فیلم یا سریال مورد نظرش را ببیند.

باید به این سطح برسیم و نشریات به جای استفاده از آدم‌هایی که فاقد قلم خوب هستند به سوی استفاده از نویسندگان قابل بروند. این افراد در همین مشهد خودمان به اندازه در خور توجهی وجود دارند و متأسفانه به کار گرفته نمی‌شوند.

 

-  از کتاب‌هایی که نوشتید بگویید.

بخشی از نوشته‌هایم را که در قالب داستان بود در سال ۶۰  با نام «مجموعه داستان حاجی صفرخان» چاپ کردم که پس از چاپ نایاب شد. در سال ۸۳ کتاب «آموزش تئوریک فنون تابلوسازی و تابلونویسی» را چاپ کردم.

الان هر کسی به اتحادیه صنف تابلوساز‌ها می‌رود و می‌خواهد مجوز بگیرد می‌گویند کتابم را بخواند و از مطالب آن امتحان می‌گیرند. در سال ۸۵ «چندتا گل شقایق» حاوی داستان‌هایی کوتاه از جبهه و مسائل مذهبی است. کتاب دیگرم به نام «راز چشمان قدیر» است. قدیر (با قاف) نام برادر شهیدم است.

 


نقاشی شهدا

- در بخش نقاشی هم فعال بودید؟

بله مغازه‌ای در ابتدای خیابان وحید برای کار نقاشی و تابلوسازی و خطاطی داشتم که برادرم قدیر هم با من همکار بود. خانواده‌های شهدا به مغازه‌ام می‌آمدند و سفارش نقاشی از تصویر شهیدشان می‌دادند. گاهی تا صبح باید ۵۰ تابلو چهره شهید می‌کشیدیم تا فردا خانواده‌ها بتوانند در مراسم تشییع شهدا همراه با تابوت تصویری هم از شهیدشان بر دست بگیرند.

 

-  خاطره‌ای از این دوران دارید؟

برادرم همکارم بود. در کارش هم وارد شده بود و به‌ویژه چشمان افراد را خوب می‌کشید. اما وقتی صحبت کشیدن چهره شهدا می‌شد کار که به کشیدن چشمان شهدا می‌رسید می‌گفت من نمی‌توانم! می‌گفتم کار تو خوب است چرا شانه خالی می‌کنی؟ می‌دانی که وقتمان کم است. می‌گفت: در چشمان شهدا رازی است که نمی‌توانم به آن‌ها نگاه کنم.

وقتی نگاه می‌کنم پشتم می‌لرزد. به او با تندی می‌گفتم می‌خواهی با این حرف‌ها ما را جلوی خانواده شهدا بی‌اعتبار کنی؟! وقتی خود ایشان شهید شد زمانی که چهره‌اش را نقاشی می‌کردم وقتی به چشمانش رسیدم حس کردم رازی بزرگ در چشمان شهیدم وجود دارد. انگار با من می‌گفت: داداش دیدی که چشم شهید راز دارد؟


 - حرف آخر؟

به جوانان توصیه می‌کنم به هنر بپردازند تا بتوانند از روزمرگی دور شوند. هم نامشان بماند و هم در همین زندگی روزمره سطح بالاتری نسبت به بقیه داشته باشند.




* این گزارش یکشنبه ۱۴ مرداد سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۰۳ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.  

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44