
پوران معصومی| مبنای زندگی سنتی بر تبادلنظر و گذشت استوار است، همان اصلی که هنوز هم خیلی از ما به آن ایمان داریم، اینکه از هر دستی بدهیم از همان دست پس میگیریم. زندگی پدران و بزرگان ما سالهای سال چنین معادلهای داشته، اما امروز همه فرهنگ و معادلههای گذشته فراموش شده است. نه دیگر از آن همه رفتوآمدها و بده و بستانها خبری است، نه نشانی از رسم و رسومهای آنچنانی...
زندگی امروز همه چیز را خلاصه کرده است. فرصت برای آشناییها خیلی کوتاه شده است، کم پیش میآید بزرگترها بنشینند کنار بچهها و جوانترهایشان و از بده و بستانهای گذشته حرفی بزنند، اما ما رفتیم سراغ آنها و از بزرگترین بده و بستان زندگی حرف زدیم، عشق و ازدواج...
آدمهای قدیمی آمدند پای اصلی گزارش ما و از لحظههایی گفتند که عشق میرسد به یک چهار دیواری کوچک و سقفی به نام زندگی و میتواند روزهای آدم را به شیرینی عسل کند. ما گفتیم و شنیدیم تا شما لذت خاطراتش را ببرید.
در قدیم، تقویم قمری مبنای کارها بود. تقویم قمری بهعنوان تقویم دینی بر خیلی از تصمیمها اثر داشت. دو ماه اول تقویم قمری؛ یعنی محرم و صفر ماههای عزا به حساب میآمد و خیلی کم اتفاق میافتاد که تصمیم برای خواستگاری و ازدواج در این دو ماه گرفته شود.
برای همین خیلی از خانوادهها ترجیح میدادند، حتی صحبت برای خواستگاری را به بعد از این ماهها موکول کنند. ربیعالاول از ماههایی بود که حرفها و دادوستدها افزایش مییافت و اگر قرار برای عروسی بود در همین ماه گذاشته میشد. مردم قدیم، ربیعالاخر را بدشگون میدانستند و کارهای خیرشان را برای بعد از این ماه میگذاشتند.
حاجخانم اکبری از عروسهای ۶۰سال گذشته، آرزویی میکند و با خنده میگوید: کاش یکبار دیگر جوان میشدم تا میتوانستم مثل دخترهای امروزی خودم همسرم را انتخاب کنم و یادش میآید از ۱۴سالگیاش که توی حیاط مشغول طناببازی بوده که خواستگار در میزند و یک ماه بعد رفته بوده است خانه بخت.
او با خنده میگوید: آن زمان اگر دختری به ۱۵سال میرسید دیگر کسی سراغش را نمیگرفت و خانوادههای داماد همین که پسرشان به سن بلوغ میرسید دست به کار میشدند و سعی داشتند تا جاییکه میتوانند از فامیل خود عروس بگیرند و انتخاب کنند وگرنه در مجالس زنانه مثل روضهخوانیها و مساجد دختر موردنظرشان را انتخاب میکردند.
مادر داماد برای شناختن هنر خانهداری عروس چند هفته به بهانههای مختلف میرفت خانه عروس و او را امتحان میکرد، به عنوانمثال به بهانه سبزی پاککردن، یا چای و شربت آوردن خیلی از مادرشوهرها دوست داشتند قلیان درست کردن عروس آیندهشان را از نزدیک ببینند. خوبی عروسهای گذشته این بود که اگر درس نمیخواندند کدبانوگری را خوب بلد بودند.
خانم اکبری حتی یادش میآید در مجلس عروسی برای بحث مهریه یکی از ریشسفیدهای محله پا در میانی میکرد تا دو جوان به هم برسند. خانوادهها معمولا از یک فرهنگ با سطح مالی شبیه هم میرفتند سراغ همدیگر و بهخاطر همین میتوانستند عمری را کنار هم زندگی کنند.
زندگی همان اندازه که میتواند جوان دیروز را تکیده و خسته کند، میتواند آنقدر نشاط داشته باشد که عشق ۶۰ساله را هم پیر نکند. حاجعباس ۸۰سال دارد و هنوز هم با همسرش زیر یک سقف سر زمین میگذارند و روزهای شیرینی دارند، آنقدر که یک روز تحمل دوری هم را ندارند.
او میگوید: باور ندارید از خانم خانهمان بپرسید و این را با چنان عشقی ادا میکند که انگارنهانگار تاریخ ازدواجشان این همه خاک خورده و غبار گرفته است. او از جشن عروسیاش با حاجیه خانم که تعریف میکند، میگوید: ما دو نفر (من حاجعباس و حاجیهفاطمه) با ۵۰۰ تومان مهریه و ۳۰۰ تومان شیر بها زندگی مشترکمان را شروع کردیم و تا شب عروسی هم همدیگر را ندیده بودیم.
برای خواستگاری در یک مجمع بزرگ شیرینی، گل، خرمالو و چهار تا انار و یک کله قند گذاشتیم و یک انگشتر بهعنوان نشان عروس، همین. آن زمانها رسم بود. در فصل بهار زنها به خانه دختر شیرینی خورده میرفتند و کاهو، خیار و سکنجبین میبردند و محبت خاصی به عروسشان داشتند؛ اما حالا همه این رسمها کهنه شده است.
مردم قدیم، ربیعالاخر را بدشگون میدانستند و کارهای خیرشان را برای بعد از این ماه میگذاشتند
ازدواجهای قدیم به تصمیم خودمان نبود، همه تصمیمها را بزرگترها میگرفتند. اینها را حاجقاسم نانوا تعریف میکند: خواستگاری که تمام میشد چیزی را بهعنوان نشان به عروس میدادند؛ انگشتری، گوشواره یا پارچه چادری و روز بعد نوبت خانواده عروس بود که برای داماد نشان بیاورد.
من و حاجیهخانم، دیوار به دیوار هم زندگی میکردیم؛ اما خدا شاهد است که تا شب عروسی همدیگر را ندیده بودیم. شب حنابندان از صبح خروسخوان جوانها مرا به حمام برده بودند. دلم میخواست حالا یک نظری داخل خانه نرگس خانم بیندازم شاید همسر آیندهام را ببینم؛ اما باز هم شرم مانع شد. تا اینکه شب دستبهدستمان دادند. نرگس، خدا بیامرز همان دختری بود که من آرزویش را داشتم و همیشه بابت آن خدا را شکر میکردم. همسر و زن خوب بزرگترین نعمت خداست.
حاجحسین از نفسکهنهای محله مهرآباد است که هنوز هم دمش گرم است. او دوست دارد از آب گرم تعریف کند و میگوید: داماد را از حمام به خانه میبردند و میگفتند داماد سر تخت نشسته، در تمام مدت ساقدوشها که از دوستان داماد بودند پارچهای جلوی داماد میگرفتند و پول جمع میکردند و معمولا خرج عروسی و دامادی جور میشد و یک نفر هم میآمد پول میچسباند به پیشانی داماد و بعد مراسم پایکوبی و شادمانی شروع میشد.
حاجحسین یادش نمیآید آن روزها عروسها لباس سفید تنشان کرده باشند. یک پیراهن بلند گلگلی با سرخاب و سفیدابی که مشاطه محلی برای بزک و دوزک عروس استفاده میکرد.
مسلم که خیلی دیر ازدواج کرده است، میگوید: ۳۶سالگی و میخواهد دلیلش محفوظ بماند. حالا هم پشیمان است که اولادی ندارد و تنها مانده است، حتم دارد بهخاطر آه پدر و مادرش است و افسوسش را دارد. من، تنها فرزند خانواده بودم و هر چه آنها اصرار داشتند ازدواج کنم زیر بار نمیرفتم که نمیرفتم. تازه بعد از فوت آنها و تنهایی تصمیم به تشکیل زندگی مشترک گرفتم و میدانستم که خیلی دیر است.
مسلم میگوید: مراسم عروسی تقریبا در تمام محلهها و شهر تکراری بود، اما من بیشتر از همه از مراسم داماد سلامی یادم مانده است.
بعد از مراسم مادر زن سلام که معمولا با همراه بردن یک پارچه یا هدیه برای مادر و خانواده عروس بود، پای عروس به خانه پدریاش باز میشد و به این مراسم پاگشا میگفتند که در آن انواع غذاها را تدارک میدیدند، از پلو، ماست، پنیر و سبزی گرفته تا دوغ محلی و ...
* این گزارش در شماره ۱۰۴ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۹ خردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.