
پای صحبتها و خاطرههای مادر شهید مصطفی هاشمزاده که مینشینم، ساعت را فراموش میکنم. کلی از شهید خاطره دارد. دامادش هم از شهدای جنگ تحمیلی است. او برایمان روایت میکند که دوبار خبر شهادت پسرش را به او دادهاند و او دوبار برای ازدستدادن پسرش مویه کرده است.
فاطمه سیدی که چیزی نمانده هشتادسالش را پر کند، استکانی چای تعارفمان میکند و از پسرش اینطور برایمان روایت میکند: دو پسر دارم؛ مجتبی متولد ۴۷ و مصطفی پسر کوچکترم متولد ۴۹ بود. این دو به همراه پسرخالهشان که تازه با دخترم ازدواج کرده بود، به راهپیمایی میرفتند.
روز دهم دی سال۵۷، مثل همیشه دامادم شهیدسیدی به خانهمان آمد و به همراه دو پسرم به راهپیمایی رفتند. ظهر بود که همسرم آمد و گفت «شنیدهام امروز در چهارراه استانداری مأموران رژیم شاه، مردم را به رگبار بستهاند و درگیری زیاد بوده. پسرها به خانه آمدهاند؟» گفتم نه. یک ساعت بعد مجتبی تنها به خانه آمد.
از او پرسیدم مصطفی کجاست. گفت «درگیری شدیدی شد. دیدم مصطفی شهید شده است. با کمک یک نفر بزرگتر او را پشت کامیون جنازهها انداختم و از دست مأمورها فرار کردم.»
آن روز مجتبای دهساله به تصور اینکه برادر کوچکترش شهید شده بدون او به خانه آمد. با صحبتهایش پدر و مادر هم بهدنبال پیکر فرزندشان میگشتند تا او را دفن کنند. روز بعد یکی از دوستانشان به آنها که بیتاب بودند، میگوید «حالا که همهجا را گشتهاید، سری هم به بیمارستان امامرضا (ع) بزنید. عدهای زخمی در آنجا بستری شدهاند و قرار است امروز اسمشان را اعلام کنند.»
در راه برگشت به یکی از همسایهها گفته بود این عکس را ببینید؛ آن را برای شهادتم گرفتهام
مادر شهید هاشمزاده ادامه میدهد: در محوطه بیمارستان امامرضا (ع) انبوهی از جمعیت ایستاده بود. تصور نمیکردم که فرزندم بین زخمیها باشد؛ زیرا مجتبی گفته بود که مصطفی شهید شده است. حدودا پانزده اسم را خواندند. ناگهان گفتند «مصطفی هاشمزاده». از خوشحالی روی زمین بند نبودم. فوری با پدرش و خواهرش که همراهمان بود، به ملاقاتش رفتیم.
مادر شهید خاطرهاش را اینطور دنبال میکند: هر سه با هم به راهپیمایی میرفتند تا اینکه انقلاب پیروز شد. مصطفی چندسال بعداز پیروزی انقلاب بهعنوان بسیجی راهی جبهه شد.
«گویا خودش میدانست که شهادت روزیاش است.» این را مادر شهید میگوید و صحبتش را اینطور ادامه میدهد: هفدهروز قبل از شهادتش برای مراسم ختم پدرم از جبهه به مشهد آمد. نوار کاست قرآنی را برای مراسم ختم پدبزرگش خرید. بعداز تمامشدن مراسم، آن را به خواهرش داد و گفت «وقتی شهید شدم، برای من هم همین نوار قرآن را پخش کنید.»
مصطفی قبل از اینکه راهی جبهه شود، به عکاسی رفت و عکسی انداخت. مادر که حالا قاب عکس پسرش را محکم در بغل گرفته است، میگوید: در راه برگشت به یکی از همسایهها گفته بود «این عکس را ببینید؛ آن را برای شهادتم گرفتهام.» همسایهمان گفته بود «این حرف را نزن. مادر و پدرت چشمانتظار هستند که زودتر سروسامانت بدهند.»، اما او خندیده بود.
فاطمهخانم میگوید: ازطریق رادیو شنیده بودم که عملیات اجرا شده است. یک هفتهای بود که از مصطفی خبری نداشتیم، تا اینکه ازطریق برادران سپاه متوجه شدیم پسرم در عملیات کربلای۴ در شلمچه به آنچه آرزویش بود یعنی شهادت، رسیده است.
* این گزارش سهشنبه ۲۳ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.