کد خبر: ۱۲۰۱۴
۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
بیست سال زندگی پیرمرد کفش‌دوز در خانه‌ یک متری

بیست سال زندگی پیرمرد کفش‌دوز در خانه‌ یک متری

اینکه پیرمرد چطور توانسته ۲۰‌سال در این دکه زندگی کند برای من جای سوال است، دکه‏‌ای که حتی جایی برای درازکشیدن هم ندارد. محمدناصر می‌‏گوید: وقت خوابیدن پاهایم را جمع می‏‌کنم و تابستان‌ها درِ دکه را باز می‌‏گذارم.

بوی آبگوشت به مشام مي‌رسد. یک جفت دمپایی مشکی جلو‌بسته که جلوی در جفت شده است می‌گوید كه پیرمرد در خانه است. مرد میان‌سالي که از آنجا می‌گذرد می‌گوید: نگران نباشید پیرمرد رفته است نماز بخواند.

بعد تعریف می‌کند: پیرمرد سال‌هاست در همین دکه کوچک درمحله پنجتن مشهد هم کار می‌کند و هم زندگی. نگاهم به انبوه کفش‏‌هایی می‌‏افتد که بخش بزرگی از این فضای کوچک را گرفته‌اند. ساعتم را نگاه می‌‏کنم. چراغ خانه پیرمرد روشن است. هفته‏‌های اول تیر است و هواگرم آدم را کلافه می کند. هوس می‏کنم سراغ پیرمرد کفش‌دوز را بگیرم.

خانه‏‌ای که به ساختمان‌‏های بلند تکیه کرده است

خانه گِلی پیرمرد به ساختمان‌های بلند تکیه کرده است. ۲۰‌تابستان داغ را در همین خیابان زندگی کرده است. پیرمرد انگار تازه مرا دیده است. سرش را از دکه گِلی بیرون می‏‌آورد و سلام می‏‌کند. صدای رادیو بلند است. باز بوی آبگوشت پر از سیب‌زمینی از میان در به مشام می‌رسد. پیرمرد می‏‌گوید: بیشتر روز‌ها غذایم را همسایه‌‏ها می‌‏آورند و خودم کمتر درست می‌‏کنم، اما امشب را میهمان ما باش دخترم.

پیرمرد را سختی زندگی شهر‌نشینی نگرفته است و قلب مهربانی دارد. این مهربانی و لطف را می‌توان از همه عبارت‏ها و حتی حالت نگاهش فهمید.

بیشتر روز‌ها غذایم را همسایه‌‏ها می‌‏آورند و خودم کمتر درست می‌‏کنم

 

دوست ندارم محتاج کسی باشم 

می‌گوید: دیگر توان خرید کردن ندارم. بعد اشاره می‏‌کند به پاهایش که ناتوان شده‌‏اند و تعریف می‌‏کند: بعضی وقت‌‏ها مجبورم برای خرید نان و پنیر و سیب‌زمینی به بازار بروم چون دوست ندارم به کسی رو بزنم. خدا آدم را محتاج كسي نکند.

 

بفرمایید دخترم، خوش آمدید

پیرمرد میهمان نوازي است. این عبارت را برای چندمین بار تکرار می‏‌کند و من می‌‏مانم کجای خانه کوچک او می‏توان میهمان شد؛ حتي جایی برای نشستن خود پیرمرد نیست. باید خودت را بين سینی چای و رختخواب و لباس‏‌های محمد‌ناصر جا کنی و دو زانو بنشینی.

 

این‌گونه زندگی را بیشتر دوست دارم 

محمد ناصر ۶۸‌سال دارد و حالا تنها زندگی می‏‌کند. سال‌‏ها پیش از این همسر و دخترش را در حادثه‌‏ای از دست داده است. هر وقت یادش می‌‏آید دلش تنگ می‌‏شود و می‏‌گیرد،  حتی گریه هم می‌‏کند.

در این تنهایی بیشتر وقت‌‏ها چشم‏هایش خیس است. می‏‌گوید: زهرا دخترم بود و خیلی دوستش داشتم. اما شکر به درگاه خدا، راضی‏‌ام به رضای خدا. پیرمرد آن‌قدر طعم تلخ رنج را کشیده است که جای گفتن برایش نمی‏‌ماند، اما شاکر است از اینکه پولدار نیست تا مدام حرص پول‌هایش را بزند.

مطمئن است که لذت زندگی این طور بیشتر است؛ اینکه بتواند راحت بخورد و بخوابد و زندگی کند. این بینش خاص اوست که آدم هر چه بیشتر داشته باشد حرصش بیشتر می‌شود.

اینکه پیرمرد چطور توانسته ۲۰‌سال در این دکه زندگی کند برای من جای سوال است، دکه‏‌ای که حتی جایی برای درازکشیدن هم ندارد. می‌‏گوید: وقت خوابیدن پاهایم را جمع می‏کنم و تابستان‌ها درِ دکه را باز می‏گذارم.

 

زمستان‌‎ها را با یک لامپ سر می‏کنم 

تصورش برایم سخت است که چطور آدمی بتواند ۲۰‌سال تمام خودش را برای خوابیدن مچاله کند. حالا سوال پشت سوال در ذهنم ردیف می‌شود؛ اینکه در زمستان دکه را با چه گرم می‏‌کند و تابستان‌ها کجا حمام می‌‏کند و...، می‌گوید: خوبی تابستان این است که می‌توانم در را باز بگذارم و پایم را دراز کنم، اما گرمای هوا، هوای داخل دکه را هم گرم می‌‏کند. زمستان‌ها را با یک لامپ سر می‌‏کنم، با همین نور کم هم گرم می‌شود.

خوبی تابستان این است که می‌توانم در را باز بگذارم و پایم را دراز کنم اما داخل دکه خیلی گرم می‌شود

 

همسایه‌های خیلی خوبی دارم 

دست‏‌های پیرمرد آن‌قدر ترک برداشته است که به زبری پوست درختان پارک می‌‏ماند اما استکان‌های تمیزش مثل آینه برق می‏‌زند. پیرمرد دوباره می‌‏گوید: کار همسایه‌‏های محل است. ابروهایش را بالا می‌‏اندازد و پر‌قوت می‌‏گوید: خدا را شکر!

تعریف می‌کند: قدیم‌ها این دکه وصل به حمام بود؛ هم مردانه و هم زنانه. اما حالا خیلی وقت است كه خرابش کرده‌اند. آدم‌های این محل مرا خوب می‌شناسند. من همسایه‌های خیلی خوبی دارم. من دستشويي هم ندارم و مجبورم مزاحم آن‌ها شوم.

دکه پیرمرد چند ردیف قفسه دارد با قالیچه‌اي کهنه که به دیوار زده است و چشم آدم را از همان اول می‌گیرد. عشق می‌‏کند این‌‏ها را نشانم می‌دهد به ويژه رادیوي سیاه جلد چرمی‌‏اش را که یکی از همسایه‌ها به او داده است. یک دست استکان، چند بشقاب شکسته، چند جفت کفش واکس‌خورده که مال مشتری‏‌هاست و یک قابلمه کوچک سهم کوچک او از زندگی است.

پیرمرد قوری را بر‌می‌‏دارد و چای خوش‌رنگی می‌‏ریزد. می‏پرسم از تنهایی خسته نمی‏شوی؟ پاسخم را با لبخند می‌‏دهد: عادت کرده‏‌ام دیگر بابا. همه ترس پیرمرد از این است که یک شب سکته کند و بمیرد و کسی خبر‌دار نشود.

می‌‏گوید: بعضی وقت‌ها که ناخوش احوالم همسایه‌‏ها به من سر می‌‏زنند، غذا درست می‏‌کنند و از من پرستاری می‌کنند. بعد تعریف می‌‏کند: بیشتر وقت‌ها حمام را گرم می‌کنند و من در خانه آن‌ها به حمام مي‌روم.

 

این زندگی را کسی ورق نزده است 

پیرمرد استکان چای را جلویم می‌گذارد و سوزن را به دست می‌گیرد و مشغول می‌شود. هر چه بیشتر می‌گذرد این نوع زندگی کردن برایم عجیب‌تر می‌شود. می‌بینم هر‌کس دنیایی است که در گوشه‌ای نشسته و بعد با خودم فکر می‌کنم چطور از جلوی این همه دنیا بی‌تفاوت می‌گذریم.

پیرمرد سرش پایین است و سخت مشغول و من از پشت ابرو‌های پر‌پشت و سفید و مو‌هایی به رنگ پنبه صفحه‌های ناگشوده‌ای را می‌بینم که کسی ورق نزده است. اینجا اشیای کهنه زیادی هست که زندگی او را می‌سازند، کتر‌ی، قوری و حتی رادیوی کهنه‌ای که می‌گوید: همه سرگرمی‌ام به برنامه‌های آن است.

پیرمرد نه بیمه است و نه منتظر بازنشستگی. تند‌تند می‌دوزد. می‌گوید کفش‌های همه همسایه‌ها را من وصله‌و‌پینه می‌کنم. دوست دارم مثل اولشان شوند و روزی ۸ تا ۱۰‌هزار تومان هم کاسبی می‌کنم.

می‌گوید: هر وقت می‌خواهم بیرون بروم کفش‌های خودم را هم واکس می‌زنم.فکر می‌کنم شاید آرزوی پیرمرد این باشد که دکه‌اش را کمی بزرگ‌تر کنند تا لااقل شب‌ها راحت‌تر دراز به دراز بخوابد.

اما او به این حرف من ایراد می‌گیرد و می‌گوید: تنها آرزویم سلامتی و در آوردن یک لقمه نان حلال است. بلند می‌شوم. خانه پیرمرد را بوی آبگوشت پر کرده است و بیشتر از آن صفایی که تا تحریریه با من است و در تک تک کلماتی که حالا دارم می‌نویسم تا حال و هوای یک زندگی متفاوت را توصیف کنم.

 

*این گزارش یکشنبه، ۹ تیر ۹۲ در شماره ۶۰ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44