
بوی آبگوشت به مشام ميرسد. یک جفت دمپایی مشکی جلوبسته که جلوی در جفت شده است میگوید كه پیرمرد در خانه است. مرد میانسالي که از آنجا میگذرد میگوید: نگران نباشید پیرمرد رفته است نماز بخواند.
بعد تعریف میکند: پیرمرد سالهاست در همین دکه کوچک درمحله پنجتن مشهد هم کار میکند و هم زندگی. نگاهم به انبوه کفشهایی میافتد که بخش بزرگی از این فضای کوچک را گرفتهاند. ساعتم را نگاه میکنم. چراغ خانه پیرمرد روشن است. هفتههای اول تیر است و هواگرم آدم را کلافه می کند. هوس میکنم سراغ پیرمرد کفشدوز را بگیرم.
خانه گِلی پیرمرد به ساختمانهای بلند تکیه کرده است. ۲۰تابستان داغ را در همین خیابان زندگی کرده است. پیرمرد انگار تازه مرا دیده است. سرش را از دکه گِلی بیرون میآورد و سلام میکند. صدای رادیو بلند است. باز بوی آبگوشت پر از سیبزمینی از میان در به مشام میرسد. پیرمرد میگوید: بیشتر روزها غذایم را همسایهها میآورند و خودم کمتر درست میکنم، اما امشب را میهمان ما باش دخترم.
پیرمرد را سختی زندگی شهرنشینی نگرفته است و قلب مهربانی دارد. این مهربانی و لطف را میتوان از همه عبارتها و حتی حالت نگاهش فهمید.
بیشتر روزها غذایم را همسایهها میآورند و خودم کمتر درست میکنم
میگوید: دیگر توان خرید کردن ندارم. بعد اشاره میکند به پاهایش که ناتوان شدهاند و تعریف میکند: بعضی وقتها مجبورم برای خرید نان و پنیر و سیبزمینی به بازار بروم چون دوست ندارم به کسی رو بزنم. خدا آدم را محتاج كسي نکند.
پیرمرد میهمان نوازي است. این عبارت را برای چندمین بار تکرار میکند و من میمانم کجای خانه کوچک او میتوان میهمان شد؛ حتي جایی برای نشستن خود پیرمرد نیست. باید خودت را بين سینی چای و رختخواب و لباسهای محمدناصر جا کنی و دو زانو بنشینی.
محمد ناصر ۶۸سال دارد و حالا تنها زندگی میکند. سالها پیش از این همسر و دخترش را در حادثهای از دست داده است. هر وقت یادش میآید دلش تنگ میشود و میگیرد، حتی گریه هم میکند.
در این تنهایی بیشتر وقتها چشمهایش خیس است. میگوید: زهرا دخترم بود و خیلی دوستش داشتم. اما شکر به درگاه خدا، راضیام به رضای خدا. پیرمرد آنقدر طعم تلخ رنج را کشیده است که جای گفتن برایش نمیماند، اما شاکر است از اینکه پولدار نیست تا مدام حرص پولهایش را بزند.
مطمئن است که لذت زندگی این طور بیشتر است؛ اینکه بتواند راحت بخورد و بخوابد و زندگی کند. این بینش خاص اوست که آدم هر چه بیشتر داشته باشد حرصش بیشتر میشود.
اینکه پیرمرد چطور توانسته ۲۰سال در این دکه زندگی کند برای من جای سوال است، دکهای که حتی جایی برای درازکشیدن هم ندارد. میگوید: وقت خوابیدن پاهایم را جمع میکنم و تابستانها درِ دکه را باز میگذارم.
تصورش برایم سخت است که چطور آدمی بتواند ۲۰سال تمام خودش را برای خوابیدن مچاله کند. حالا سوال پشت سوال در ذهنم ردیف میشود؛ اینکه در زمستان دکه را با چه گرم میکند و تابستانها کجا حمام میکند و...، میگوید: خوبی تابستان این است که میتوانم در را باز بگذارم و پایم را دراز کنم، اما گرمای هوا، هوای داخل دکه را هم گرم میکند. زمستانها را با یک لامپ سر میکنم، با همین نور کم هم گرم میشود.
خوبی تابستان این است که میتوانم در را باز بگذارم و پایم را دراز کنم اما داخل دکه خیلی گرم میشود
دستهای پیرمرد آنقدر ترک برداشته است که به زبری پوست درختان پارک میماند اما استکانهای تمیزش مثل آینه برق میزند. پیرمرد دوباره میگوید: کار همسایههای محل است. ابروهایش را بالا میاندازد و پرقوت میگوید: خدا را شکر!
تعریف میکند: قدیمها این دکه وصل به حمام بود؛ هم مردانه و هم زنانه. اما حالا خیلی وقت است كه خرابش کردهاند. آدمهای این محل مرا خوب میشناسند. من همسایههای خیلی خوبی دارم. من دستشويي هم ندارم و مجبورم مزاحم آنها شوم.
دکه پیرمرد چند ردیف قفسه دارد با قالیچهاي کهنه که به دیوار زده است و چشم آدم را از همان اول میگیرد. عشق میکند اینها را نشانم میدهد به ويژه رادیوي سیاه جلد چرمیاش را که یکی از همسایهها به او داده است. یک دست استکان، چند بشقاب شکسته، چند جفت کفش واکسخورده که مال مشتریهاست و یک قابلمه کوچک سهم کوچک او از زندگی است.
پیرمرد قوری را برمیدارد و چای خوشرنگی میریزد. میپرسم از تنهایی خسته نمیشوی؟ پاسخم را با لبخند میدهد: عادت کردهام دیگر بابا. همه ترس پیرمرد از این است که یک شب سکته کند و بمیرد و کسی خبردار نشود.
میگوید: بعضی وقتها که ناخوش احوالم همسایهها به من سر میزنند، غذا درست میکنند و از من پرستاری میکنند. بعد تعریف میکند: بیشتر وقتها حمام را گرم میکنند و من در خانه آنها به حمام ميروم.
پیرمرد استکان چای را جلویم میگذارد و سوزن را به دست میگیرد و مشغول میشود. هر چه بیشتر میگذرد این نوع زندگی کردن برایم عجیبتر میشود. میبینم هرکس دنیایی است که در گوشهای نشسته و بعد با خودم فکر میکنم چطور از جلوی این همه دنیا بیتفاوت میگذریم.
پیرمرد سرش پایین است و سخت مشغول و من از پشت ابروهای پرپشت و سفید و موهایی به رنگ پنبه صفحههای ناگشودهای را میبینم که کسی ورق نزده است. اینجا اشیای کهنه زیادی هست که زندگی او را میسازند، کتری، قوری و حتی رادیوی کهنهای که میگوید: همه سرگرمیام به برنامههای آن است.
پیرمرد نه بیمه است و نه منتظر بازنشستگی. تندتند میدوزد. میگوید کفشهای همه همسایهها را من وصلهوپینه میکنم. دوست دارم مثل اولشان شوند و روزی ۸ تا ۱۰هزار تومان هم کاسبی میکنم.
میگوید: هر وقت میخواهم بیرون بروم کفشهای خودم را هم واکس میزنم.فکر میکنم شاید آرزوی پیرمرد این باشد که دکهاش را کمی بزرگتر کنند تا لااقل شبها راحتتر دراز به دراز بخوابد.
اما او به این حرف من ایراد میگیرد و میگوید: تنها آرزویم سلامتی و در آوردن یک لقمه نان حلال است. بلند میشوم. خانه پیرمرد را بوی آبگوشت پر کرده است و بیشتر از آن صفایی که تا تحریریه با من است و در تک تک کلماتی که حالا دارم مینویسم تا حال و هوای یک زندگی متفاوت را توصیف کنم.
*این گزارش یکشنبه، ۹ تیر ۹۲ در شماره ۶۰ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.