کد خبر: ۱۱۹۴۵
۰۴ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
شهادت، چهار روز قبل از سالروز تولد

شهادت، چهار روز قبل از سالروز تولد

تاریخ تولد و شهادت «مهدی گلباریان‌طرقی» فقط چهار روز اختلاف دارد. او که در ۲۲ بهمن ۱۳۴۲ متولد شده بود، در ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ در منطقه فکه به شهادت رسید؛ شهادتی که مادر این‌گونه توصیفش می‌کند: «بچه‌ام خالص و مخلص رفت.»

«۳۳ سال است که بچه‌ام در بهشت رضا خوابیده.» این جمله دنیایی درد و دلتنگی مادرانه را بازگو می‌کند، مادری پسرش را درحالی‌که فقط ۱۹ سال و دو روز داشته، از دست می‌دهد؛ شهید «مهدی گلباریان‌طرقی» که تاریخ تولد و شهادتش فقط چهار روز اختلاف دارد. او که در ۲۲ بهمن ۱۳۴۲ متولد شده بود، در ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ در منطقه فکه به شهادت می‌رسد؛ شهادتی که مادر این‌گونه توصیفش می‌کند: «بچه‌ام خالص و مخلص رفت.»

 

نوجوان انقلابی

«هاجر قاسمی»، مادر شهید «مهدی گلباریان‌طرقی» با آنکه ۳۳ سال از عمر هفتادوپنج‌ساله‌اش را بدون پسرش طی کرده است، صبور و خوش‌رو تاجایی‌که زمان یاری می‌دهد، هرآنچه شنیدنی از فرزند شهیدش به یادگار دارد، روی دایره می‌ریزد.

 او از روز‌هایی می‌گوید که مهدی ۱۵ سال بیشتر نداشته که دلداده انقلاب شده و قید درس و مدرسه را می‌زند تا به ندای رهبرش لبیک بگوید؛ «کلاس نهم بود که هم‌زمان شد با اوایل انقلاب. یک روز زودتر از مدرسه به خانه آمد و گفت دانش‌آموزان، شیشه‌های مدرسه و عکس شاه را شکسته‌اند و مسئولان مدرسه گفته‌اند به خانه‌هایمان برویم. من هم گفتم خودت را قاتی این ماجرا‌ها نکن که گفت من کاری به این ماجرا‌ها ندارم، اما راستش را نگفته بود.»

مهدی چند روزی به مدرسه نمی‌رود تا اینکه دبیرش می‌آید در خانه و دلیل غیبتش را می‌پرسد. وقتی هاجر جریان شکسته شدن شیشه‌ها را می‌گوید، معلم پاسخ می‌دهد که همه‌چیز مرتب شده است و او را به مدرسه بفرستید، اما همچنان مهدی یک‌خط‌درمیان به مدرسه می‌رود تا اینکه مدرسه، مادرش را برای حضور نیافتن پسرش در مدرسه می‌خواهد؛ «در مدرسه به من گفتند که بچه شما با دوستانش به مساجد می‌رود و آنجا شستشوی مغزی می‌شوند، بعد هم از من خواستند که مهدی را راهی مدرسه کنم.»

مهدی که دیگر دغدغه‌اش شده بود حضور در مساجد امام‌حسن (ع) و صاحب‌الزمان (عج) حسین‌آباد، دیگر به‌طورکلی قید مدرسه را می‌زند و هرچه مادرش اصرار می‌کند، بی‌فایده است تا همه‌چیز در یک جمله «دیگر نمی‌خواهم درس بخوانم»، تمام شود؛ «یک شب یکی از روی دیوار پرید توی حیاط. دیدم مهدی است که چیزی را روی شکمش بسته. بی‌درنگ رفت توی زیرزمین و من هم پشت سرش رفتم. دیدم اعلامیه آقا را از روی شکمش باز کرد. گفتم اینها را به خانه نیاور، مامور‌ها هم تو و هم ما را می‌کشند. او هم گفت نگران نباش؛ اگر بکشند، فقط من را می‌کشند. آن روز بود که فهمیدم کارش شده پخش کردن اعلامیه‌ها از ۱۲ شب به بعد.»

 

شهید که تاریخ تولد و شهادتش چهار روز فاصله دارد

 

اسلحه‌ای در زیرزمین خانه

قصه انقلابی‌شدن مهدی در گفته‌های مادر به اینجا ختم می‌شود که مدتی بعد مهدی دوباره شبانه از روی دیوار وارد خانه می‌شود، اما این‌بار صدای برخورد شیئی آهنی، مادر را نگران می‌کند و دوباره به حیاط خانه می‌کشاند. به‌دنبالش که وارد زیرزمین می‌شود، اسلحه‌ای را توی دستانش می‌بیند و او را قسم می‌دهد تا هرچه زودتر آن را پس بدهد؛ «اسلحه مال گروه گشت مسجد بود که مهدی هر شب با آنها به ماموریت می‌رفت. آنها نگهداری از اسلحه را بین خودشان نوبتی کرده بودند و هربار باید یکی آن را به خانه می‌برد و مخفی می‌کرد. او که روی تصمیمی که گرفته، مصمم بوده، کار خودش را می‌کند و هر دفعه که نوبتش می‌شد اسلحه را نگاه دارد، آن را به خانه می‌آورد و بین پتو می‌پیچید و در صندوق می‌گذاشت و این برنامه دو ماهی ادامه داشت.»

 

با اصرار رضایت گرفت که به جنگ برود

مبارزات انقلابی مهدی به همین شکل ادامه داشت تا پیروزی و بعد هم شروع جنگ. مهدی ۱۷ سال را کامل نکرده بود که جنگ شد؛ با شروع جنگ، به مسجد محل می‌رود تا برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کند، اما آنها از او رضایت والدینش را می‌خواهند؛ «با برگه رضایت‌نامه به خانه آمد و هرچه من و پدرش گفتیم که راضی به رفتنت نیستیم، فایده نداشت و آخرش هم وادارمان کرد تا کاغذ را امضا کنیم.»

اولین رفتنش سه‌ماه طول می‌کشد؛ سه ماهی که در اهواز می‌گذرد، اما وقتی می‌آید، راضی و سرحال است؛ «مدتی پیشمان ماند و همه‌چیز به روال عادی برگشته بود تا اینکه دوباره قصد رفتن کرد. هرچه التماسش کردیم که نرو، بی‌فایده بود و گفت با خدایم عهد کرده‌ام، باید بروم و بعدش هم از مسجد محله، فرم رضایت‌نامه گرفت و امضا کردیم و رفت.»

 

مجروحیت در کردستان

این‌بار مهدی به کردستان اعزام می‌شود، اما پس از مدتی مجروح می‌شود و خبرش را هم همسایه به مادرش می‌دهد؛ «ماه رمضان بود که همسایه‌مان خبر آورد مهدی را در تلویزیون دیده که در بیمارستان شهر مراغه بستری است. ما تلویزیون نداشتیم و دل‌نگران بودم؛ چون شب قبلش خواب دیده بودم که یکی از دندان‌هایم افتاده است.»

ساعت ۱۰ یکی از همان شب‌ها آمبولانسی جلوی مغازه آنها نگاه می‌دارد و مهدی در‌حالی‌که لباس بیمارستان به تن دارد و عصایی زیر بغل، با رنگی پریده پیاده می‌شود. مهدی که از ناحیه زیر گلو و پا مجروح شده و پایش در گچ است، دو ماهی در خانه استراحت می‌کند: «دکتر که او را معاینه کرد، گفت نمی‌شود گچ را باز کند؛ چون هنوز پایش ورم دارد، اما به‌دلیل اصرار‌های مهدی، به‌ناچار می‌گوید چهار روز دیگر با قیچی گچ پایش را باز کنید و ماساژ دهید، اما او به‌محض اینکه به خانه می‌رسد، به کمک برادرش با چاقو و قیچی به جان گچ می‌افتد و بعدش هم در آب گرم، پایش را ماساژ می‌دهد و به‌زحمت رویش می‌ایستد و به مادر و بقیه می‌گوید: «نگاه کنید؛ پایم دیگر خوب شده است. بعد هم دوباره راهی مسجد امام‌حسن (ع) می‌شود تا برای سومین‌بار به جبهه اعزام شود، اما این‌بار مسجد، آسیب‌دیدگی پا و نارضایتی خانواده‌اش را بهانه می‌کند که مهدی این‌گونه پاسخ می‌دهد: «اصل کار خودم هستم که می‌خواهم بروم.» درنهایت دوباره رضایت خانواده‌اش را که دیگر حریفش نمی‌شدند، می‌گیرد و راهی می‌شود.

 

شهید که تاریخ تولد و شهادتش چهار روز فاصله دارد

 

نذری برای رزمندگان و بسیجیان

سه ماه از رفتن مهدی به جبهه گذشته است که یک روز به خانه همسایه زنگ می‌زند؛ «ما تلفن نداشتیم و مهدی به تلفن همسایه زنگ زده بود و می‌خواست خبر آمدنش به مشهد را بدهد و اینکه به پدرش بگویم چیزی را نذر بسیجیان و رزمندگان کند؛ چون شب گذشته حین گشت‌زنی، کوموله‌ها سر دو رزمنده را بریده بودند.» روز بازگشتِ دوباره مهدی فرامی‌رسد و پدر هم بنا به وعده‌ای که داده بود، برای سلامتی رزمندگان و بسیجی‌ها گوسفندی را قربانی می‌کند تا نذر خودش را ادا کند.

مهدی پس از دو ماه دوباره نوای رفتن سرمی‌دهد و در پاسخ به اعتراض پدر که دیگر دینت را ادا کرده‌ای و نزد مادرت بمان که تنهاست، می‌گوید: «این بار آخری است که به جبهه می‌روم و قول مردانه می‌دهم که وقتی به خانه برگشتم، دیگر نروم. بعد هم از برادر یک‌ساله‌اش عکس می‌گیرد و می‌گوید دفعه بعد نوبت اوست که اسلحه‌ام را به دست بگیرد.» مادرش می‌گوید: «انگار مهدی درست حدس زده بود؛ این رفتن آخرین رفتنش شد».

مهدی گفت این بار آخری است که به جبهه می‌روم و قول مردانه می‌دهم که وقتی به خانه برگشتم، دیگر نروم

 

آخرین نامه...

این‌بار مهدی به اندازه فرستادن سه نامه در جبهه می‌ماند؛ «پس از سومین نامه‌ای که از او رسید، هرچه برایش نامه می‌نوشتیم، جواب نمی‌داد تا اینکه یک روز در‌حال درست کردن نان بودم که زنگ خانه را زدند و دخترم که در را باز کرده بود، گفت یک روحانی این نامه را آورده و گفته به مادرت بده.»

هاجر نامه را می‌برد تا پسر همسایه برایش بخواند، اما پسر همسایه به چهار خط آخر که می‌رسد، سکوت می‌کند و نامه را به هاجر می‌دهد. از اینجای ماجرا به بعد است که کار هاجر می‌شود نشان دادن نامه به این و آن تا چهار خط آخر آن را بخوانند، اما همه درست در نقطه‌ای که مادر منتظر است، از خواندن بازمی‌مانند و چشم می‌دوزند به خون‌های ریخته‌شده پایین برگه و نامه را پس می‌دهند. آن چهار خط خونی ناتمام، حرفی در دل خود داشت که کسی توان به زبان آوردنش را جلوی این مادر نگران نداشت؛ همه می‌دانستند چه خبر است جز هاجر و خواهر و برادر مهدی.

حجله‌ای که مادر را خبردار کرد

کم‌کم هاجر متوجه نگاه‌های خاص هم‌محله‌ای‌ها می‌شود، اما بد به دلش راه نمی‌دهد تا اینکه یک روز خبردار می‌شود تعداد زیادی شهید به حسین‌آباد کرمانی‌ها آورده‌اند؛ چیزی نگذشته است که یک روز روحانی سیدی در مغازه می‌آید و از هاجر می‌پرسد آیا بچه‌ای دارد که در جبهه باشد و او هم می‌گوید پسرانم حسن و مهدی در جبهه هستند.

او حامل خبر بود که دلش نمی‌آید دم غروب به هاجر بگوید و این‌طور ادامه می‌دهد: «به فاطمه، خواهر مهدی بگویید بیاید و پنهانی از او می‌خواهد تا مدارک برادرش را برایش ببرد؛ مدارکی که شامل شناسنامه و سه کاغذ دست‌نویس مهدی بود.»

آن شب به نگرانی سپری می‌شود تا اینکه روز بعد همسایه آنها، خردخرد جریان را به پدر مهدی می‌گوید، اما رساندن این خبر به هاجر، دل می‌خواهد که کسی ندارد؛ «یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که جلوی خانه را حجله بسته و دسته‌های گل گذاشته‌اند. آنجا بود که فهمیدم چه خبر است.»

 

شهید که تاریخ تولد و شهادتش چهار روز فاصله دارد

 

مهدی سفارش چاپ عکس‌هایش را داده بود

مهدی پیش از آخرین اعزامش به جبهه، فکر همه‌جا را کرده بود؛ می‌دانست پدرش در شهرداری، شب‌کار است و مادرش دست‌تنها و دیگر اعضای خانواده هم هر‌کدام به‌نوعی درگیرند. او ترتیبی داده بود که خانواده‌اش موقع شنیدن خبر شهادتش، دیگر دغدغه چاپ عکسش را نداشته باشند؛ برای همین هم به عکاسی محل رفته و عکس گرفته بود. عکس‌هایش که چاپ می‌شود، آنها را همان‌جا در عکاسی به امانت می‌گذارد و پولش را هم حساب کرده و به عکاس سفارش می‌کند هر زمان که خانواده‌ام برای چاپ عکسم آمدند، عکس‌هایم را به آنها بده.

 

آخرین لبخند

۳۳ سال از رفتن مهدی می‌گذرد و آخرین تصویر زنده‌ای که از او در ذهن مادر مانده، اعزام آخرش به جبهه است؛ «آخرین‌باری که می‌خواست به جبهه برود، همه خانواده برای بدرقه‌اش به راه‌آهن رفتیم و همان‌طور که قطار می‌رفت، او می‌خندید و برایمان دست تکان می‌داد.»

 

 برای آنکه خانواده‌اش موقع شنیدن خبر شهادتش، دغدغه چاپ عکس نداشته باشند به عکاسی محل رفته و عکس می‌گیرد

بدون غسل، دفنش کردند

حالا دیگر قرار شده بود مادر پس از ماه‌ها دوری، دوباره مهدی‌اش را ببیند و این‌بار برای همیشه با او وداع کند؛ «ماشین سپاه دنبالمان آمد و ما را به بهشت رضا برد. رفتم بالای سر مهدی و دستانم را زیر سرش بردم. هنوز از تن مهدی خون جاری می‌شد. دستانم را که پر از خون مهدی شده بود، به صورتم کشیدم و گفتم آخرش همان چیزی که می‌خواستی، نصیبت شد!».

اما فقط رفتن مهدی نبود که دل مادر را لرزاند؛ چگونه رفتنش داغی گذاشت بر دل هاجر؛ «بچه‌ام را غسل ندادند و با همان لباسی که به تن داشت، به خاک سپردند. فقط برایش نماز خواندند.» جراحت مهدی آن‌قدر زیاد بود که به هیچ‌وجه نمی‌شد او را غسل داد؛ آخر خمپاره دشمن درست افتاده بود روی سرش؛ «وقتی که توی سنگر بوده، خمپاره مستقیم روی سرش می‌افتد و تمام بدن مهدی پر از ترکش‌های ریز و درشت می‌شود؛ برای همین هم او را با هر آنچه به همراه داشت حتی انگشتر درون دستش، بدون غسل دفن کردند.»

 

ادامه راه پسر

هاجر از ادامه کاری می‌گوید که مهدی تا پیش از شهادتش، مرتب انجام می‌داده؛ «آن‌ها دوره‌ای به نام دیوانگان حسین (ع) داشتند که هر شب در منزل یکی برگزار و دعا و زیارتی خوانده می‌شد؛ شب‌هایی که نوبت به منزل ما می‌رسید، مهدی اشتیاق خاصی داشت و سر از پا نمی‌شناخت.» حالا هاجر با نیت پسر شهیدش، سال‌هاست این جلسه را در منزلش برگزار می‌کند؛ «بعد از شهادت پسرم، راهش را ادامه دادم و همان مستمری را که بنیادشهید به من می‌دهد، خرج این مراسم و خود مهدی می‌کنم.»

 

مهری که مهدی به مادر داشت

مادر مهدی در ادامه حرف‌هایش خاطرات زیادی را دوره می‌کند. از آن زمان‌ها هنوز محله لوله‌کشی نشده بود و مردم برای دسترسی به آب باید تا قبرستان گلشور می‌رفتند؛ آنجا حوض بزرگی بود که آب چاه به آن پمپاژ می‌شد و مردم با هر‌چه به دستشان می‌رسید، آب را به خانه‌هایشان می‌بردند و لباس‌های چرکشان را هم در همان مکان می‌شستند؛ «زمستان آن سال‌ها که مثل این روز‌ها نبود؛ برف زیادی می‌بارید و تا قبرستان گلشور هم که کم راهی نبود. برای برداشتن آب باید اول یخ روی آن را می‌شکستیم.

مجبور بودیم لباس‌هایمان را هم در همان آب یخ‌زده بشوریم.» وقتی هاجر به خانه می‌رسید، دستانش از شدت سرما، به تشت روی سرش چسبیده بود. این زمان بود که مهدی دست‌های مادر را می‌گرفت و با مهربانی آن‌قدر زیر بغل نگاه می‌داشت تا گرم شود و این بین هم قربان‌صدقه بود که نثارش می‌کرد.

 

مادر هم کم از پسر نداشت

هاجر هم کم از پسرش نمی‌آورد و کاری را که می‌خواست، انجام می‌داد؛ در راهپیمایی‌ها و تشییع جنازه‌ها شرکت می‌کرد. هنوز هم اولین راهپیمایی که در آن حضور داشته است، به‌خوبی به یاد می‌آورد؛ «خیابان‌ها شلوغ بود و هر طرفی کفش و چادر روی زمین افتاده بود؛ خانه آیت‌ا... شیرازی را هم به رگبار بسته بودند.

به درون یکی از کوچه‌ها رفته بودیم که ناگهان در یکی از خانه‌ها باز شد و خانمی با استرس گفت سریع بیایید داخل؛ وگرنه شما را می‌کشند.» آن خانم آن‌طور که مادر شهید تعریف می‌کند، آنها را به زیرزمین خانه می‌برد، جایی که همه اعضای خانواده در آن مخفی شده بودند و وقتی هم که اوضاع آرام شد، پنهانی از خانه فراری‌شان داد، اما این آخرین راهپیمایی هاجر نبود. او هر دفعه که تظاهرات می‌شد، همراه خانواده‌اش در آن شرکت می‌کرد.

 

شهید که تاریخ تولد و شهادتش چهار روز فاصله دارد

 

کمک‌حال همه بود

مهدی آن‌قدر مهربان و به فکر بود که تا جایی که می‌توانست، کمک‌حال اطرافیانش می‌شد؛ حس مسئولیت خاصی در قبالشان داشت. او علاوه بر اینکه در خاروبارفروشی کوچکی که داشتند، به مادرش کمک می‌کرد و همه حساب‌وکتاب‌های آنجا دستش بود، هوای زن‌برادر و فرزندش را هم در غیبت‌های طولانی برادر داشت. همسر برادر مهدی هنوز هم محبت‌های او را به یاد دارد؛ «شوهرم راننده بیابان بود و مهدی در غیاب او همه‌جوره هوایمان را داشت؛ هر کاری که می‌خواستم، برایم انجام می‌داد و تنهایم نمی‌گذاشت.» و، اما برادر....

اما قصه جنگ در خانواده مهدی گلباریان با شهادت او به پایان نمی‌رسد تا یکی از برادرانش با عنوان جانباز، ماجرای دیگری را برای این خانواده رقم بزند. «حسین گلباریان‌طرقی»، برادر بزرگ‌تر مهدی هم راهی جبهه می‌شود. او از آن سنگرسازان بی‌سنگری بوده که به‌عنوان نیروی جهادی در جبهه‌ها فعالیت می‌کرده است؛ «پس از شهادت مهدی چهار بار به جبهه رفتم و کارم رساندن یخ به منطقه، صاف کردن زمین، ساختن مقر و سنگر و انجام زیرسازی‌ها بود.»

سرانجام حسین در ۲۹‌دی ۶۴ بر اثر بمباران شیمیایی در منطقه جفیر، از ناحیه ریه و بعد همه بدن مجروح می‌شود، اما بنیادشهید و امور ایثارگران او را به‌عنوان جانباز شیمیایی قبول نکرده‌اند. او که ۱۰‌سالی می‌شود که دنبال تشکیل پرونده است، هنوز حتی دفترچه هم ندارد؛ «جهادکشاورزی استان سال‌۸۵ نامه‌ای به سازمان بنیادشهید و امورایثارگران خراسان رضوی زده و مجروحیت شیمیایی من و وجود نامم در لیست مجروحان جنگی را به همراه مدارکی تایید کرده است.»، اما آن‌گونه که حسین توضیح می‌دهد، سازمان بنیادشهید و امورایثارگران به بهانه نداشتن مدارک اولیه اعزام، درخواست او را قبول نکرده، این در حالی است که مدارک اولیه او و خیلی‌های دیگر در جهاد گم شده است. گلایه دیگر او این است که فقط دو ماه از ۱۰۴ روز سابقه جبهه او ثبت شده است.

 

وصیت مهدی

او وصیت کرده بود که در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شود، اما این وصیت هم داستانی دارد؛ «برای خاک‌سپاری حسین طحان، پسرعمه مهدی، به بهشت رضا (ع) رفتیم. آنجا بود که مهدی گفت مادر اینجا چه صفایی دارد! خوب جایی را برای به خاک سپردنش انتخاب کرده‌اند؛ برای همین هم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که در بهشت رضا (ع) دفنش کنیم.»

 

* این گزارش در شماره ۱۸۴ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۵ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44