
یک مغازه خالی دو دربند که یکی از دو کرکره مشبّکش بالا رفته و در محله راهآهن مشهد است، به خودی خود توجه چندانی را برنمیانگیزد؛ اما اگر دو دوست قدیمی همسنوسال که سهربع قرنی از خدا عمر گرفته و بخش زیادی از این عمر را رفیق بودهاند، داخل همین مغازه نشسته و ایستاده باشند، قضیه فرق میکند. سر صحبت را که با دو مرد سرحال ۷۵ ساله باز میکنم، کمکم متوجه میشوم که اشتباه نکردهام و گزینههای مناسبی را برای گفتوگو انتخاب کردهام.
علیاکبر دریائیان صاحب این مغازه خالی است که آن را به فروش گذاشته است. او زمانی در این مغازه هنرنماییها کرده اما حالا دیگر به سنی رسیده که شاید به هیچچیز به اندازه آرامش و استراحت نیاز نداشته باشد. میگوید: از چهارپنجسالگی عوض مدرسه مرا گذاشتند خرّاطی.
داییام حاجحسین شیریانی، خرّاط بود و اطراف حرم کارگاه داشت. آن زمانها با دستگاه کمانی کار میکردیم و هنوز دستگاه برقی خرّاطی که بعدها آن را برای نخستینبار در مشهد به مغازهام در این خیابان آوردم، نبود. داییام که فوت کرد، فردی به نام حاجحسنآقای طوسی مغازهاش را خرید و به این ترتیب من شاگرد حاجحسنآقا شدم.
من از حقوق روزی دهشاهی یادم میآید؛ زمانی که با سهقران یک پرس خورش قیمه درجهیک میخوردی! در کنار این مرد سالخورده آرام، دوست شوخطبعش که گاهی ایستاده و گاه جایش را با رفیق خود عوض میکند و بر صندلی مینشیند، بین گفتوگو صحبتهای جالبی را مطرح میکند. محمد عبدی میگوید: آن روزها کریم شیشلیکی در خیابان تهران با ۱۲ قران شیشلیک میداد!
دریائیان ادامه میدهد: سال ۱۳۴۰ در خیابانی که امروز شده آیتا... بهجت، برای خودم مغازه باز کردم و تا نزدیکیهای انقلاب در آن خرّاطی میکردم. هر چیزی که دست کسی میدیدم، فورا شبیه آن را با چوب میساختم؛ کارم ساختن وسایلی مانند نیقلیان و گلدان و نرده و صندلی بود.
همه صندلیهای چوبی باشگاه برق منطقه کار من بود. یکبار دوست کویتیام صالح حسین، از لحظهبهلحظه ساخت یک جفت گلدان چوبی که آن را با چوب گردو کار میکردم، فیلمبرداری کرد. رفیقش میگوید: دایی او هم این کار را خودآموز یاد گرفته بود و سفارشهای مشتری را به خلاقیت خودش میساخت.
خرّاط قدیمی خیابان آیتا... بهجت عنوان میکند: سال ۵۷ از کویت آمدند دنبالم و به من پیشنهاد کار دادند. با زن و بچهام راهی آنجا شدیم. سفارش ساخت دکوراسیون تلویزیون کویت را گرفته بودم. قرار بود در آن کشور ماندگار شوم؛ اما وقتی به کنار شط میرفتم، یاد وطن میافتادم و گریهام میگرفت. دوسهماهی نگذشت که در تلویزیون تانکها و تیراندازیهای حکومت را علیه مردم دیدم؛ از نگرانی طاقت نیاوردم و برگشتم مشهد؛ با هواپیما رفتم و با لنج برگشتم!
سال ۵۷ از کویت آمدند دنبالم و سفارش ساخت دکوراسیون تلویزیون کویت را به من دادند
عبدی همصدا با او و همچون او شیفته میهنش، بر حب وطن صحه میگذارد: من اگرچه ساکن همین محله هاشمینژاد بودهام، چند سالی است در استان مازندران اقامت دارم. با همه خوبی و زیبایی مازندران و با اینکه بخشی از وطن خودمان است، باز دلتنگ مشهد میشوم؛ اینجور وقتها بلافاصله اراده میکنم و میآیم به شهر خودم و خانهام در محله هاشمینژاد و مدتی میمانم.
از سابقه دوستی این دو قدیمی خیابان آیتا... بهجت میپرسم و پاسخی که میشنوم، این است: من و دریائیان ۵۰ سالی هست که رفیقیم؛ قبل از آن هم بهنوعی بچهمحل بودهایم؛ البته او آن سوی خیابان زندگی میکرد.
درباره شغلش هم میگوید: گاوداری داشتم؛ در ملک حسینآباد قائنیها (رضائیه کنونی). اما وقتی گاودارها را بیرون کردند و بهجای آن منطقه در تپهسلام زمین دادند، این شغل را رها کردم؛ شاید ۴۰ سال پیش بود.
او روزگاری را به یاد دارد که هنوز ساختمان اصلی ایستگاه راهآهن مشهد ساخته نشده بود: بیش از ۵۰ سال پیش که هنوز راهآهن نیامده بود، طاعون گاوی آمد و حدود ۱۹۰، ۱۸۰ گاوم مردند.
دکتر آواک که بهترین دامپزشک مشهد بود، بهاشتباه وبا تشخیص داد و واکسن وبا باعث مردن گاوها شد. آن زمان به خاطر ازدیاد مرگ و میر گاوها کسر بودجه اعلام شد ولی دولت یکسوم خسارت را به دامداران پرداخت. بااینکه طاعون گاوی به انسان آسیب نمیزد، ایران را قرنطینه کردند! سالی بود که نخستین بانک مرکزی در خیابان فردوسی تهران راهاندازی شد (۱۳۳۹).
عبدی حس خوبی از شغل پیشینش دارد، این را از به زبان آوردن خاطرات گذشتهاش میتوان فهمید: حتی دکتر آواک، آبستنی گاوی را که کمتر از پنجماه از بارداریاش میگذشت نمیفهمید؛ چون در پنجماهگی است که گوساله در شکم مادرش جُل میزند(تکان میخورد)! اما من آبستنی کمتر از دوماه را متوجه میشدم. جالب است بدانید که گاو تا دوماه این اختیار و توانایی را دارد که بچهاش را نگه دارد یا نه!
اما ورزش یکی از وجوه اشتراکی است که این دو دوست قدیمی را به هم پیوند میداده و آنها در مقطعی کوتاه بهطور جدی ورزش میکردهاند. دریائیان میگوید: سال ۴۲، ۴۳ بود که چند جفت میل باستانی به ورزشکاران باشگاه عیدگاه فروختم. میلها را با چوب سورون که مغزدار و سنگین بود، میساختم. این باعث شد که به آن باشگاه راه پیدا کنم و خودم هم یکی دو سالی ورزش کنم.
عبدی هم از نامداران پیشکسوت عرصه کشتی شهر یاد میکند که به رفیق خرّاطشان و این مغازه که آن زمان خرّاطی بوده، سر میزدهاند: ورزشکارها میآمدند و مینشستند داخل مغازه؛ محمد خادم پدر همین امیررضا و رسول خادم، زینل که قصاب بود، احمد وفادار که خانهاش چهارراه خواجهربیع بود و...
اما خرّاط قدیمی محله هاشمینژاد درباره دليل کنارگذاشتن ورزش میگوید: آن زمان مردم کمتر سراغ ورزش حرفهای میرفتند، چون کسی شکمش را نمیتوانست سیر کند، چه برسد به اینکه برای ورزش وقت بگذارد! من هم کاسب بودم و باید به کار و کاسبیام میرسیدم؛ بنابراین ورزش را ادامه ندادم! عبدی هم عنوان میکند: آن زمان درآمد نبود و همه ورزش نمیکردند!
از او درباره ورزش کردنش میپرسم که پاسخ میدهد: حدود ۵۰ سال پیش باشگاه کشتی خیام در بازارچه سراب نیاز به نوسازی پیدا کرد که هزینههای این کار را به عهده گرفتم؛ بعد هم مدتی ورزش کردم. البته من با اینکه زورم خوب بود، کشتیگیری فنی نبودم و همیشه میباختم!
این قدیمی محله هاشمینژاد از خاطرات خوشش با پهلوانان شهر یاد میکند؛ ماجراهایی بهیادماندنی مانند این: با کشتیگیرهای مشهد برای مسابقه به تهران رفتیم. در آن مسابقه احمد وفادار با تختی کشتی گرفت که توانست او را ضربهفنی کند!
عبدی از زندگیاش راضی است؛ از بچههای خوبی که تربیت و بزرگشان کرده و حالا برای خود کسی شدهاند: پنج دختر و دو پسر دارم که همگی دکتر و مهندس شدهاند. یکی از دخترهایم دکترای زمینشناسی گرفته و برای تدریس به ونزوئلا رفتوآمد میکند.
دریائیان هم میگوید: با اینکه خودم در حد خواندن و نوشتن سواد دارم، اما خدا را شکر بچههایم تحصیلکردهاند؛ سهتا دختر و دوتا پسر دارم که دوتایشان معلمند و یکی دارد تخصص جراحیاش را میگیرد. یک عروسم هم رئیس دانشگاه زاهدان است.
او اگرچه از فرزندان شایستهای که تحویل اجتماع داده، خشنود است، حسرتی از میان حرفهایش احساس میشود؛ حسرت اینکه با آن همه استعداد و توانایی در خرّاطی، که فقط با نگاه کردن هر شیئی میتوانسته چوبیاش را بسازد، درسش را نخوانده است. میگوید: اگر درس میخواندم، الان از دکترها بالاتر بودم!
به دیوارپوش چوبی زیبایی که به مغازه خالیاش جلوه داده اشاره میکند و میافزاید: پالانکوبی روی دیوار مغازه را سال ۶۰ خودم انجام دادم؛ با چوب روسی و سهلایی و بعد روی آن پلیاستر زدم. این دیوارپوش آنقدر بادوام است که بیشتر از ۲۰ بار آن را شستهام و اتفاقی برایش نیفتاده است.
چه بهانههایی که پیدا میکنیم!و حالا خرّاط قدیمی محله هاشمینژاد و دوست باوفایش درون مغازهای که سالها خرّاطی بوده نشستهاند تا لحظات سالخوردگی را بهآرامی سپری کنند.
روی یکی از دو کرکره مغازه که پایین کشیده شده، پرده زردرنگی اعلان فروش این ملک شده و بهانهای دست دو مرد آرام محله داده تا دوباره کنار هم یاد گذشتهها کنند؛ دوباره از کشتی و ورزش باستانی بگویند و از نیم قرن رفاقت و از رویارویی پهلوان همشهریشان با پهلوان نامدار کشور و از ایندست خاطرات؛ و بهانهای دست من که سراغ دو تن از قدیمیهای محله بروم و حرفهایشان را برای خوانندههای شهرآرامحله ثبت کنم.
* این گزارش یکشنبه، ۱۹ خرداد ۹۲ در شماره ۵۷ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.